خانواده طوسی خانه شان را به نفع ناشنوایان درمانگاه مدد کاری کردند، اما نیازمند توجه مسئولان هستند
زهرا شریعتی | شهرآرانیوز؛ عشق و علاقه به کار را از نگاهش میتوانی بخوانی. سر صحبت را که باز میکنی، میبینی چنان به کارش عشق میورزد که باوجود همه دردهایی که دارد و بیمهریهایی که میبیند، نمیتواند حتی فکر ناامیدی را هم بکند؛ مثل سپند روی آتش پس از سالها هنوز هم به هر دری میزند، هر راهی را امتحان میکند و هر ایده نویی به ذهنش برسد انجام میدهد بلکه کارش رونق بگیرد. صحبت از ایمان طوسی، دانشجوی دکترای مددکاری است؛ جوانی ۲۹ ساله که از ۱۴ سالگی در اثر تشنج، کمشنوا شده و پا به دنیایی متفاوت گذاشته؛ دنیایی که ما شنواها از آن بیخبریم و کمتر میتوانیم تصورش کنیم. همین باعث میشود بدون اینکه بخواهیم، از «ایمان»ها فاصله بگیریم. حاصل گفتوگوی دو ساعته ما با ایمان و خانوادهاش را در ادامه میخوانید.
خانوادگی عاشق خدمت در این مسیر شدیم
خانواده طوسی بیش از سه سال است که از شدت علاقه برای خدمتگزاری به جامعه ناشنوایان، خانه شخصیشان در محله گاز را به درمانگاه مددکاری تبدیل کرده و خود در محلهای دورتر اجارهنشین شدهاند؛ «راستش را بخواهید ناخودآگاه خانوادگی عاشق خدمت در این مسیر شدیم؛ شوهرم با اینکه کارمند سپاه بود و رده بالایی داشت، از سپاه بیرون آمد و اتوبوسی گرفت تا به ناشنوایان سرویسدهی کند، من هم با اینکه مدیریت دفتر تیپاکس را داشتم از وقتی فهمیدم فرزندم کمشنواست، کارم را تعطیل کرده و خود را وقف درمان و حمایتش کردم.»
اینها را اعظم طوسی، مادر فداکار خانواده میگوید و به شرح ماجرای معلولیت فرزندانش میپردازد: «ازدواج فامیلی داشتیم؛ بیخبر از خطرهایی که ممکن است داشته باشد. از چهار پسرم، دو فرزند اول، سالم بودند، ولی فرزند سومم احسان، مادرزاد کمشنوا بود. چهارمین فرزندم، ایمان نیز در ۱۴ سالگی به دلیل مننژیت و اشتباه پزشکی، کمشنوا شد. احسان ۷۰ درصد و ایمان ۸۰ درصد کمشنوا بودند؛ حالمان بد بود و روزهای سختی را میگذراندیم. ما تا قبل از آن اصلا ناشنوا ندیده بودیم و هیچ تصوری از یک فرد ناشنوا نداشتیم، باورمان نمیشد آدم از چیزی مثل شنیدن محروم شود. اوایل سعی میکردیم از اطرافیان پنهان کنیم، چون فکر میکردیم درمان میشوند، اما مدتی بعد که همه داروها و دکترها را امتحان کردیم و دیدیم نمیشود، کم کم همه باخبر شدند.
منتظر بودم یا خوب شوند یا یک معلول نابغه
معلولیت فرزندان هرگز برای اعظم خانم عادی نمیشود و او همیشه تلاش میکند کمکشان کند درست مثل یک فرد سالم رشد کنند و موفق شوند. «۲۸ سال تمام از همان اول دبستان تا دانشگاه و پس از آن تاکنون هر جا رفتهاند همراهشان بودهام و برای پیشرفتشان هر کاری کردهام؛ دوست داشتم حالا که معلول شدهاند، یک معلول نابغه باشند و جایگاه بالایی به دست بیاورند برای همین از همه لحاظ مراقبشان بودم. بارها سر این موضوع با همسرم بحث میکردم. او معتقد بود دیپلم برایشان کافی است و من میگفتم نه باید دانشگاه بروند.»
