زهرا بیات | شهرآرانیوز - گلمحمد، سومین فرزند غلامعلى غزنوی، دوم فروردین ۱۳۳۵ در دستجردان از توابع چناران متولد شد. مصادف با دوسالگی او خانواده به روستاى نیستان در نزدیکى چناران نقل مکان کردند و بهاینترتیب او کودکی خود را در این روستا گذراند و به مدرسه رفت. پس از پایان تحصیلات ابتدایی، از آنجا که هوش سرشاری داشت، اولیای مدرسه دلسوزانه تلاش کردند رضایت پدرش را برای ادامه تحصیل او بگیرند، اما پدر که رعیت محسوب میشد، باید برای گذراندن زندگیشان هرچه زودتر پسر را هم وارد کاروکسب کند تا بلکه بتواند به اوضاع مالی خانواده سروسامانی بدهد. اینگونه بود که پس از ترک تحصیل، موتوربان چاهعمیقی شد بر سر زمینهای ارباب. خلوت و تنهایی این کار از او آدمی علاقهمند به قرآن ساخت. انس با قرآن کار خودش را کرد و نوجوان روستایی خیلی زود روحیات انقلابی پیدا کرد.
سال ۵۷ ازدواج کرد و تنها شرطی که برای انتخاب شریک زندگیاش گذاشته بود، این بود که «باید انقلابی باشد». بعد از چندین نوبت که برای تظاهرات از چناران به مشهد آمد، خانه و زندگی را هم جمع کرد و به مشهد نقل مکان کردند. انقلاب شده بود، اما ناآرامیها ادامه داشت تا اینکه جنگ شروع شد. در این برهه او به عضویت سپاه پاسداران درآمد و عازم جبهه شد. نخستینبار در عملیات والفجر ۸ با سمت معاونت گردان روحا... مجروح شد. در دفترچه خاطرت خود نوشته بود: «در حین عملیات با نارنجک ۲ تا از سنگرهاى کالیبر عراق را منهدم کردم. یک سنگر دیگر مانده بود که خاموش کنم. دشمن با حالت ضربدرى اجراى آتش میکرد. آرپىجی را برداشتم و بعد از آنکه شلیک کردم، یک خمپاره بغل دستم به زمین خورد. ترکش آن به پاى چپ و دست راستم اصابت کرد. نزدیکیهاى صبح بود که مرا به بیمارستان شیراز بردند و از آنجا به تهران و سپس به مشهد منتقل شدم.»
مجروحیت هم نتوانست او را از جبهه دور کند. عصمت غزنوى، خواهر شهید، میگوید: «او سال ۱۳۶۳ مجروح شده و در بیمارستان قائم بسترى شده بود. من براى عیادت او به بیمارستان رفتم، اما او را در بیمارستان ندیدم. از مسئولان بیمارستان پرسیدم و گفتند: آقاى غزنوى براى شرکت در مراسم شهیدى به مسجد فاطمیه رضاشهر رفته و گفته است یکىدو ساعت دیگر برمیگردد. چند ساعتى در آنجا ماندم، اما نیامد. بعد فهمیدم که محمد از آنجا به جبهه رفته است. ۱۵ روز بعد برگشت. گفتم: شما با این عصاى زیر بغل کجا رفتید. محمد گفت: بچهها در جبهه تنها بودند و من نمىتوانستم آنها را تنها بگذارم.»
همین روحیه باعث شد با وجود مصدومیت، دوباره و هنگام مجروحیت عازم جبهه شود تا در عملیات کربلای ۵ شرکت کند. این عملیات آخرین عملیات او بود. او که فرماندهی گردان و محور عملیاتی لشکر ۵ نصر را برعهده داشت، در ۶ بهمن ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
جامانده کربلا
زهرا رجبى، همسر شهید: یک روز گلمحمد در خانه خوابیده بود، در حین خواب دیدم گریه میکند. او را بیدار کردم. بعد از اینکه بیدار شد، حدود ۱۵ دقیقه اشک میریخت. از گلمحمد سؤال کردم علت چیست؟ جواب نداد. بعد از پافشاری و اصرار زیاد من گفت: خواب دیدم شهید سیدمحسن حسینی که یکی از دوستان خیلی نزدیکم بود، در یکی از عملیاتها در کنارم ایستاده است، شهید حسینی به من گفت که من در عملیات قبلی شرکت نکردهام (گلمحمد بهعلت بستریبودن در بیمارستان نتوانسته بود در این عملیات که عملیات کربلای ۴ بود شرکت کند). قبل از عملیات کربلای ۴ که سیدمحسن حسینی از من خداحافظی کرد، به من گفت: تو هم بعدا خواهی آمد. گلمحمد هم در عملیات کربلای ۵ شرکت کرد و در همین عملیات به شهادت رسید.
