همرزمان شهید احمدزاده بعد از سی و چهارسال با کمک شهرآرا محله نشانی خانه او را پیدا کردند
نجمه موسوی - سمیرا منشادی | شهرآرانیوز؛ اوایل شب است و سوز سرمای زمستان تا مغز استخوان را میسوزاند و من به خودم حضور در بزمی گرم را وعده دادهام. شب بیستم دی ماه است و با همکارانم در خانه شهیدی از محله دلاوران که پرسانپرسان همرزمانش را پیدا کردهایم گردهم جمع شویم و از خاطرات شهید بشنویم. شهیدی که به روایت دوستانش ۳۴ سال است آدرسش را به هیچ کس نداده و قبل از آن هم هر بار با یک شوخی و بذلهگویی آدرس حرم را به همرزمان میداده و تمام. به گفته دوستانش حتی وقتی از سر کنجکاوی مشخصات فرم اعزام به جبهه او را پیدا میکنند تا به خانهاش آمده و غافلگیرش کنند، میبینند در قسمت آدرس نوشته شده: مشهد، حرم امام رضا (ع). اما اینبار علیرضا کارت دعوت فرستاده و همه را دورهم جمع کرده است، آن هم به مناسبت سی و چهارمین جشن آسمانیشدنش.
اینطور که در همان ابتدای صحبتها دستگیرم میشود سال ۶۵ بوده که در شب دوم عملیات کربلای ۵ ترکش به جسم این جوان نوزدهساله اصابت میکند و روز بعد پیکر بیجانش در سنگری که در آن پناه گرفته بوده پیدا میشود. علیرضا متولد سال ۴۶ بوده و اولین اعزام او در سال ۶۱ و در پانزدهسالگی ثبت شده است. سالهای سال است که دوستانش از خانواده او خبری نداشتهاند، اما با پیگیریهای مداوم ما در شهرآرامحله و به همت اعضای پایگاه شهید حسین بصیر (فرمانده گردان کوثر لشکر ۲۱ امام رضا (ع)) همرزمانش یک شب خاطرهانگیز را در خانه پدری او رقم میزنند. همرزمانی که با علیرضای مؤمن و پرشروشور خاطرات شیرین زیادی دارند و حالا که گرد سفیدی بر سرورویشان نشسته و فاصله زیادی از آن روزگار بیریا و پرخنده پیدا کردهاند به یاد آن روزها و شبها لحظاتی را میگویند و میخندند و به یاد دوستان شهیدشان
میگریند.
از کارهایش اطلاعی نداشتیم
حسین احمدزاده، پدر شهید علیرضا احمدزاده، صحبت را آغاز میکند. کودکی پسرش را که مرور میکند به جز اطاعت از پدر و مادر چیزی در خاطرش نمانده است. علیرضا فرزند اول خانواده بوده و برای پدر و مادرش احترام زیادی قائل بوده است. پدرش میگوید: «پسرم در خانه بسیار آرام و ساکت بود. قبل از اینکه به سن تکلیف برسد روزهای بسیاری را روزه بود و به ما نمیگفت. صبح که بیدارش میکردیم صبحانه بخورد میگفت، قبل از شما صبحانه خوردهام. هنگام اذان مغرب و عشا میفهمیدیم که روزه است.» علیرضا تا قبل از اینکه به جبهه برود به مسجد محلهشان در خیابان دکتر بهشتی رفتوآمد داشته و عضو پایگاه بسیج مسجد بوده است و هنگامی که به پانزدهسالگی میرسد برای رفتن به جبهه اقدام میکند. پدرش از آن روزها که شهید برای رفتن به جبهه اقدام کرده برایمان تعریف میکند: «امام خمینی (ره) در سال ۱۳۶۵ به همه آنهایی که میتوانستند در جبهه حضور داشته باشند فرمان داد که برای رفتن به جبهه اقدام کنند. پسرم که این فرمان امام (ره) را شنید عزمش را برای رفتن جزم کرد.» او به خانواده گفته بود که حکم، حکم امام (ره) است و نباید اجرای حکم، ولی فقیه مسلمانان را به تأخیر انداخت. بالأخره او به همراه سایر بسیجیان محله در مهرماه سال ۶۱ راهی جبهه میشود. این اولین اعزامش بوده و ۲ ماه و ۵ روز بعد برای مرخصی میآید.