پشت در کلاس درس را گوش میدادم تا اگر بچهها نشنیدند، برایشان توضیح دهم
به خاطر بچههایش آنقدر به مدرسه یا خانوادههای سایر دانشآموزان خدمت کرده که همه او را میشناختند و بارها به عنوان مادر فعال از او تقدیر کردهاند. به تدریج، رئیس انجمن اولیا و مربیان مدارس استثنایی شد و چهار پنج سالی هم با چند تن از مادران دیگر در آموزش و پرورش استثنایی همکاری افتخاری داشت؛ «در آموزش و پرورش از کارهای مددکاری گرفته تا جذب خیّر و امکانات برای مدارس، هر کاری انجام میدادیم تا بچههایمان بهدلیل استثنایی بودن، چیزی کم نداشته باشند. ایمان هفت سال را در مدارس عادی گذرانده بود که کمشنوا شد و گفتند باید به مدرسه استثنایی برود، ولی با مدیر مدرسه صحبت کردم همان جا بماند و من همراهیاش کنم؛ مدیر هم آدم خوبی بود، هماهنگ میکرد ایمان صندلیهای جلوی کلاس و تک نفره بنشیند. خودم هم پشت در کلاس مینشستم، گوشم را به در میچسباندم تا حرفهای معلم را بشنوم و اگر احیانا ایمان جایی را نشنیده بود، در خانه برایش توضیح دهم.
جامعه، معلولان را به رسمیت نمیشناسد
خانهمان در محله گاز بود که احسان و ایمان دانشگاه (گلبهار) قبول شدند برای همین خانه را به قاسمآباد منتقل کردیم تا رفت و آمدشان راحتتر باشد.
اینها را مادر خانواده میگوید و ادامه میدهد: احسان تا مقطع کارشناسی و ایمان تا دکترا ادامه داد و در این مدت من مدام با استادان در تماس بودم که حواسشان باشد بچه من درس را بشنود و بفهمد؛ موقع تدریس، رویشان به بچهها باشد تا بتوانند لبخوانی کنند، ولی میگفتند نمیتوانیم به خاطر آنها از تخته رویمان را برگردانیم. میگفتم حداقل بگذارید جلوی کلاس بنشیند، از همکلاسیهایشان میخواستم هوایشان را داشته باشند، ولی خیلی کم همراهی میکردند. حالا هم که محل کار ایمان در این درمانگاه است، همراهش هستم.
احسان نیز همراه همسرش در کار نصب پرده فعالیت میکند، اما متأسفانه مردم پذیرش ندارند و خیلی اذیت میشود؛ با اینکه کارش عالی است، ولی مدام گلایه میکنند که چرا کمشنواست، دستمزدش را کمتر میدهند. درمجموع با همه تلاشهایم، به جایی که دوست داشتم برسند، نرسیدند، چون جامعه افراد معلول را به رسمیت نمیشناسد و زیرساختها برای زندگیشان فراهم نیست؛ حتی نمیتوانم تلفنی با فرزندانم صحبت کنم و به محض اینکه از خانه یا محل کار خارج میشوند، ارتباطم با آنها قطع میشود. با همه اینها مهمترین مشکل ما اشتغال و ازدواجشان است که نسبت به افراد غیرمعلول چالشهای بیشتری در این زمینه دارند؛ ایمان میگوید وقتی خواستگاری میروم بگویم شغلم چیست؟ مدیر؟ مدیری که درآمد ندارد و نمیتواند خودش هزینه ازدواجش را تأمین کند؟ میبینم راست میگوید؛ ازدواج که بماند، حتی هزینه سمعکش را هم ندارد.»
میخواهی درمانگاه را ببندی؟
صحبتمان به اینجا که میرسد، ثریا، بانویی حدود ۶۰ ساله و ناشنوا وارد درمانگاه میشود و با دیدن بساط بنایی جزئی ساختمان، با نگرانی از خانم طوسی میپرسد: داری بنایی میکنی که درمانگاه را ببندی و بیایی اینجا زندگی کنی؟ خانم طوسی هم با زبان اشاره پاسخ میدهد: «نه، داریم پلهها را برمیداریم تا فضا برای حضور مددجویان بیشتری فراهم شود.» یکی دوسالی هست به درمانگاه رفت و آمد دارد؛ تا از احساسش درباره خانم طوسی میپرسم، به رسم همه مادرها، امر خیر در ذهنش جلوه خاصی دارد و بلافاصله میگوید: «تا به حال بانی ازدواجهای زیادی شده است» و ادامه میدهد: «دوست دارم بیشتر بیایم، ولی بهدلیل کرونا نمیشود.»