ما به جبهه نیازمندیم!
بهزاد غزنوی، برادر و همرزم شهید: شب عملیات والفجر ۸ بود. بچهها از یکدیگر خداحافظی میکردند و حلالیت میطلبیدند. من هم گوشهای نشسته بودم و قادر نبودم با برادرم خداحافظی کنم. با لبخند جلو آمد و دستم را گرفت و مرا بلند کرد و گفت: اول اینکه من توی این عملیات طوری نخواهم شد، یعنی شهید نمیشوم، دوم اینکه این را بدان که اگر تو شهید شوی، من پایم را روی شکمت میگذارم و از روی آن عبور خواهم کرد. خاطرت جمع باشد. در آن عملیات گلمحمد از ناحیه سر و دست و پا مجروح شد. قبلتر درباره جبهه رفتنم که گفته بودم، جواب داده بود: برادرجان، این را بدان که جبهه به من و شما نیازی ندارد، بلکه این ماییم که به جبهه نیازمندیم.
روحیه بچهها بود
پیروی، همرزم شهید: مجروح بود و با جراحت و با عصا در منطقه حضور داشت. برای توجیه نقشه دور هم جمع بودیم که ناگهان عراقیها با خمپاره ۶۰ از ما پذیرایی کردند. یکی از ترکشهای خمپاره به پای مجروح برادر غزنوی اصابت کرد. بلافاصله با چند نفر از بچهها او را به اورژانس منتقل کردیم. در آنجا پس از پانسمان گفتند: او باید به ایلام منتقل شود. میدانستیم که او قبول نمیکند، اما دنبال بهانه بودیم که بفرستیمش عقب. یکمرتبه صدایم زد. فهمیده بود برایش نقشه کشیدهایم.
گفت: کفشهایم را بیاور تا برویم. هرچه خواستیم قانعش کنیم فایدهای نداشت. گفتم: آخر شما نمیتوانی در منطقه کوهستانی با عصا باشی، خیلی سخت است. اما به خرجش نرفت. میگفت: روحیه بچهها ضعیف میشود. بهناچار کمک کردیم و او را در خودرو گذاشتیم. خواهر بهیار دنبالش آمد و باتعجب پرسید: کجا میبریدش، قرص و دارویش را آوردهام. او همانجا قرصها را خورد و دوباره به چادر فرماندهی برگشت.
جلودار سبزپوش
ابراهیم صادقیان، همرزم شهید: با اینکه فرمانده و پاسدار بود، کمتر پیش میآمد لباس سبز سپاه بپوشد، مگر موقع عملیات که به نیروها هم توصیه میکرد: شما حتما لباسهای سبز سپاه را بپوشید و جلوتر از همه قرار بگیرید تا نیروی داوطلب بسیجی که میآید، ببیند نیروهای رسمی جلودارند. یکبار از او پرسیدم: چرا هیچوقت لباس فرمت را نمیپوشی؟ جواب داد: من به دیگران توصیه میکنم تا زمانی که پاسدار واقعی نشدید، لباس سبز سپاه را نپوشید، خودم هم به گفتهام عمل میکنم.