شهید احمدزاده از سال ۶۱ تا سال ۶۵ که شهید میشود چهار نوبت به جبهه میرود. اما خانواده او نمیدانستند که در چه عملیاتهایی شرکت کرده یا اگر مجروحیتی داشته با خانواده در میان نمیگذاشته است. آنطور که در اسناد بنیاد شهید ثبت است او در عملیات مهران شیمیایی شده است، اما خانوادهاش از این موضوع اطلاعی نداشتهاند. پدرش میگوید: «زمانی که به مرخصی میآمد میگفت از من چیزی نپرسید که چه کاری کردهام. فقط روزی که میخواست برود میگفت چند روز دیگر عملیات است و باید حضور داشته باشم.» شهید علیرضا احمدزاده در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به دلیل اصابت ترکش به قسمت پشت بدنش شهید میشود.
پدر شهید به قاب عکس روی دیوار اشاره میکند و میگوید: چند سال قبل آیتا... خامنهای به طور سرزده به منزل ما آمدند و این توفیق هم از شهادت علیرضا نصیب ما شد که با رهبر دیدار داشته باشیم.
پسرم گفت بیتاب نباش
مادر شهید، «بلقیس جدی» این روزها حال جسمی و روحی مناسبی ندارد. هنگامی که صحبت از علیرضا و شهادتش میشود؛ با آنکه ذهنش به دلیل بیماری یاری نمیدهد، اما به یاد دارد که ۱۰ روزی از فرزندش بیخبر بوده تا اینکه توسط یکی از دوستانشان در محله که رابط بنیاد شهید بوده خبردار میشوند که فرزندشان شهید شده است. مادر شهید میگوید: «هنگامی که شنیدم فرزندم شهید شده تا مدتها گریه میکردم و بیتاب بودم. فرزند بزرگم بود، آرزوی دامادیاش را داشتم. شبی خواب دیدم که پسرم کت و شلوار پوشیده و بسیار مرتب پیشم آمد. صدایش کردم، اما او اخمی کرد و گفت از شما بابت گریه و بیتابیهایتان ناراحتم.» بعد از آن بود که مادر آرام میگیرد و برای پسرش بیتابی نمیکند.
آخر شما مرا به کشتن میدهید
همرزمان شهید دورتادور نشستهاند و منتظرند تا اولین نفر سر صحبت را باز کند. همرزمانی که بیش از ۳۰ سال از خاطرات مشترکشان میگذرد و حالا کلی حرف برای گفتن دارند. علی رفیعی، جانشین فرمانده گردان امینا...، رشته کلام را به دست میگیرد. او خطاب به پدر و مادر شهید میگوید: «جنگها وقایع تاریخی ملتها هستند و در تمام دنیا آنها که در جنگ شرکت میکنند قداست دارند. ما هم در جمع خودمان این را حس کردیم؛ آنهایی که یک سروگردن بالاتر از دیگران بودند شهید شدند.»
رفیعی در ادامه صحبتهایش توضیح میدهد که شهید احمدزاده در بدو ورود به واحد ادوات لشکر ۵ نصر میرود و در زمینه نیوکاتیوشا تخصص پیدا میکند. اما بعد از آن بوده که در عملیات شلمچه به عنوان پیک فرمانده به گردان پیاده امینا... میرود. رفیعی در اینباره میگوید: «هنگامی که ما و شهید تیموری قرار شد گردان امینا... را تشکیل بدهیم به ما قول دادند میتوانیم از هر جایی که خواستیم نیروی کادر بگیریم تا بتوانیم گردان امینا... را تشکیل داده و تقویت کنیم. در واحد به دنبال افرادی بودیم که فعال باشند. به همین دلیل دوبار به همراه شهید تیموری فرمانده گردان به واحد ادوات رفتیم و درخواست کردیم که شهید احمدزاده را به گردان ما بدهند، چون پسری فعال و پرانرژی بود.»
البته رفیعی یکبار قبل از این هم به دنبال علیرضا رفته بوده آن هم زمانی که میخواستند گردان امام حسین (ع) را تشکیل بدهند که آن زمان موفق به جذب این نیروی پرتلاش نمیشوند. ولی وقتی برای دومینبار درخواست میکنند موفق میشوند با موافقت فرمانده نجاتی علیرضا را برای پیک فرمانده گردان بگیرند. شهید در گوشهای از همان اتاق در حال استراحت بوده که در میان صحبتها از جایش بلند میشود و نگاهی به تیموری و رفیعی میکند و خطاب به رفیعی میگوید: «شما دو نفر آخر مرا به کشتن میدهید.» رفیعی که با لحن شوخ شهید آشنایی داشته و میدانسته که او به شوخی این حرفها را میزند در پاسخش با لحن شوخی که مرسوم رزمندگان بوده، میگوید: «خدا نخالهها را قبول نمیکند، اگر میخواستی شهید بشوی تا حالا فرجی شده بود. اگر تا حالا اتفاقی نیفتاده خیالت راحت باشد وگرنه همین واحد ادوات هم تا الان کم شهید نداده.» او به عنوان پیک فرماندهی گردان کارش را شروع میکند.