حتی کمکهزینه تحصیل را هم قطع کردند؛ فکر میکنند میلیونر هستیم
حضور این مددجوی مسن بهانهای میشود تا زودتر گریزی بزنیم به نحوه راهاندازی درمانگاه و برنامههای آن؛ خانم طوسی که گویا با این سؤال داغ دلش تازه شده، میگوید: «ایمان، چون از دنیای عادی به دنیای ناشنوایان وارد شده بود، با دیدن تلاشها و خدمات من به ناشنوایان، خیلی علاقهمند شد راه مرا ادامه دهد.
من دوست داشتم معلم ناشنوایان شود، ولی خودش داشتن درمانگاه و مددکاری را ترجیح میداد؛ این شد که همه مشغولیتهایم در کانون و هیئت ناشنوایان و سایر خدمات به معلولان را رها کرده و همراه ایمان، درمانگاه مددکاری اجتماعی را راه انداختیم. فکر میکردیم اگر بهزیستی مجوز بدهد، حمایت هم میکند (بهویژه که در مشهد درمانگاه مددکاری خاص ناشنوایان وجود ندارد و ما اولین درمانگاه هستیم) یا حداقل برای رسیدن به درآمدزایی، راهنماییمان میکنند. حتی درخواست کردم ناشنوایان زیرپوشش در منطقه ما را معرفی کنند تا خودمان خانه به خانه برای بازدید و رسیدگی به مشکلاتشان برویم، ولی این کار را نکردند. حمایت دیگری که میتوانند داشته باشند، معرفی مراجعان ناشنوا در دادگاهها به درمانگاه ما برای دریافت مشاوره است چرا که اینجا مشاور، وکیل، مربی هنرهای خانگی، هنرهای دستی و... داریم که به زبان اشاره مسلط هستند. اما بهزیستی با این استدلال که، چون درمانگاه راه انداختهاید پس وضعیت اقتصادی خوبی دارید، نه تنها هیچ کمکی نمیکند بلکه همان کمکهزینه تحصیلی را هم قطع کرده است. با توجه به اینکه من و ایمان هر دو از فعالان شورای اجتماعی محله مسلم هستیم، از شهرداری هم پیگیری کردیم، ولی حمایت نشدیم؛ مسئولان شورای شهر و نمایندگان مجلس هم برای بازدید آمدند، ولی گفتند بودجه نداریم. گفتیم حداقل به بهزیستی سفارش ما را بکنید، گفتند خودمان هم با بهزیستی کلی مشکل داریم.»
اینجا را خانه خودشان میدانند؛ دلمان نمیآید جمع کنیم
میپرسم باوجوداین چرا هنوز ادامه میدهید؟ آهی میکشد و پاسخ میدهد: «خیلیها همین را میپرسند که وقتی درآمد ندارید چرا در اینجا را نمیبندید و برای خودتان هزینه میتراشید! شاید جوابش این باشد که دلمان نمیآید همین یک سرپناه را از جامعه ناشنوایان بگیریم؛ بچههای ناشنوا میگویند ما در خانه زندانی هستیم و اینجا را مثل خانه خودشان میدانند؛ قبل از شیوع کرونا جا نبود بنشینند! از صبح تا غروب اینجا بودند و از باهم بودن، ذوقزده. از طرفی بعد از همه این فراز و نشیبهای بیحاصل و ناامیدی از حمایت سازمانها، با توجه به روحیه حساس و لطیفی که ایمان دارد، مطمئنم اگر بگویم اینکار فایده ندارد و جمع کنیم، دق میکند؛ به همین دلیل با اینکه میتوانم اینجا را اجاره دهم و به زخمهای زندگی بزنم، این کار را نمیکنم.»
فکر میکردم مشکلاتمان را درک میکنند، اما ...
همین طور که مشغول صحبت با مادر هستیم، ایمان که نگاهش نگران، اما دلش پر از عشق و امید است، مدام بالا و پایین میرود و فعالانه کارهایی را پیگیری میکند که شاید سبب رونق درمانگاه شود؛ عازم رفتن به کلاس تدوین است که میخواهم لحظاتی را همراهمان شود و از ناگفتهها بگوید: «روزی که وارد دانشگاه شدم کلی هدف و امید و برنامه داشتم مبنی بر اینکه به عنوان یک ناشنوا، اولین مرکز مددکاری ناشنوایان را در مشهد راهاندازی کنم، حتی وقتی میدیدم مسئولان بهزیستی جزو استادانمان هستند، بیشتر امیدوار میشدم و انگیزه پیدا میکردم، زیرا تصورم این بود که با مشکلات و نیازهای ما آشنا هستند و کمکمان میکنند، اما حالا که دانشجوی دکترا هستم و با وجود همه پیگیریها بیش از سه سال است مرکز مددکاریام خوابیده و کسی پاسخگو نیست، متوجه شدم که چقدر سادهانگارانه فکر میکردم.»
