خواهران دلقوی که از کودکی مقالات دانشجویی ترجمه میکردند در بزرگسالی راهنمای گردشگران شدند
سحر نیکوعقیده | شهرآرانیوز؛ داستان دو خواهر بااستعداد شهرک شهید رجایی را خیلیها میدانند. دو خواهری که از چهارسالگی بهطور خودآموز زبان انگلیسی آموختند، در دوره دبستان توانستند مقالات دانشگاهی را ترجمه کنند و از همان سن کم شروع به تدریس کردند.
زهرای بیست ساله حالا در رشته آموزش زبان انگلیسی مشغول به تحصیل است و ستاره خواهر کوچکتر او هم کلی دوست انگلیسی زبان در سرتاسر دنیا دارد. برای اینکه از چند و، چون داستان این دو خواهر باخبر شویم پا به دل خانه آنها میگذاریم و با زوایای ناشناختهای از این داستان در گوشههای پنهان این خانه ساده آشنا میشویم.
انبوه کتابهایی که در تنها اتاق خانه بدون قفسه و کتابخانه روی زمین تلنبار شدهاند، اولین چیزی است که به چشم میآید. در پس همه این ها،اما زوایای نامرئی این خانه کوچک هم لمس شدنی است و این همان روح خانه است، صفا و صمیمیتی که بین اعضای آن در جریان است. چهارچوب این خانه محکم است و ستون آن آقای دلقوی پدر خانواده است. او تعمیرکار خودرو است و چراغی در این خانه روشن کرده تا فرزندانش در روشنایی آن نفس بکشند، دریچههایی پر از نور در افق دید بچهها گشوده است تا به آرزوهایشان برسند. امروز را مهمان این خانواده صمیمی و زباندان هستیم.
همه چیز از یک سیدی آموزشی شروع شد
اینجا همه چیز رنگ و بویی از یادگیری زبان دارد. از کتابهای مختلف انگلیسی و عربی در گوشه و کنار خانه بگیرید تا مرغ مینای توی قفس که کلمات فارسی را سلیس و روان ادا میکند، به گفته بچهها او هم در حال یادگیری زبان فارسی است و به پیشرفت خوبی هم رسیده است! اما آغاز ماجرای علاقه به یادگیری زبان در این خانواده برمیگردد به زمانی که زهرا ٤سال بیشتر نداشت.
آقای دلقوی روزی از همان روزها به همراه یکی از دوستانش در خیابان ارگ قدم میزده و به پیشنهاد او سری به مرکز آموزش آستان قدس رضوی میزند. در این مرکز کمی میچرخد و برای اینکه دست خالی بیرون نیاید یک سیدی آموزش زبان برای زهرا میخرد. آن موقع تازه کامپیوتر خریده بودند و اصلا نمیدانستند این نرمافزار را چطور باید نصب کنند. این سیدی چند روزی توی خانه خاک میخورد و سرانجام یکی از دوستان آقای دلقوی آن را روی کامپیوتر نصب میکند. پدر خانواده دیگر پی این نرمافزار را نمیگیرد، اما درست یک ماه بعد، یک روز که خسته و کوفته و با کلی مشغله فکری از سر کار به خانه برمیگردد، زهرای چهار ساله به استقبال پدر میآید و با همان زبان کودکانه به او میگوید: بابا میتوانم انگلیسی صحبت کنم!
حسن آقا اعتنایی به حرف او نمیکند. به سردی جواب دخترش را میدهد و میگوید که مگر انگلیسی یاد گرفتن الکی است؟! اما چند دقیقه بعد زهرا را میبیند که در دنیا و حال و هوای کودکانه خودش مشغول بازی است و پشت سر هم کلمات و جملات انگلیسی را برای خودش ادا میکند. تعجب میکند. دوباره به همان مرکز میرود و سیدی آموزشی سن ٥ تا ٧سال را میخرد. یک ماه بعد زهرا دوره را تمام میکند. سیدی مخصوص سن ٧ تا ٩ سال را هم در عرض یک ماه به پایان میرساند! و درست با شروع به تحصیل در سال اول دبستان در حالی که هنوز نمیتواند زبان فارسی را به درستی بنویسد و بخواند، آموزش زبان مخصوص دوره اول دبیرستان را آغاز میکند.