معلوم نشد رضا با چه درجهای میجنگید
مسعود کلاهدوز از همرزمان شهید علیرضا در واحد ادوات است. او هم جز شوخطبعی و خندهرویی شهید چیزی در خاطرش نمانده است. برایمان تعریف میکند: «هر زمان به رضا میگفتیم آدرس خانهتان کجاست هر بار آدرس متفاوتی میداد. یکبار با بچهها به تعاون رفتیم تا آدرس خانهشان را پیدا کنیم. اما آنجا هم چیزی ثبت نشده بود. به او گفتیم بابا برو تعاون آدرس خانهتان را درست کن که جنازهات گم و گور نشود. به او گفتم بالأخره خانهتان را پیدا میکنیم و یک ناهار میآییم خانهتان.» کلاهدوز رو به سایر همرزمان شهید میگوید: ما یک نکته دیگر را هم در ارتباط با شهید متوجه نشدیم، از خودش هم میپرسیدم هر بار یک جواب به ما میداد، آن هم این بود که ما نفهمیدم بسیجی بود، پاسدار بود، سرباز وظیفه بود یا پاسدار وظیفه.» صحبت کلاهدوز به اینجا که میرسد همه همرزمان میخندند و حرفش را تأیید میکنند و میگویند: فرقی نمیکند بسیجی، پاسدار، وظیفه یا ارتشی مهم این است که او جان برکف آماده بود تا از سرزمینش دفاع کند.
بالون بازی به آتشبازی رسید
همرزم دیگرش عبدا... ربیعزاده است که در سال ۶۳ و ۶۴ با او در واحد ادوات همرزم بوده. او هم در بین خاطرههایش که جستوجو میکند جز شیطنتها و شوخیهای گاه و بیگاه شهید چیزی در حافظهاش باقی نمانده است. ربیعزاده میگوید: «روزی در آبادان پشت خط پدافندی و در خانههای سازمانی شرکت نفت بودیم. رضا گفت بیا برویم بالون درست کنیم و به آسمان بفرستیم. با اصرار شهید رفتیم پلاستیک، پنبه، نفت و سیم پیدا کردیم و بالون را فرستادیم بالا.
بالون پشت خانهها افتاد پایین. گفتم رضا بالون افتاد، بیا برویم ببینیم چه شده، گفت نمیخواهد. دومی را درست کردیم دومین بالون هم افتاد پشت خانهها. ناگهان دیدیم آتش بزرگی از پشت خانه سر به آسمان کشیده و بهسرعت در حال پیشروی است. شمشادهای خشک که حصار خانهها بود گویا با شعله بالون آتش گرفته بودند. بلافاصله با آتشنشانی آبادان تماس گرفتیم. بعد از دو ساعت آتش خاموش شد. آتشنشانها میگفتند چه کسی این آتش را راه انداخته و ما اظهار بیاطلاعی کردیم. احمدرضا با همان شوخطبعی خودش اصرار داشت که حتما کار منافقین و ضدانقلاب بوده است.»
پرانرژی و عاشق فوتبال بود
علی پیلهچیان هم با علیرضا در ادوات لشکر در واحد نیوکاتیوشا یا موشک ۱۰۷ آشنا میشود و سه سال این دوستی ادامه داشته است. پیلهچیان هم بهجز فعالبودن در حوزه کاری از او خاطرهای در ذهن ندارد و در این زمینه برایمان تعریف میکند: «یک دقیقه هم آرام و قرار نداشت و دائم به دنبال کار و فعالیت در خط بود.» پیلهچیان معتقد است یکی از دلایلی که شهید به واحد پیاده رفته این بود که او عاشق فعالیت بیشتر بوده و به همین دلیل پیک گردان پیاده را که فعالیت بیشتری داشته قبول کرده است. پیلهچیان در ادامه میگوید: «ما هم در خط با هم بودیم و وقتی که با هم به مرخصی میآمدیم زمانهایی را با یکدیگر میگذراندیم. از آن روزها هم فقط خاطره خوش و خندههای شهید به خاطرم مانده است.»