«مشهد شهری برای همه» نیست
اشک در چشمانش حلقه میزند، به سختی بغضش را فرو میخورد و با صدایی پردرد و لرزان، ولی رسا و توفنده ادامه میدهد: «دوست داشتم در خدمت به جامعه ناشنوایان، پا جای پای مادرم بگذارم؛ سالهاست همراه مادر، عمرمان را برای پیگیری و مطالبهگری حقمان در شهرداری، بهزیستی و سایر سازمانها گذاشتهایم، اما دریغ از ذرهای حمایت یا نتیجه؛ چه خیّران و چه مسئولان میآیند اوضاع و کمبودهایمان را میبینند، یکسری وعدهها میدهند و میروند! حداقل انتظار این است که وقتی میآیند و مشکلات را میبینند، پیگیری داشته باشند. آرزویم این است که به عنوان یک شهروند، از حقوق قانونی و بدیهی خودم برخوردار باشم؛ شخصی که معلولیتی دارد، ناسالم نیست. انتظار من از شهرمان این است که همه بتوانند از آن استفاده کنند، ولی اینطور نیست؛ مشهد شهری برای افراد غیرمعلول است اگر «شهری برای همه» بود، حداقل مکانهای مختلف برای تردد معلولان مناسبسازی میشد.
مشکلات ما سادهاند، ولی همه جا همراهمان هستند؛ زمانی که شنوا بودم، دوستان بیشتری داشتم، اما از وقتی کمشنوا شدهام، انگار هویتم نیز عوض شده و وارد جامعه دیگری شدهام که فقط افراد خاصی با من صحبت میکنند و ارتباط میگیرند!
قبلا که سمعک داشتم حداقل میتوانستم تلفن بزنم، اما حالا با اینکه بهزیستی وظیفه حمایت از معلولان را برعهده دارد، ولی خود این سازمان هنوز بسترهای لازم برای ارتباطگیری معلولان با آنجا را ندارد. حتی در رسانه ملی هم هیچ گونه فرهنگسازی برای تعامل با ناشنوایان نمیشود. از زمانی هم که کرونا آمده و مردم ماسک میزنند، معضلات ما بیشتر شده چرا که همیشه با لبخوانی متوجه صحبتشان میشدیم، ولی حالا هر چه میگوییم چند لحظه ماسک را بردارید تا لبخوانی کنیم، همکاری نمیکنند نه مردم و نه مسئولان. برای امور روزمرهمان هم درمانده شدهایم.»
اگر رسانه نباشید، بیگانگان هستند
اسناد پیگیریهایش از ادارهها و سازمانها را نشانم میدهد و تأکید میکند: «خواهشا صدای ما باشید و پیگیری کنید؛ وقتی شما رسانههای خودی منعکس نکنید، رسانههای بیگانه جای خالیتان را پر میکنند و مطالبات مردم را با دیدگاههای فریبکارانه خودشان بازتاب میدهند. چرا باید چنین باشد؟»
استارت آپی که خاک میخورد
این جوان فعال و باانگیزه با وجود همه بیمهریها، از پا ننشسته و هر لحظه در پی فکر و ایدهای برای رشد کارش است؛ در این راستا با راهاندازی سایت دفینو (Deaf innovation) به آدرس deafinno.ir و نیز صفحاتی در اینستاگرام، آپارات و... برای اولین بار در فضای مجازی، اقدام به ترجمه اخبار مهم روز (مانند سهام عدالت، تعطیلات عید، انتخابات و..) برای ناشنوایان کرده است آن هم تنها با یک پرده سبز در طبقه بالای درمانگاه؛ با گوشی ضبط میکنند و به کمک برادرش، تدوین. خودش میگوید: «در همین مدت کوتاه، استقبال و بازخوردهای بسیار خوبی داشتهایم». او همچنین ارائه دهنده طرح استارت آپی برای اشتغال ناشنوایان است که رتبه نخست رویداد ملی کارآفرینی اجتماعی در کشور را کسب کرده، ولی به دلیل نبود حمایت، دو سال است خاک میخورد.
