به نقطهای نامعلوم چشم میدوزد، شانههایش میلرزد و اشک از دیدگانش فرو میچکد. سکوتی سنگین اتاق را فرامیگیرد. با خودم فکر میکنم که اصلا در مرگ دوست چه میتوان گفت؟ دوست که نه! رستمی برای او تنها یک دوست نبود، رفیقِ شفیق بود، از برادر نزدیکتر و به قول خودش داداش!
رها راد | شهرآرانیوز؛ به نقطهای نامعلوم چشم میدوزد، شانههایش میلرزد و اشک از دیدگانش فرو میچکد. سکوتی سنگین اتاق را فرامیگیرد. با خودم فکر میکنم که اصلا در مرگ دوست چه میتوان گفت؟ دوست که نه! رستمی برای او تنها یک دوست نبود، رفیقِ شفیق بود، از برادر نزدیکتر و به قول خودش داداش!
بعد از کمی سکوت و سیر در گذشتههای دور انگار که به آنی تمام این سالها را دوره کرده باشد لرزان و آهسته میگوید: ٧٥سال از عمرم میگذرد، اما مثل رستمی در عمرم ندیدهام! این جمله را مصطفی رنجبران میگوید. رفیق گرمابه و گلستان شهید بابارستمی.
آغاز دوستی آنها برمیگردد به سال ١٣٤٥، وقتی که در دوره خدمت سربازی برای اولین بار یکدیگر را میبینند و از همان سال به بعد بهترین دوستان یکدیگر میشوند. مثل دو برادر خونی هوای یکدیگر را دارند و دورهای در اداره جهاد کشاورزی همکار میشوند. بابا رستمی، اما در بحبوحه سالهای انقلاب راهش را جدا میکند و به سپاه میپیوندد، در جنگ تحمیلی شرکت میکند و سر انجام در ١٧دی سال ٥٩ به دست منافقان در جاده سبزوار به شهادت میرسد.
در کتابها او را دومین بابای جبهه و جنگ میدانند، جوان رشید و با تجربهای که همرزم بابانظر و صیاد شیرازی بوده و دشمنان برای تحویل دادن مرده و زنده او پاداش و جایزههای سنگین میگذاشتند! شرح رشادتهای او در میدان را بارها از زبان همرزمان و خانواده او شنیدهایم، اما حالا قرار است او را از زبان نزدیکترین رفیقش بشنویم.
دیدار دوباره
سال ١٣٤٥ و لشکر هفت مشهد، همان نقطه گره خوردن داستان این دو رفیق است. مصطفی بهتازگی از تهران به مشهد آمده و ستوان ۲ لشکر است، بابارستمی هم سرباز صفر. کمی که میگذرد او را به عنوان مسئول مرکز آتشبار انتخاب میکنند و رستمی هم در همان قسمت به عنوان «امربر» (نامه بر) فعالیتش را شروع میکند.
دوستی آنها همان دوره آغاز میشود و مصطفی تحت تأثیر سادگی و متانت او قرار میگیرد. دوره سربازی که تمام میشود مدتی از یکدیگر دور میافتند تا اینکه مصطفی در مشهد ماندگار و همین ماندنش سبب دیداری دوباره میشود. تعریف میکند: با نامزدم از حرم و زیارت امام رضا (ع) پای پیاده برمیگشتیم خانه. ناگهان کسی از پشت سر چشمهایم را گرفت.
از دستهای قوی و زمختش درجا او را شناختم. گفتم داداش تویی؟! آن روز کلی با هم حرف زدیم. گفتم این روزها چه کار میکنی؟ گفت که در رستورانی به عنوان آشپز کار میکند. من که بهتازگی در کشاورزی آن زمان که بعدها پیشوند جهاد به آن اضافه شد، استخدام شده بودم به او پیشنهاد کار در این اداره را دادم. او هم قبول کرد و من کارهایش را درست کردم.
