ناهید و سهیل که پیش از این هم انواع گردشگری پرشتاب و کم شتاب با هواپیما، ماشین، دوچرخه و پیاده را در ایران و کشورهای همسایه تجربه کرده بودند، در آستانه سی سالگی ماشین موردعلاقه شان را خریده اند و در حال زین کردن آن برای سفر به دور دنیا بعد از پایان بحران کرونا هستند.
ناهید و سهیل | شهرآرانیوز؛ هردو آرزوی جهانگردی داشتند و پیش خود تصور میکردند در پنجاه سالگی یک خودرو ون میخرند و جهان را میگردند، اما یک روز وقتی با هدف سفری دوروزه تهران را ترک کردند و سفرشان بیش از ۳ ماه به طول انجامید، فهمیدند نیازی نیست تا پنجاه سالگی صبر کنند. ناهید و سهیل که پیش از این هم انواع گردشگری پرشتاب و کم شتاب با هواپیما، ماشین، دوچرخه و پیاده را در ایران و کشورهای همسایه تجربه کرده بودند، در آستانه سی سالگی ماشین موردعلاقه شان را خریده اند و در حال زین کردن آن برای سفر به دور دنیا بعد از پایان بحران کرونا هستند. یادداشت زیر شرح سفری است که به آنها نشان داد آماده زندگی به سبک ونلایف هستند.
آبان سال گذشته وقتی هنوز خبری از این ویروس منحوس نبود، یک تعطیلی کوتاه مدت را غنیمت شمردیم و تصمیم گرفتیم همراه با دوستانمان به سفری دوروزه برویم، اما صبح روز حرکت، هر یک از دوستانمان به دلیلی گفته و ناگفته از سفر منصرف شدند و ما در حالی که نظاره گر کوله هایمان در صندوق عقب ماشین بودیم، بی هیچ سخنی چشم به هم دوختیم و در نگاه هم خواندیم که این اسب زین شده را باید تاخت. بی آنکه مقصدی از پیش تعیین شده داشته باشیم، تصمیم گرفتیم به جاده بزنیم. دلیجان دلمان به راه افتاد و جاده، چون راهنمایی مهربان، مقصدمان را تعیین کرد. از لرستان گذر کردیم و به خوزستان رسیدیم. سپس در امتداد خط ساحلی خلیج فارس با پونزهایمان نقطه به نقطه در نقشه آرزوهایمان علامت زدیم.
روزها سپری میشد و ما فارغ از هر خبر و هیاهویی، غرق در کشف زیباییهای جنوب بودیم تا اینکه فیش صدوهشتادهزارتومانی یک پمپ بنزین، باعث شد همچون اصحاب کهف از غار بی خبری بیرون بیاییم!
اگرچه گرانی بنزین میتوانست دلیلی برای انتهای سفرمان باشد، تلنگری شد که شاید همین یک بار باشد که چنین سفری ما را در اعماق ثانیه هایش غرق میکند؛ بنابراین تصمیم گرفتیم بیشترین استفاده و بهره را از لحظهها ببریم و خاطرات سفر به مقصدی را که سالها آرزویش را داشتیم بر دل و جان و ذهنمان حک کنیم. در هوایی گرم و مطبوع از بندرعباس به سمت مقصدی راه افتادیم که برای ما و شاید بسیاری دیگر از مردم ناشناخته و بکر است و حتی درباره اش پیش داوریهای غیرواقعی و غیرمنصفانهای هم وجود دارد که از نبود شناخت ناشی میشود.
سیستان و بلوچستان در شرقیترین نقطهی جنوب ایران مقصد بعدی ما بود. آن روزها اینترنت کل کشور آن طور که گفته میشد بنا به مصالح ملی قطع شده بود و ما دسترسی به فناوری و ارتباطات را از دست داده بودیم. نه از اپلیکیشنهای اینترنتی و مسیریابها خبری بود و نه از راه بلدی که ما را به مقصدی دیگر برساند. بدتر از همه اینکه به قرنهای نخستین پرتاب شده بودیم و حتی نقشهای کاغذی که راهنمایمان باشد نداشتیم. خودمان بودیم و جادهای بی انتها و آسمانی که هر لحظه روی خودش را ترش و تیره میساخت و لحظههایی که پرهراس میگذشت.