برای دریافت خدمات، هزینه نمیکنند
هنگام صحبتمان، این بار جوانی ناشنوا وارد میشود؛ خطاب به خانم طوسی از بیکاری، نداشتن درآمد و جیب خالی گله میکند و میخواهد در آستانه سال نو او را دریابند. همین بهانه میشود تا مادر خانواده دوباره رشته کلام را به دست بگیرد: «در مدت حدود چهار سال فعالیت درمانگاه، ۱۳۰۰ پرونده از ناشنوایان سه تا ۹۰ ساله تشکیل شده که بهطور خودجوش مراجعه کرده و عضو شدهاند و حدود ۱۰۰ نفرشان هم آموزش مهارتهای مختلف برای اشتغالزایی دیدهاند؛ برخی میآیند تا صرفا دور هم باشند، چون در خانواده کسی با آنها صحبت نمیکند و از بس بیمهری دیده یا مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند، شنواها را قبول ندارند و اعتمادشان را از دست دادهاند. عدهای مانند این جوان برای دریافت کمکهای معیشتی که هر از گاهی با کمک خیران ارائه میشود، میآیند و برخی دیگر هم برای آموزش دیدن؛ اما، چون در جامعه معلولان فرهنگسازی نشده که در ازای دریافت خدمات، هزینه کنند، همه هزینهها را خودمان میدهیم؛ فقط مربی رایگان از شهرداری میآید، ولی لوازم آموزش، هزینههای نگهداری ساختمان و ... با خودمان است».
۳۰ زوج ناشنوا راهی خانه بخت شدهاند
به یاد حرف ثریا میافتم که از بانی ازدواج شدن خانم طوسی خیلی خوشحال بود. تا در این باره سؤال میکنم، خانم طوسی دفتر مشخصات دختر و پسرها را میآورد؛ با حسی وصفناپذیر یکی از پسرها را که همین امروز جواب مثبت گرفته و تازه داماد است، نشانم میدهد و میگوید: «تاکنون بیش از ۳۰ ازدواج داشتهایم؛ سهشنبهها روز مخصوص ازدواج در این درمانگاه است و خانوادههایی که دنبال دختر یا پسر برای ازدواج هستند، در این روز مراجعه میکنند. من دهها دختر و پسر ناشنوا را شناسایی کرده و مشخصاتشان را در دفترم دارم و باتوجه به شرایط متقاضیان، موارد مناسبشان را معرفی میکنم. جلسه اول، مادرها مورد مدنظر را میبینند، جلسه دوم دختر و پسر با حضور مادرها در همین جا با هم صحبت میکنند و جلسه سوم نیز بعد از تأیید مشاور، شماره تماس هم را میگیرند و بقیه کارها را خودشان انجام میدهند. اگر هم نیاز مالی داشتند، سعی میکنم با کمک خیّران جهیزیهشان را تأمین کنم.»
عقبماندگی به بهای ۵ میلیون
خانم طوسی، ازدواج اعضای زیرپوشش درمانگاه را شیرینترین خاطره دوران فعالیتش در جامعه ناشنوایان و تلخترین لحظاتش را زمانی میداند که میبیند بچههای ناشنوا بهدلیل نداشتن یک سمعک پنج شش میلیونی، از رشد و پیشرفت عقب میمانند.
خستگی به تن پدر مانده
پدر خانواده که در مدت مصاحبه مشغول رتق و فتق امور و رسیدگی به بنایان است و به قول مادر، خستگی به تنش مانده. «برای یک خرجی توی جیبشان باید به من رو بیندازند» آقای طوسی این را که میگوید بغض گلویش را میفشارد و ادامه میدهد: «هزینه یک بچه استثنایی، چند برابر بچه عادی است با این حال ما خودمان بچهها را سرپرستی کردیم و به بهزیستی ندادیم بلکه بتوانند موفق شوند و به جایی برسند، در این سالها کار یا هزینهای نبوده که انجام نداده باشیم، ولی متأسفانه با این حجم بیتوجهی مسئولان هنوز به جایی نرسیده و با اینکه از من بیشتر درس خواندهاند، اما بیکار و بیدرآمد هستند.»