صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

حسین هرمزی سال ۴۴ در روستای محمدآباد کاشمر به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و از اواخر سال ۶۳ به واحد تخریب سپاه پاسداران پیوست.
زهرا بیات | شهرآرانیوز - حسین هرمزی سال ۴۴ در روستای محمدآباد کاشمر به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و از اواخر سال ۶۳ به واحد تخریب سپاه پاسداران پیوست. مدتی جانشین فرمانده گردان اسدا... و زمانی مسئول بسیج خلیل‌آباد و مدتی هم جانشین گردان نازعات بود. پس از اتمام جنگ اگرچه ازدواج کرد، کارش را رها نکرد و همچنان میان خلیل‌آباد و مقر گردان نازعات در غرب کشور در آمدوشد بود. به همسرش در اولین گفتگو گفته بود: «کسی که با من زندگی می‌کند، باید این را بداند که اگر من امروز اینجایم، فردا معلوم نیست کجا باشم.
 
می‌خواهم همسرم مانع از حضورم در مناطق خاص نباشد.» این‌گونه بود که باوجود سه فرزند، خانه‌ای نداشت و به‌خاطر مأموریت‌های پیاپی، هرازچندگاهی، کوله‌بارش را می‌بست و همراه زن و فرزند، شهربه‌شهر می‌گشت. درباره خانه‌به‌دوشی خود می‌گفت: «ما یک خانه داریم، آن هم خانه آخرت!» مأموریتش کنترل مرز، تفحص پیکر شهدا و پاک‌سازی زمین‌های کشورمان بود از مین‌های کاشته‌شده بعثی و سرانجام دوم دی‌ماه سال ۷۳ پس از انجام آخرین مأموریت در مرز «آسمان‌بین» براثر انفجار مین به شهادت رسید. دوستانش درباره آن روز می‌گویند: «رد پایی در میدان مین بود؛ او برای کنترل محور و نجات جان صاحب آن رد پا رفت، اما...»


تجربه من مال بیت‌المال است

همسر شهید: با اینکه حسین خیلی کم‌حرف بود، در کار‌ها جدی و پرتلاش بود. به‌همین‌دلیل چندباری ازطرف صداوسیما برای همکاری در ساخت فیلم دعوت شد. پرسیدم: «چرا نمی‌روی؟ کار فیلم که خیلی خوب است.»

گفت: «من کار تخریب را برای جنگ تجربه کرده‌ام برای خدا، نه خودم؛ این تجربه‌ها از بیت المال است. حالا آن‌ها هر‌چه می‌خواهند، پول بدهند. تجربه من مال خود من نیست که به آن‌ها بفروشم؛ مال اسلام است.»


تا خدا نخواهد، چیزی نمی‌شود

حبیب‌ا... هرمزی، پدر شهید: مادر حسین سکته کرده و فلج شده بود. طاقت نداشت دوری او را تحمل کند، چه برسد به اینکه او زخمی باشد. حسین راهی جبهه بود، اما می‌خواست او غصه نخورد. مصلحتی گفت: «می‌روم مشهد و زود بر‌می‌گردم، شما نگران نباشید.»، اما یکی‌دو بار که زخمی و باندپیچی‌شده به خانه آمد، مادرش جریان را فهمید.‌
می‌گفت: «در جبهه خطر هست، ولی تا خدا نخواهد، چیزی نمی‌شود.»


مبادا مجروحیت سرم، باعث شود مردم به جبهه نروند

محمد‌رضا هرمزی، برادر شهید: چند وقتی بود که به مرخصی آمده بود، ولی کلاهش را برنمی‌داشت. پرسیدم: «حسین! چرا کلاهت را برنمی‌داری؟» گفت: «این‌طوری بهتر است.»

اصرار کردیم؛ اما گوش نمی‌کرد تا اینکه برادر کوچکمان در یک چشم‌به‌هم‌زدن، کلاه را از سرش کشید. دیدم سر حسین باندپیچی است. دلش نمی‌خواست کسی او را در آن وضع ببیند. می‌گفت: «مبادا مجروحیت سرم، باعث شود مردم به جبهه نروند.»


اگر می‌روی به راه خدا برو

طلعت هرمزی، خواهر شهید: هفده‌ساله بود که به خانه آمد و به مادرم گفت: «مادر! می‌خواهم به جبهه بروم.» مادرم از سر دلسوزی گفت: «حسین جان! تو که قوت نداری مادر! حالا دیر نمی‌شود. کجا می‌روی؟ نرو.» حسین جواب داد: «من باید بروم؛ برای خدا باید رفت... مادر! من می‌خواهم به راه خدا بروم.» مادرم دیگری حرفی نزد، فقط گفت: «خودت می‌دانی! فقط اگر می‌خواهی به راه خدا بروی، برو.»


مبادا درجه‌ها به ما غرور دهند

محمدابراهیم صحرایی، هم‌رزم شهید: وقتی لباس سبز سپاه را پوشید، درجه‌ای نداشت. مدتی گذشت. خواستند به نیرو‌ها درجه بدهند، اما حسین گفت: «اگر درجه داشته باشیم، ممکن است غرور‌هایی به ما دست بدهد و شاید فکر کنیم، بزرگیم.»


لیاقتش را داشت

عباس حسینی، هم‌رزم شهید: خیلی از بچه‌ها شهید شده بودند. به‌عنوان شوخی به هرمزی می‌گفتیم: «نوبتی هم که باشد، نوبت شماست. فقط تو مانده‌ای؛ برو شهید شو دیگر.»

لبخندی می‌زد و می‌گفت: «ما که لیاقت نداریم.»
بچه‌ها می‌گفتند: «غصه نخور! لیاقت هم پیدا می‌کنی. ما که می‌دانیم توی دلت چه می‌گذرد!»


دارم می‌روم، خداحافظ

سرهنگ احمد باقریان، هم‌رزم شهید: بعد از کنترل مرز آسمان بین و قله ۲۲۴۲ به‌سمت عقبه می‌آمدیم. ناگهان رد پایی روی برف دیدیم که به طرف میدان مین رفته بود. حسین هرمزی گفت: «خدا رحم کند! بنده خدا نمی‌دانسته آنجا مین هست! شما به راهتان ادامه دهید، من هم می‌روم آن طرف را کنترل کنم.»

برف‌ها یخ بسته بودند. هوا هم بدجوری سرد بود. ناگهان پای حسین به تله مین والمری گیر کرد و در یک لحظه، مین منفجر شد. به طرفش دویدم، صدا می‌زد: «احمد دستم را بگیر! دستم را بگیر.»

دستش را گرفتم. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا از بین مین‌ها بیرون کشیدمش. راه زیادی تا مقر در پیش بود. قاطری پیدا کردیم و حسین را روی آن سوار کردیم. خون بدن حسین روی برف‌ها می‌ریخت و همه جا را سرخ می‌کرد. سرش را پایین انداخته بود و زمزمه می‌کرد. گویا دعا می‌خواند. هنوز در راه بودیم که با همان آرامش همیشگی، با صدایی ضعیف گفت: «بچه‌ها! من دارم می‌روم، خداحافظ.» لحظه‌ای بعد، دیگر صدای زمزمه‌اش را نشنیدیم.
 


منبع: کتاب «مرز آسما‌ن‌بین» تألیف راضیه رضاپور، نشر کنگره بزرگداشت سرداران و ۲۳۰۰۰ شهید خراسان، مشهد، ۱۳۸۴
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.