علیرضا مولایی هم از دیگر همرزمان او در ادوات است و درباره شهید میگوید: «رضا فوتبال را دوست داشت و همیشه کفشهای کتانی پایش بود، جورابهایش را روی شلوارش میکشید و فوتبال خوبی داشت و در زمانهای استراحتمان فوتبال بازی میکردیم.»
شوخیهایش از جنس اخلاص و عبادت بود
مهدی میرزایی، جانشین فرمانده گردان امینا...، هم از روزهای پر شروشور علیرضا خاطره دارد و هم از شبهای پر رازو نیاز او. اولین جملهاش این است: «اگر به ایلام رفته باشید میدانید که درختان بلوط همه جا سر به فلک کشیدهاند.» از صدای خنده که در تمام خانه میپیچد، متوجه میشوم همه میدانند چه خاطرهای قرار است تعریف شود. میرزایی که سعی میکند خندهاش را مهار کند ادامه میدهد: «هر کدام از ما با سنگ یا چوبی سعی میکردیم بلوطها را بچینیم، اما علیرضا به قدری چالاک بود که بارها او را روی درخت بلند بلوط میدیدیم. روی شاخهها مینشست و مشغول خوردن میوه میشد. گاهی هم از سر شوخطبعی میوهها را به سمت دیگران نشانه میرفت و موجب خنده دوستان میشد.»
نگاهی به ساعتم میاندازم و میبینم یک ساعتی میشود که دوستان ریش سفید کرده از حال و هوای جوانی تعریف میکنند و میخندند. خاطرات شیرین و نغزی را بازگو میکنند که سکوت معنیدار کوتاه پس از هر کدام، نشان از درد مشترکی بین این همرزمان دارد.
میرزایی با همان حالت هدایتگر یک فرمانده رو به ما میکند و ادامه میدهد: از سختیها که برای شما نمیگوییم. فقط همین قدر بدانید که در پادگان ثامنالائمه حمیدیه با گرمای ۵۰ درجه، ما نه کولر داشتیم و نه پنکه. برای ما که از شرق کشور به آنجا رفته بودیم شرایط خیلی سخت بود. یک کولر و یک پنکه سقفی درنمازخانه بود که برای فرار از گرما همه ما شب را در آنجا میگذراندیم. حدود ۱۵۰ نفر بودیم که کنار هم به ردیف میخوابیدیم. حالا شما در نظر داشته باشید که بیشتر برادران رزمنده اهل عبادت و نماز شب بودند و هنوز خوابمان عمیق نشده بود که عدهای برمیخاستند و مشغول نماز شب میشدند. شهید احمدزاده هم جزو این دسته از افراد مؤمن بود، اما در همان حال هم دست از شوخی و شیطنت برنمیداشت. یکی یکی ما را بیدار میکرد و میگفت «یک تسبیح به من بده میخواهم نماز شب بخوانم.» با اینکار هم ما را برای نماز و عبادت بیدار میکرد و هم نیمه شب خنده روی لب دیگران میآورد.
بیدارباش شبانه بعد از رزم
حبیبا... شیخ الاسلام دیگر همرزم علیرضا رشته کلام را در دست میگیرد و خاطره میرزایی را اینطور ادامه میدهد: «هر چه از شوخیهای زیرکانه علیرضا بگوییم کم است. همرزمی داشتیم به نام شهید دارچینی که پسر مظلوم و مؤمنی بود. علیرضا عهد بسته بود که این بنده مخلص خدا را ۱۰ شب بدون وقفه برای نماز شب بیدار کند. با روشهای بیدار کردن و سربه سر گذاشتن او آنقدر خندیدهایم و خاطره داریم که حد و حساب ندارد. به یاد دارم بعد از کربلای یک مهران، به پایگاه ظفر رفتیم و خیلی خسته و کوفته بودیم. همه بچهها مشغول استراحت در چادرها بودند که علیرضا موتور را روشن کرد و با سرو صدای زیاد و انداختن نور چراغ موتور در چادرها بیدار باش زد.»
شیخالاسلام که از دوستان نزدیک علیرضا بوده ادامه میدهد: «در جمع ما رفاقت حاکم بود و صمیمیت. علیرضا آنقدر پاک بود و مخلص که از میان همه ما او برای شهادت انتخاب شد.»