همه استادان دور زهرا جمع شده بودند
این یادگیری خودآموز زبان انگلیسی برای زهرا تا سال سوم ابتدایی ادامه پیدا میکند و درست در همان سال وقتی که میتواند روان و بدون غلط انگلیسی صحبت کند، پدر تصمیم میگیرد که او را در یک آموزشگاه زبان انگلیسی در گلشهر ثبت نام کند. هنگام ثبتنام پدر توضیح میدهد که دخترش میتواند انگلیسی صحبت کند. خانمی که پشت میز بوده به جثه ریزه میزه زهرا نگاهی میاندازد و پوزخندی میزند، اما وقتی که زهرا شروع به صحبت میکند همه چیز تغییر میکند و او از تعجب خشکش میزند. چیزی نمیگذرد که تمام استادان و مربیان دور زهرا جمع میشوند و با او گفتگو میکنند.
پدرم همهجوره هوایم را دارد
ادامه داستان را زهرا با آب و تاب خاصی تعریف میکند. اینکه پدرش چقدر به اهداف و آرزوهای او بها میداده و چطور در گرما و سرما او را به کلاسهای آموزش زبان میرسانده است؛ پدرم آن موقع یک موتور قدیمی داشت و با همان موتور من را به کلاسها میرساند. زمستان که میشد و برف که میآمد، پیش از رفتن سه دست لباس تنم میکرد. شبیه آدم فضاییها میشدم! من را سوار موتورش میکرد و میبرد. تابستان که میشد برایم سایبان درست میکرد، میگفت سرم را پشت به آفتاب بچرخانم تا گرما اذیتم نکند. کلاسم یک ساعت و نیم طول میکشید. تا میخواست به خانه برگردد زمان کلاس به پایان میرسید. برای همین تمام مدت منتظرم میماند تا کلاسم تمام شود. خلاصه همه جوره هوایم را داشت و من یک روز هم از کلاسهایم جا نماندم.
ترجمه مقالات دانشگاهی در ١١ سالگی
با ورود به کلاسهای آموزشی زهرا در یادگیری دستور زبان انگلیسی هم پیشرفت میکند و همین باعث میشود که در آن سن و سال کم در حوزه مترجمی هم فعالیت داشته باشد. در حالی که هنوز دوره دبستان را هم به پایان نرسانده بوده، به ترجمه مقالات دانشگاهی هم میپردازد.
حسن دلقوی به یاد خاطرهای از آن سالها میافتد: بچههای فامیل که دانشجو بودند مقالاتشان را به زهرا میدادند و او به خوبی همه را ترجمه میکرد. یکی از این استادان دانشگاهی متوجه میشود که ترجمه کار دانشجویش نیست. این فامیل ما هم دست آخر به استادش میگوید: ترجمه مال او نیست، اما اگر بگوید مال چه کسی است او باور نمیکند. این استاد هم اول باور نمیکند! اما آدرس خانه ما را میگیرد و یک روز مهمان خانه ما میشود. هیچ وقت چهره آن آقا را وقتی زهرا برایش انگلیسی صحبت میکرد فراموش نمیکنم. روز بعد با کلی هدیه و گل و شیرینی دوباره به خانه ما آمد و زهرا را تشویق کرد و گفت: آینده روشنی در انتظار اوست.
کتابهای درسی را نمیخوانم
حالا مدتها از آن سالها میگذرد و زهرا خاطرات زیادی از واکنش و تعجب افراد دارد. او همین مسیر را ادامه میدهد و حالا در رشته آموزش زبان انگلیسی مشغول به تحصیل است. اما او فقط به درس و دانشگاه اکتفا نمیکند و بیشتر مطالعات او کتابهای غیردرسی هستند، همین انبوه کتابهای روی هم تلنبار شده که کل فضای تنها اتاق خانه را اشغال کردهاند. او این کتابها را از کتابفروشیها و شهرهای مختلف تهیه کرده است و تعدادشان به ١٠٠٠ تا هم میرسد! میگوید: سطح کتابهای درسی دانشگاه برای من ابتدایی است و من حتی این کتابها را تهیه نکردهام. یک روز استادم به من گفت که دلقوی تو همیشه سؤالهای خوب و بجایی میپرسی، اما هیچ کدام ربطی به کتاب درسی ما ندارند و در آن سطح هم نیستند. گفتم استاد من اصلا کتابهای درسی را تهیه نکردهام! این را که گفتم تعجب کرد، اما پشتبندش هم سطح اطلاعاتم را تأیید کرد. اینکه نیازی هم به خواندن کتابهای درسی ندارم.