خیریه محبان حسین
این همکاری زوایای پنهان زندگی بابا رستمی را برای مصطفی آشکار میکند و باعث میشود مصطفی او را بهترین آدمی بداند که تا به حال در عمرش دیده است. تعریف میکند که چقدر در ریال به ریال حقوقی که میگرفته حساب و کتاب میکرده که یک ریال هم بیشتر نشود و پولی که به سر سفره میبرد حلال باشد، اینکه چطور باعث و بانی استخدام افراد بیبضاعت و خانمهای سرپرست خانوار در اداره میشده و.... اما پررنگترین خاطرهای که مصطفی از آن سالها دارد مربوط میشود به خیریه محبان حسین.
خیریهای که او مسبب شکلگیری آن میشود: یک روز آمد دم در خانه ما و گفت که داداش رختخواب اضافه در خانه داری؟ رفتم رختخواب دوران مجردیام را برداشتم و تا شده در صندوق عقب ماشینش گذاشتم. دو رختخواب نو و بستهبندی شده دیگر هم داخل صندوق دیدم. کنجکاو شدم که میخواهد چه کار کند. گفتم هرجا میروی من هم با تو میآیم. نشستم داخل ماشین و من را برد ته کوچه چهنو. رسید به دم در یک خانه. خانه که چه عرض کنم، یک زیر زمین بود با یک وجب جا که یک زن سرپرست خانوار به همراه سه فرزند قد و نیمقدش روی زمین سفت در شرایطی سخت زندگی میکردند.
نگاهی به اطراف انداختم. رطوبت همه جا را گرفته بود و دیوارهای کاهگلی نم پس داده و پر از ترک بود. بعد از آن ناخواسته در جریان کمکهای او به این و آن قرار گرفتم و همین موضوع باعث شد که با یکدیگر یک دسته قبض تهیه کنیم و خیریهای را در ادارهای که کار میکردیم به راه بیندازیم. از دل این خیریه مؤسسه نیکوکاری محبان حسین بیرون آمد که هنوز هم پابرجاست.
آخرین دیدار
در بحبوحه پیروزی انقلاب اسلامی، بابارستمی از آن اداره بیرون میآید و پا به سپاه میگذارد. بعد هم درگیر جنگ و جبهه میشود. مصطفی رنجبران از آن روزها میگوید، اینکه بابا رستمی سه فرزند قد و نیم قد داشته و کلی دغدغههای دیگر، اما فکر اصلی او میشود جنگ و جبهه.
هنگام بازگشت به مشهد هر بار یکراست میآمده سراغ مصطفی و اول به او سر میزده است. از هر دری با او صحبت میکرده. از همرزمانش، عملیاتها و... مصطفی رنجبران از آخرین دیدارشان میگوید: آخرین بار که او را دیدم با دو رزمنده دیگر قصد رفتن به سبزوار را داشت. پیش از رفتن برای خداحافظی آمد و خوش و بشی کرد. موقع رفتن آخرین حرفش این بود که عکسش را در ابعاد بزرگ چاپ کنم. نپرسیدم چرا و اصلا منظورش را نگرفتم. این عکس حالا همان تصویری است که روی دیوار بولوار رستمی نقاشی شده است.
روز شهادت
روز هفدهم دی ماه ١٣٥٩ شهید رستمی و شهید نوراللهی به دست منافقان در جاده سبزوار به شهادت میرسند. منافقان سیستم ترمز خودرو را از کار انداخته بودند و این باعث انحراف خودرو از مسیر و برخورد به تپه میشود. مصطفی رنجبران در تماسی که غروب همان روز با او میشود به سبزوار میرود و پیکر بیجان رفیقش را به مشهد میآورد. چند روز از تشییع پیکر او نمیگذرد که مصطفی پیشنهاد تغییر نام خیابان ٢٢بهمن به شهید رستمی را به حسن غفوریفرد، استاندار وقت خراسان، میدهد و این نام تا همیشه روی این خیابان باقی میماند. مصطفی حالا پس از این همه سال، شهید بابا رستمی را تأثیرگذارترین آدم زندگیاش میداند و پررنگترین سالهای عمرش را سالهای رفاقت با او.