امشب هم دست از شوخی برنداشت
حسین دهقان که دیرتر از دیگر همرزمان به جمع خاطرهگویی امشب پیوسته میگوید: «هر وقت به علیرضا میگفتیم آدرس بده با خنده و شوخی جواب سربالا میداد. امشب هم من آدرس را اشتباه رفتم و بعد که متوجه شدم، گفتم علیرضا امشب هم دست از شوخی برنمیداری و سربه سرم میگذاری؟ رضا واقعا روح بود. ما همیشه به او میگفتیم تو مثل ارواح هستی، هم همه جا هستی و هم نیستی. امشب هم حضور او را در این فضا حس میکنیم. همه از رضا خاطره خوب دارند. امکان نداشت با او همنشین شوی و نخندی. به یاد دارم بعد از والفجر ۸ در روستایی مستقر بودیم. من و رضا به احمد بابایی که در آن عملیات فرمانده بود گفتیم: میرویم ببینیم این همه آتش ریختیم دوروبر، حالا چه خبر شده است؟ بابایی مخالفت کرد، اما ما رفتیم. موقع برگشت رضا گفت بیا سربه سر احمد بگذاریم. من گوشهای ایستادم، رضا رفت و به احمد گفت بیا که حسین مجروح شده. احمد بابایی عصبانی شد و فریاد زد: گفتم نروید حالا حسین کجاست؟ وقتی من را صحیح و سالم دید یک سیلی آبدار نصیبم کرد.»
دهقان رو به ما میکند و ادامه میدهد: «شما فضای جنگ را از نزدیک حس نکردهاید. وقتی ما از شیطنتها و سربه سر گذاشتنهای علیرضا در آن فضای معنوی جبهه و حال و هوایش تعریف میکنیم با شیطنتهای عادی متفاوت است.»
آخرین شب، آخرین خاطره
بازار خاطرهگویی داغ است و دوستانی که پس از سالها یاد آن دوران میکنند لحظهای خندیدن به خاطرات خوش آن روزها را غنیمت میشمارند. مولایی از شوخیهای علیرضا با کامیونهای در حال حرکت جاده میگوید و رفیعزاده از ساختن دژبانی برای نگهداشتن ماشینها. هر کدام خاطرهای را به یاد میآورند و حالا میبینم این جمع حال و هوای همان جوانهای بیست، سی ساله را پیدا کرده که پر از شور بودند و ایمان. نوبت به سعید قهرمانی میرسد که از خاطراتش بگوید. حال و هوای جمع عوض میشود. لحظهای سکوت برقرار میشود و بعد قهرمانی اینطور میگوید: «من هم مانند دیگر دوستانم از علیرضا خاطرات خوب زیادی دارم. او نمونه یک جوان پرشور و کاربلد بود که فقط به کاری که به او سپرده شده بود بسنده نمیکرد. همه جا حضور داشت و در همه بخشها با همه معاشرت میکرد. بعضیها با شوخطبعی او خوش بودند و بعضیها با شب زندهداری و خلوص و ایمانش مأنوس بودند. برخی افراد به خاطر کاربلدی و اداره خوب امور او را دوست داشتند و عدهای هم روی گشادهاش را بهترین اخلاق او میدانستند. اما من آخری نفری هستم که قبل از شهادتش با او صحبت کردم.»
سکوتی سنگین حکمفرما میشود و اشکها جاری. قهرمانی ادامه میدهد: «بیستم دیماه سال ۶۵ شب دوم عملیات بود. با چند نفر نیرویی که به من سپرده شده بودند در حال عبور از کانال بودم که صدای ناله علیرضا را شنیدم. به سمت صدا که از پشت دیوار فروریخته سنگری به گوش میرسید رفتم و گفتم: رضا تویی؟ ترکش خورده بود و از شدت درد یا اباالفضل (ع) میگفت. دیوار سنگری که در آن پناه گرفته بود مانع از رسیدن ما به او میشد. فقط یک روزنه کوچک باز بود که صدای او را میشنیدیم. به او گفتم مسئولیت بچههایی که همراهم هستند با من است. میروم و نیروی کمکی میفرستم. فردای آن روز پیکر پاکش را غرق در خون دیدم و آن شب آخرین گفتوگوی من با رضا بود.» صحبتها به شهادت علیرضا که میرسد مادر شهید با گوشه چادرش اشک چشمش را پاک میکند و پدر برای اینکه در جمع اشکش سرازیر نشود سرش را پایین میاندازد. با آنکه ۳۵ سال از شهادت علیرضا میگذرد، اما برای پدر و مادرش انگار همین دیروز بوده که فرزندشان را در بهشت رضا (ع) تشییع کردهاند.