صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

پای نقل استاد علی رضا سلیمانی از روز و روزگار حاج قربان

  • کد خبر: ۵۶۴۲۸
  • ۰۲ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۰:۱۹
 روی تابلوی آبی خوش رنگ ولعاب نوشته شده: «روستای علی آباد، مرکز دهستان سودلانه، و زادگاه چهره ماندگار هنر و موسیقی مقامی، زنده یاد استاد حاج قربان سلیمانی.» مسیر فراخ میانه روستا هم از پشت همان تابلو آغاز می‌شود تا خانه استاد علی رضا سلیمانی.
حسام الدین نجفی| شهرآرانیوز - روی تابلوی آبی خوش رنگ ولعاب نوشته شده: «روستای علی آباد، مرکز دهستان سودلانه، و زادگاه چهره ماندگار هنر و موسیقی مقامی، زنده یاد استاد حاج قربان سلیمانی.» مسیر فراخ میانه روستا هم از پشت همان تابلو آغاز می‌شود تا خانه استاد علی رضا سلیمانی که برِ خیابان اصلی، دونبش کوچه‌ای است که از تابلوی سردرش خبری نیست.
 
علی آباد موقوفه امیرحسین خان شجاع الدوله است، روستایی که این ایام سوز سرمایش به تن آدم می‌زند و حالا دیگر به چله بزرگ، گُله گُله برف‌هایی اینجا و آنجایش به نَسَر جا مانده. ما هم همه این راه را کوبیده ایم، کمتر از دوساعت، تا برسیم پای دوتار استاد علی رضا سلیمانی و بشنویم از آن سال ها، از روز و روزگار حاج قربان. گپ، اما از روزمره شروع می‌شود، از زمستان، از مرارت زندگی روستا: «کشاورزی یک شغلی است مثل دانه تسبیح. یک دانه که برداشتی، دنبالش یک دانه دیگر است. اصلا تمامی ندارد. حالا هم که نشسته ایم خانه، باز یک یخ آبی هست. گوسفند‌ها را باید علوفه بدهیم. بالأخره زندگی ما این است دیگر. رعیتی تنها با یک رشته‌ نمی‌شود. هیچ روز هم بیکاری نداریم. همین امروز در همین سردی، بچه‌ها رفته اند روی درخت‌ها سم درختی بکشند که تنه شان کرم نزند. اصلا لذت زندگی همین است. شما اگر یک روز بیکار بمانی خوب است؟ اصلا لذت ندارد.»

 

 

این‌ها میراث ماست

دوتار پشت سر میراث دار خلف حاج قربان کنج دیوار است. گپ، اما تمامی اش درباره همان است که به قول خود بخشی‌ها خشک سیمی است و خشک چوبی: «ما بخشی‌ها میراث داریم. من این شعر‌ها و داستان‌ها را از پدرم حاج قربان یاد گرفته ام. او از پدرش کربلایی رمضان. کربلایی رمضان از پدرش حسینعلی. این روایت‌ها ۱۰ نسل است که در خانواده ما خوانده می‌شود. این‌ها به ما ارث رسیده. حالا هزار تا شاگرد می‌آید و یکی بخشی می‌شود. بخشی شدن کار آسانی نیست. آدم باید هم جسمش را داشته باشد هم روحش را. بخشی باید شعر بلد باشد. باید داستان بداند. نقالی کند. حدیث بگوید. بخشی با مردم سر و کار دارد. پس حتما باید روان شناسی بداند. به چشم مخاطبش که نگاه کند، بداند این نگاه چه داستانی را می‌طلبد. چیز‌هایی هست که فقط بخشی‌ها می‌دانند.»

این شاگردی ۲۵ سال شد‌

می‌گوید: «آن که تار می‌زد، می‌گفتند تارچی. آن که می‌خواند، می‌گفتند خواننده. اما از آن بیا بالاتر. آن که داستان سرایی می‌کرد، حفط موسیقی می‌کرد، مقام را می‌شناخت، ساز را می‌شناخت، معنی شعر را می‌دانست، نطاق بود، قدرت بیان داشت، قدرت نوازندگی داشت، آن را دیگر می‌گفتند بخشی. از همه گذشته، می‌شود بخشی.» و خاطرش می‌رود آن سال‌ها که حاجی توی همین علی آباد دوتار دست می‌گرفته، همان سال‌ها که به سختی می‌خواست جا باز کند کنار پدر: «بخشی‌ها قدیم که کسی کنارشان راه نمی‌دادند. من که پسر حاج قربان بودم، از همان اول فقط کارم این بود که برگه روایت را ورق بزنم.
 