خواهرم اولین و آخرین معلم من بود
ستاره دختر دوم این خانواده است که حالا شانزده سال دارد. او در رشته تجربی مشغول به تحصیل است و هدفش هم تحصیل در رشته پزشکی است. او هم مثل زهرا به زبان انگلیسی مسلط است با این تفاوت که تا به حال حتی یک جلسه هم در کلاسهای آموزشی شرکت نکرده است. معلم اول و آخر او خود زهراست. ستاره تجربه آموزش و یادگیری زبان انگلیسی به واسطه خواهرش را این طور تعریف میکند: انگار از همان ابتدا در یک محیط انگلیسی زبان چشم باز کرده بودم و از زمانی که به یاد دارم میتوانم به زبان انگلیسی صحبت کنم. کوچکتر که بودم کنار خواهرم مینشستم و همراه با او کلمات را تکرار میکردم. او هم به من همه چیز را آموزش میداد.
فرزندانم به من انگیزه یادگیری دادند
مکالمات این دو خواهر باعث میشود که پدر و مادر خانواده هم به فراگیری زبان انگلیسی علاقهمند شوند. کم کم هنگام همین مکالمات با آن آشنا میشوند و حالا هر دوی آنها هم به این زبان مسلط هستند. حسن آقا میگوید: من خیلی زود روی دور کار و زندگی افتادم و هیچ وقت فرصتش پیش نیامد که بفهمم اصلا چه علاقه و استعدادی دارم. اما حالا که فکر میکنم میبینم همیشه یادگیری زبان را دوست داشتم.
دوره سربازی که ١٨ماه توی سنگر ترکهای آذربایجان بودم ترکی را خیلی زود آموختم، مدتی هم تاکسیران بودم و مسافر عرب زبان زیاد داشتم و توانستم عربی را دست و پاشکسته صحبت کنم و... من همیشه به یادگیری زبانهای مختلف علاقهمند بودم. دخترهایم به من انگیزه دادند و توانستم علاقهام را به فعل برسانم. همسر من هم تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخوانده و دخترهایمان سبب آشنایی او با این زبان شدند. حالا خیلی وقتها من و همسرم هم به زبان انگلیسی با هم صحبت میکنیم. ما وقتی که این زبان را فراگرفتیم انگار پا به دنیای جدیدی گذاشتیم و ولع خواندن از فرهنگها و آداب و رسوم مختلف را پیدا کردیم. این موضوع باعث شد افق دید ما هم وسیعتر شود.
دوستانی از سرتاسر دنیا
وسیعتر شدن ارتباطات هم از آن تغییراتی است که بعد از یادگیری زبان در زندگی آنها ایجاد میشود. ستاره از توی اتاق و از لابهلای کتابها یک پاکت پر از عکس بیرون میکشد و عکسها را دانه دانه نشانم میدهد. عکسهایی که با افراد مختلف از کشورهای مختلف گرفتهاند. گردشگرهایی از استرالیا، چین و...
حسن آقا میگوید که حالا کلی دوست با ملیتهای مختلف از سرتاسر دنیا دارند. از دورهای دوساله میگوید که در شهرک رضوی سکونت داشتند.
شهرکی در نزدیکی همین منطقه. جایی که گردشگرهای زیادی از جاده مجاور آن عبور میکنند. جاده شهرک رضوی مسیر ترانزیت است و گردشگرها و دوچرخهسوارهای زیادی از آن عبور میکنند. از جاده سرخس عبور میکنند و بعد میروند سمت ترکمنستان، چین، کامبوج و... وقتی مسیرشان میافتاد به این شهرک کوچک مردم میدانستند که تنها کسانی که اینجا میتوانند به زبان انگلیسی صحبت کنند و با آنها ارتباط بگیرند، خانواده دلقوی هستند. او میگوید: با ما تماس میگرفتند که مهمان خارجی دارید و ما میزبانشان میشدیم.
