صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

خرده‌روایتی از زبان مادر شهید فغانی بایگی که در درگیری با اشرار به شهادت رسید

  • کد خبر: ۵۵۵۱۰
  • ۲۲ دی ۱۳۹۹ - ۱۴:۱۲
این روایت پری‌خانم است، مادر شهید محسن فغانی بایگی، از روز‌هایی که پسرش را برای سربازی آماده می‌کرد. محسن اولین فرزند خانواده دو‌نفره‌شان بود که در هجدهمین روز از دومین ماه سال ۶۲ به دنیا آمد.
آل ابراهیم | شهرآرانیوز - «هجده‌ساله بودم که خدا محسن را به من داد. خیلی به هم انس داشتیم، درست مثل ۲ رفیق. تا چشم به هم زدم، برای خودش جوان خوش قدبالایی شده بود و باید به سربازی می‌رفت. با اینکه جانم به جانش بسته بود و دوست داشتم جایی در مشهد سربازی برود، به دنبال راه‌دررو برای اینکه در مشهد خدمت کند نرفتیم تا هر‌چه قسمت است پیش بیاید. بعد مشخص شد باید به سیستان‌وبلوچستان برود. روز اعزامش را خوب به یاد دارم، همان‌طور‌که از زیر قرآن رد می‌شد، اشک‌های من هم جاری می‌شد. محسن با خنده به برادرهایش گفت: «من می‌روم و شهید می‌شوم!» از این حرف خنده‌ام گرفت و گفتم: «مادرجان! پدرت آن‌قدر در جبهه خدمت کرد، شهید نشد. تو می‌خواهی شهید شوی؟! حالا جنگ کجا بود پسرم؟!»، اما محسن دوباره با خنده گفت: «حتما که نباید جنگ باشد. با اشرار درگیر می‌شوم.» من هم با شوخی جوابش را دادم: «تو هیچ می‌دانی اشرار چیست که می‌خواهی با آن‌ها درگیر شوی؟!» آن روز، محسن برای آخرین‌بار صورتم را بوسید و رفت.»
 
این روایت پری‌خانم است، مادر شهید محسن فغانی بایگی، از روز‌هایی که پسرش را برای سربازی آماده می‌کرد. محسن اولین فرزند خانواده دو‌نفره‌شان بود که در هجدهمین روز از دومین ماه سال ۶۲ به دنیا آمد. اولین پسر خانواده فغانی از همان کودکی مفهوم خانواده و احترام به پدر و مادر را به‌خوبی درک می‌کرد. «محسن از دوران راهنمایی تکلیفش با خودش مشخص بود. کارکردن را به درس خواندن ترجیح می‌داد. از اول دبیرستان در یک تراش‌کاری مشغول به کار شد. زمانی که هفده‌ساله بود، می‌خواستیم خانه‌مان را بسازیم. با اینکه خودش سر کار می‌رفت، از ۱۲ شب تا ۴ صبح همپای پدرش و کارگران کار می‌کرد.»

عجیب نیست که بعد‌از شهادتش، هر وقت پدر بنای فروش خانه را داشت، با مخالفت مادر روبه‌رو می‌شد. مگر می‌شود خاطرات محسن را را فروخت و رفت؟
 
محسن به این دلیل که قامت بلندی داشت و چهارشانه بود، میان رفقایش برای نیروی انتظامی انتخاب شد. دوره سه‌ماهه آموزشی را در بیرجند گذراند و قرار شد مابقی دوره‌اش را در سیستان‌وبلوچستان سپری کند. محسن برای آخرین‌بار با خانواده‌اش خداحافظی کرد و عازم راهی بی‌بازگشت شد. پری خانم هنوز خاطره آخرین باری که صدای پسرش را از پشت تلفن با بغضی از سر دل‌تنگی شنید به یاد دارد. همه آن روز‌ها را با این امید که محسن برمی‌گردد و برایش آستین بالا می‌زند گذراند، اما از زمانی که به سیستان‌وبلوچستان رفت، بدون هیچ مرخصی‌ای تا زمان شهادتش، ۲ ماه بیشتر طول نکشید. انگار برای رفتن عجله داشت.

«برابر اعلام گروهان مرزی پیشین، مقارن ساعت ۹ صبح ۲۱ مهر سال ۸۱ گروه گشتی از گروهان پیشین، در حین گشت‌زنی در محور پاسگاه مرزی ردیک و پاسگاه مرزی عدالت در نوار مرز، با اشرار مسلح که در ارتفاعات مشرف به نوار مرز کمین کرده بودند برخورد کردند. اشرار به محض مشاهده مأموران، اقدام به اجرای آتش شدید به طرف آن‌ها کردند و به طور متقابل، مأموران با اقدام سریع، به اجرای آتش روی اشرار اقدام کردند، اما در این میان، سرباز وظیفه محسن فغانی از نواحی مختلف بدن دچار جراحات شدید شد و به فیض عظیم شهادت نایل آمد.» این متن نامه‌ای است که از نحوه شهادت محسن خبر می‌دهد.
 
 
برچسب ها: روایت شهید خاطرات
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.