ترس و دلهره وجودمان را پر کرده بود. نسیم زیبا و ملس به مثابه تازیانههایی بر سر و صورتمان حس میشد. تماشای مناظر اطراف، کوههای مینیاتوری با اشکال و احجامی که ذهن را غرق خیال بافی میکرد و نخلستانهای دور و نزدیک و جاده که در غروب خورشید لذت تماشایش تمام شدنی نبود، هیجانی آمیخته با ترس در دلمان انداخته بود. مثل وارد شدن به هر مکان جدیدی که غریب، اما همراه با چاشنی جذابیت، هیجان و ترس است.
به ویژه که قطعی اینترنت و دور شدن از فناوری موجب شده بود نتوانیم هیچ پیش زمینهای از آن دیار و شرایطش داشته باشیم. تنها منظره اطراف نشانی بود از اینکه وارد سرزمینی خاص شده ایم. لحظهای موسیقی بندری پخش ماشین را قطع کردیم، شیشهها را پایین دادیم و فریاد زدیم: مزرعه موز! البته در آن زمان نمیدانستیم بیشتر به آن موزستان میگویند تا مزرعه موز! در آن، خانوادهای با لباسهای محلی بلوچی به کار و بچه هایشان به بازی مشغول بودند.
آن قدر با هیجان به موزستان نگاه کردیم که کمی بعد، آن خانواده که از دیدن صورتهای هاج و واج ما خنده شان گرفته بود، از ما دعوت کردند داخل شویم و دقایقی بعد، با اولین مهمان نوازی گرم بلوچی آشنا شدیم. فاطمه خانم و آقامهدی که خانه شان در زاهدان بود و برای کار به زرآباد آمده بودند، مهربانی و مهمان نوازی را در حق ما تمام کردند. برایمان چای آوردند و تا به خودمان بجنبیم، سفره ناهار را چیده بودند.
پسران آقامهدی و دوستانش با حرکات موزون بلوچی ما را به لبخندی میهمان کردند و از تفاوت لباس و حرکات آیینی سیستان و بلوچستان برایمان گفتند. هنگام خداحافظی، یک جعبه موز زرآباد که به موز چابهار معروف بود در صندوق عقب ماشینمان جا گرفته بود و دهها عکس در حافظه گوشی تلفن همراهمان. این همه سخاوتمندی که تنها با لحظهای ترمز زدن و بدون هیچ گونه شناخت قبلی رخ داده بود، برایمان باورکردنی نبود. آقامهدی و فاطمه خانم ما را به زاهدان دعوت کردند و این شروعی بود برای سفر دوماهه بعدی. سفر ما ۳ ماه طول کشید و میتوان گفت در این سفر هر شب در یک شهر چادر زدیم و با چالشهایی همچون نداشتن حمام، نداشتن جای خواب مناسب و ... کنار آمدیم.
وقتی دیدیم همه این چالشها با حسی خوب سپری میشود، در نیمه راه تصمیممان را گرفتیم. دیگر نمیخواستیم برای ونلایف تا پنجاه سالگی صبر کنیم. به همین دلیل هم در مسیر برگشت، شهربه شهر دنبال آگهیهای فروش ون رفتیم و سرانجام، بعد از ۳ ماه گشتن، خودرو مورد علاقه مان را پیدا کردیم. به تهران که برگشتیم، اولین کارمان اجاره دادن خانه و فروش ماشین سواری مان بود. حالا هم در این روزهایی که خبرهای خوشی از ساخت واکسن کرونا به گوش میرسد، همه عزممان را جزم کرده ایم هرچه زودتر خودروی ون را تجهیز کنیم و برای سفر به دور دنیا آماده شویم.