گلی که پرپر شد
همزمان با آمدن گلمحمد به منطقه قرار بود که جزیره مجنون را تحویل بگیریم، اما شبش تماس گرفتند که سریع به شلمچه برگردید. به شلمچه رفتیم. در جلسه قرار شد خط را به ما تحویل دهند. بعد از اینکه این محور را تحویل گرفتیم، برای نهار جمع شدیم. وسط نهارخوردن بودیم که گلمحمد گفت: آخرش این توپ ۱۰۶ را میزنند. باید بروم و جای آنها را عوض کنم. بچهها گفتند: حالا غذایتان را بخورید بعد میرویم. گفت: شاید تا وقتی که غذاخوردنمان تمام شود آن را بزنند. آقای احمدیان که بیسیمچیاش بود، وقتی دید گلمحمد میخواهد برود، گفت: من هم همراهتان میآیم. گلمحمد گفت: این چند قدم که بیسیم نمیخواهد، اگر کاری داشتم صدا میزنم. فاصله بیشتر از ۲۰۰ متر نبود. احمدیان گفت: نه من هم میآیم. گلمحمد گفت: اشکالی ندارد.
اتفاقا در همین موقع آقای حسینی که از بچههای گردان دیگری بود هم بهسمت او راه افتاد. نزدیکی توپ ۱۰۶ که رسیدند، ناگهان یک خمپاره در نزدیکیشان به زمین خورد و گردوخاک بلند شد. احتمال این را دادیم که ترکشهای خمپاره به آنها اصابت کرده باشد. سریع بهسمت آنها رفتیم، هر ۳ به شهادت رسیده بودند. ترکشهای خمپاره به پا و سینه گلمحمد اصابت کرده بود و بهحالت سجده روبهقبله بود.
منبع مطالب و خاطرات: کتاب «کاش با تو بودم» نوشته رؤیا حسینی، نشر کنگره بزرگداشت سرداران و ۲۳۰۰۰ شهید خراسان، مشهد ۱۳۸۴
خبرم را که آوردند بیتابی نکنید تا اجرتان ضایع نشود
مادر شهید گل محمد غزنوی: بهسختی مجروح شده بود و دکتر برایش استراحت تجویز کرده بود، اما با این حال قصد داشت دوباره به منطقه برگردد. برای خداحافظی به خانه ما آمد. به او گفتم مادرجان مگر دکتر به تو نگفته است باید استراحت کنی؟ گفت: دکتر شاید بگوید ۱۰ سال همینجا باش، مگر میشود؟ من دیگر نمیتوانم اینجا بمانم، دلم برای بچههای جبهه پر میزند، آن چیزهایی که در منطقه هست، اینجا خوابش را هم نمیبینم. گفتم: مادرجان با این عصایت چطور میخواهی بروی منطقه؟
خندید و گفت: آنجا عصایم را کنار میگذارم. سعی داشت مرا کمکم آماده کند، اما من آنموقع متوجه نبودم. گفت مادر اینبار که میروم چه بخواهی چه نخواهی دیگر نمیآیم، مگر با هواپیما! جواب دادم: خوبه مادرجان، مجروح هم هستی اگر با هواپیما بیایی راحتتری. ادامه داد: خب دیگر، یک وقتی دیدی... خواهش میکنم، سروصدا نکنی و بیتاب نباشی. فقط خدا کند خللی در وجودم نباشد وگرنه خدا قبولم نمیکند. محمد همان دفعه رفت و خدا او را قبول کرد.
شب آخری که پیش ما بود، دوباره گفتم: مادرجان به زن و بچهات رحمت بیاید. جواب داد: برای بار صدم میگویم، آنها را به خدا میسپارم. بالاتر از خدا هم کسی هست؟ از جا بلند شد، کتاب دعایش را برداشت، رو به برادرش کرد و گفت: مجید بیا این کتاب مال تو باشد، فقط هروقت که حال داشتی زیارت عاشورا بخوان که خیلی دوست دارم. مجید گفت: داداش مگر خودت کتاب لازم نداری؟ جواب داد: نه من دیگر کتاب نمیخواهم و آخر سر رو به من کرد و گفت:، چون شما کم صبرید، از خدا خواستهام صورتم خیلی آسیب نبیند و جسدم خیلی زود به دستتان برسد، اما مادرجان خبر شهادتم را که برایتان آوردند، بیتابی نکنید که اجرتان ضایع نشود.