دخترها که مسلطتر از من بودند گرم صحبت با خارجیها میشدند. از فرهنگ و کشورشان میپرسیدند و از فرهنگ و کشورمان میگفتند. این مهمانها هم همیشه از میزان تسلط دخترها به انگلیسی تعجب میکردند. اینکه در این نقطه از دنیا دو دختربچه بتوانند اینقدر مسلط به زبان انگلیسی صحبت کنند. یک دوست استرالیایی که یک شب مهمان ما بود میگفت که باورش نمیشود اصلا این دخترها بتوانند اینقدر مسلط حرف بزنند!
۷ روز ژاپنی
زهرا و ستاره تا به حال در نمایشگاههای بینالمللی به عنوان مترجم هم حضور داشتهاند. یکی از بهترین خاطرات آنها مربوط میشود به یکی دو سال پیش و نمایشگاهی که از طریق اداره آموزش و پرورش ناحیه ۵ برپا شده بود. نمایشگاهی برای آشنایی خارجیها با فرهنگ و آداب و رسوم ایرانیها. این نمایشگاه به مدت هفت روز مهمان افرادی از ترکیه، عراق و... بوده است. زهرا هم در این هفت روز مترجم آقای تو شی از ژاپن میشود. هفت روزی که زهرا آن را تجربهای به یادماندنی در زندگیاش میداند.
داستان علاقه مندی به زبان عربی
این خانواده حالا یک سالی میشود که یادگیری زبان عربی را هم آغاز کردهاند و از سال پیش تا الان هم پیشرفت درخور توجهی داشتهاند. اول کار پدر خانواده تصمیم به یادگیری این زبان میگیرد و بعد پشتبندش دیگر اعضای خانواده هم به آن علاقهمند میشوند.
او داستان علاقهمندشدنش به زبان عربی را این طور بیان میکند: سال پیش و قبل از شیوع ویروس کرونا فرصتی پیش آمد که توانستم چهار بار بروم کربلا. موکبهای عربی دیگر من را میشناختند و، چون به انگلیسی هم میتوانستم صحبت کنم به من میگفتند حسن انگلیش! اما بیشتر آنها فارسی و انگلیسی را آنقدر که باید و شاید نمیفهمیدند و ارتباطگیری سخت بود.
در آخرین سفرم به کربلا تصمیم گرفتم به محض برگشتن به ایران یادگیری زبان عربی را شروع کنم و همین کار را هم کردم. چهارتا کتاب را اینترنتی سفارش دادم و دو تا را خریدم. در چند گروه مجازی آموزش زبان عربی هم عضو شدم. خلاصه عزمم را جزم کردم و الان تا حد خوبی میتوانم عربی صحبت کنم. همسر و دخترهایم هم حالا هر روز ساعتی را به خواندن عربی اختصاص دادهاند و ما در خانه گاهی با هم به زبان عربی صحبت میکنیم.
وعدههایی که عملی نشد
با تمام این پیشرفتها و این خاطرات خوب خانوادگی آنها خاطرات تلخی هم به یاد دارند. حسن آقا از وعدهوعیدهایی میگوید که ادارهها و سازمانهای مختلف به آنها دادهاند. تعریف میکند که بارها از اداره آموزش و پرورش از آنها دعوت شده است، در مراسم مختلف از زهرا و ستاره تقدیر و تشکر شده است.
از مسئولانی میگوید که وعده کمکهای مختلف در زمینه تحصیل و پیشرفت آنها را دادهاند، اما هیچ کدام عملی نشدهاند. میگوید: ما ساکن محلهای حاشیهنشین هستیم. اینجا پر از بچههای بااستعداد است که در زمینههای مختلف درسی، هنری، ورزشی و... حرفی برای گفتن دارند، اما کسی به آنها توجهی نمیکند و استعدادشان میان این همه آسیب و بزهکاری در این سوی شهر دیده نمیشود.
در این مسیر همراهشان هستم
حسن دلقوی با تمام وجود پشت فرزندانش میایستد تا آنها به اهداف و آرزوهایشان برسند: هیچ وقت آرزویی خاص برای دخترهایم نداشتم. اینکه دکتر و مهندس بشوند و... تنها آرزوی من همیشه این بوده که در مسیری که علاقه دارند قدم بردارند و به همان هدفی که مدنظر خودشان است برسند. من هم در این مسیر با تمام وجود همراهشان هستم و از هیچ کمکی دریغ نمیکنم.