کتاب را می‌گذاشت جلوش، همان طور که مشغول دوتار زدن بود، نمی‌توانست ورق بزند. انگار هم آموزش به من می‌داد، هم کار را راه می‌انداختم. یعنی می‌فهمیدم که کدام شعر به کدام وزن خوانده شد. ۲۵ سال شد این حکایت. من ۲۵ سال پای درس حاجی شاگردی کردم. از ورق زدن شروع شد. به ابریشم تاب دادن رسیدم. چقدر خودش را و ما را سختی می‌داد تا یک ابریشم را صیقل بدهد. حاجی خودش زه ابریشمی دوتارش را آماده می‌کرد. پدر ما را درمی آورد تا زهی را می‌تابید. باید می‌گشتیم و ابریشم مرغوب پیدا می‌کردیم. آن وقت حاجی با کلی مکافات، ابریشم را می‌تابید و آب می‌داد و لیفه اش را می‌گرفت. بعد آن را می‌بست روی دوتارش. حالا این زه چقدر کار می‌کرد؟ یک مجلس که می‌رفت، مجلس بعدی زه پاره می‌شد و باز روز از نو و روزی از نو.» می‌گوید همان موقع، پای همان شاگردی‌ها دستش آمده که حاجی از یک داستان می‌گذرد: «در داستان «همراه و صیادخان» جایی هست که پسر، که عاشق دختر شاه آذربایجان شده، در پاسخ نصیحت پدر و اطرافیانش می‌گوید هرطور شده من باید به سفر بروم و یارم را در سفر پیدا کنم. این جای داستان که خیلی هم شعر شیرینی دارد، آهنگی نداشت. حاجی می‌گفت از همان قدیم هر «بخشی» که حکایت «همراه و صیادخان» را نقل می‌کرده، از اینجای داستان، بدون آهنگ رد می‌شده. خود حاجی هم اینجای داستان و گفت وگوی عاشق با اطرافیانش را بدون آهنگ، رد می‌شد. یک روز من به حاجی گفتم اینجا نمی‌تواند بدون آهنگ باشد. یکی از فراز‌های اصلی داستان، چطور بدون آهنگ باشد؟ حاجی هم گفت من هم متوجه شده ام که اینجای داستان، آهنگ خودش را می‌خواهد. همان روز نشستیم و دونفری، برای این قسمت آهنگ ساختیم. حاجی چیز‌هایی زد، چیز‌هایی هم من زدم و خلاصه آهنگی ساختیم. قطعه‌ای که امروز به عنوان «گوزل» در شمال خراسان نواخته می‌شود، همان قطعه‌ای است که ما پدر و پسر ساختیم.»

 

 

یکی با اسب آمده که «این روایت چه شد؟»

حاج قربان را بخشی استخوان داری می‌دانند، روایت شناس و مقام دانی که یک عمر دوتار دست گرفت تا پس از حمد خدا و نعت پیامبر (ص)، قصه‌های مردم سرزمینش را روایت کند: «حاجی داستان‌های فراوانی را از بر داشت، داستان‌هایی که خیلی از بخشی‌های دیگر نمی‌دانستند. شب‌ها مجلس می‌گرفتند. آن وقت که بلندگو و ضبط و ... نبود. مردم خانه یکی جمع می‌شدند و بخشی برایشان داستان می‌گفت. گاهی نقل داستانی دو شب و سه شب طول می‌کشید. مجلس چنان گرم می‌شد که انگار کسی نفس نمی‌کشید. من از همان بچگی مجلس‌های حاجی را می‌رفتم. یک بار توی یکی از مجلس ها، داستان به جای حساسش رسیده بود.
 
دو برادر که از کودکی از هم جدا افتاده بودند، حالا یکی شان میرغضب رئیس دزد‌ها شده بود و دیگری عاشق دختری جوان. دو دلداده با هم فرار می‌کنند و از قضا در راهی به کمین دزد‌ها می‌افتند. رئیس دزد‌ها پسر جوان را به دست میرغضب می‌دهد که گردنش را بزند. روزگار، دو برادر را مقابل هم قرار می‌دهد. یادم می‌آید اینجای داستان بود که در همان جایی که من نشسته بودم، یکی از مهمان‌ها به بغل دستی اش گفت: «به حاجی بگو نقل را نگه دارد تا من بروم بیرون و برگردم.» رفیقش گفت: «حالا تو برو وقتی برگشتی من قسمت‌هایی را که نبوده‌ای برایت تعریف می‌کنم.» مرد برگشت و گفت: «فلان فلان شده! تو نقل خودت را با نقل حاجی یکی می‌کنی؟!» می‌گوید: «گاهی که حکایت نیمه تمام می‌ماند به اقتضای مجلس، بعد می‌دیدی دم در یک کرسی چه‌ای گذاشته اند که حاجی نقل را بگوید. نمی‌خواستند بگذارند نقل از مجلس دربرود و بماند برای بعد. گاهی نمی‌شد. بعد می‌دیدی یکی با اسب آمده در خانه که «حاجی، این داستان نیمه تمام ماند. ما حالا چه کنیم؟ نمی‌شود نقلش را بگویی؟» حاجی هم می‌گفت: «برای یک نفر که نمی‌شود نقل گفت.»

 

کسی از بخشی‌ها سراغ نمی‌گرفت

به یاد استاد علی رضا، تا قبل حاج قربان تک و توک بخشی‌هایی این طرف و آن طرف ولایات بوده اند که کسی هم خبری از آن‌ها نداشته. بعد، اما ورق برمی گردد: «تا قبل از حاجی، کسی سراغی از بخشیگری نمی‌گرفت، اما الان ثبت جهانی شده. بخشی از این، نتیجه زحمات حاج قربان بود که برای اولین بار شعر‌ها و سرود‌های مردم این نواحی را به گوش اهل هنر رساند. برای همین است که می‌گویم بخشی مال اجتماع است. مردم در همه طول تاریخ بخشی ها، را می‌خواسته اند. اگر نمی‌خواستند که این کسوت تا حالا دوام نمی‌آورد. این‌ها نیاز جامعه بوده اند در همیشه تاریخ.»
 
 
 
 
 
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.