محمد حقیقتخواه، وقتی ۱۵ سال پیش از معلمی بازنشسته شد، تازه به دنبال علاقه کودکیاش رفت و نویسنده و ناشر شد
فهیمه شهری | شهرآرانیوز؛ بسیاری از ما چه بخواهیم و چه نخواهیم به دلیل سالها مشغولبودن در یک حرفه به آن خو میکنیم و شغلمان بخشی از هویتمان میشود، بنابراین وقتی به سن بازنشستگی میرسیم با از دست دادن منصب کاری دچار اضطراب و افسردگی میشویم. برایمان سخت است باور کنیم تا دیروز مسئولیتی بر دوشمان بوده که بهدلیل انجام دادن آن هر روز همراه دیگر اعضای خانواده یا زودتر از آنها بیدار میشدیم و به محل کار میرفتیم، اما با در دست گرفتن حکم بازنشستگی، باید در خانه بمانیم و بیرون رفتن دیگران را نظاره کنیم. این رویداد عدهای را خانهنشین و دچار رکود و روزمرگی میکند، اما برای بعضی دیگر، آغاز یک تولد جدید است.
محمد حقیقتخواه شهروند ۶۳ ساله محله سیدرضی از کسانی است که بازنشستگی را تبدیل به فرصتی برای شکوفایی خود کرده است و با شروع این دوران در سال ۱۳۸۶، به سمت نوشتن و نشر کتاب قدم برداشته است. حقیقتخواه از آن زمان تاکنون ۳۰۰۰ عنوان کتاب منتشر کرده که در حوزههای مختلفی از جمله موضوعات مذهبی، تاریخی و ادبی بوده است. ضمن اینکه خودش نویسنده ۳۰ عنوان از این کتابها است. البته اولین کتابی که نوشته مربوط به سال ۷۳ میشود، اما بیشتر فعالیتهای ادبیاش مربوط به پس از بازنشستگی است.
اندوهی که راه پیشرفت را باز کرد
زندگی جدید او از روز اول مهر سال ۱۳۸۶ آغاز شد. آن زمان هنوز در زادگاهش نیشابور زندگی میکرد. روزی که بهدلیل بازنشسته شدن از آموزش وپرورش در خانه ماند و وقتی دید فرزندانش یکی یکی به مدرسه و دانشگاهشان رفتند آنقدر دلش گرفت که شروع به گریستن کرد. اما در پس این اندوه میدانست باید قویتر از آن باشد که زندگی را به بازنشستگی ببازد. افکار مختلفی در ذهن داشت، ولی با علایق و استعدادهایی که از کودکی در حوزه نویسندگی در خود دیده بود، تصمیم گرفت برود تقاضای پروانه نشر بدهد و مجوز تأسیس انتشارات را بگیرد.
او خوب میدانست چقدر با نویسندگی دلش آرام میگیرد بنابراین فرصت را از دست نداد و در همین سال انتشاراتش را تأسیس کرد. او سال ۹۷ مجوز تأسیس انجمن نویسندگان اهل قلم خراسان را از اداره کل ارشاد خراسان رضوی نیز گرفته تا محفلی برای گپوگفتهای نویسندگان باشد و بتوانند در آن به نقد آثار یکدیگر بپردازند. اکنون حدود ۱۵۰ نفر عضو این انجمن هستند که جلسات آن تا پیش از شروع کرونا هر چهارشنبه با حضور تعدادی از اعضا برگزار میشدو به بررسی و نقد آثارشان میپرداختند. در قالب کلاسهایی هم اصول نویسندگی و ساختار داستاننویسی آموزش داده شده است.
حقیقتخواه میگوید: یکی از نتایج برگزاری این کلاسها، پرورش ۲۵ نویسنده بانو و آقاست که توانستهاند کتاب به چاپ برسانند. همچنین قرار است انجمن ما با همکاری سازمان اسناد ملی کتابخانهها، از ابتدای اردیبهشت اندیشکده محافل ادبی دایر کند که در آن نویسندگان بتوانند از اسکن اسناد درجه یک کتابخانههای عمومی استفاده کنند.
شاگردان؛ ذخیرههای آخرت
او آموزش هزار و ۵۰۰ شاگردی که در این سالها در مقاطع مختلف از دبستان تا دانشگاه داشته را از ارزشمندترین داراییهای زندگیاش میداند و معتقد است هرجا هرکدام از این شاگردان مطلبی تأثیرگذار بنویسند ذخیرهای برای آخرت او میشود.
نذر کتاب از دیگر کارهایی است که این نویسنده و ناشر منطقه ۱۱ انجام میدهد. او از نویسندگان و شرکتکنندگان محافل ادبی میخواهد که کتابهای خوانده شده خود را تحویل دهند تا آنها را به کتابخانههای مناطق محروم ببرند. حقیقتخواه در ادامه از علاقهاش به کتاب و نویسندگی سخن به میان میآورد و از نوجوانیاش میگوید؛ آن زمان که انشاهایش مورد استقبال معلمان و همکلاسیهایش قرار میگرفته و پی برده در این زمینه استعدادی بیشتر از دیگر همسن و سالهایش دارد. خیلی وقتها هم در حال و هوای شیطنتهای مدرسه، قبول میکرده برای دیگران انشا بنویسد و در قبالش آن دانشآموز او را مهمان بوفه میکرده است. خاطرات زیادی از آن روزها دارد و طعم شیرین خوراکیهای انشایی هنوز هم لبخند را بر لبانش میآورد. او تعریف میکند: نویسندگی من ابتدا با همین خوراکیهای بوفه تقویت شد. آن موقع قصه مینوشتم، اما کم کم سمت مقاله هم رفتم. آوازه داستانهایم پای من را به مراسم صبحگاهی مدرسه باز کرد و در آنجا جرئت و جسارت خواندن را پیدا کردم. از طرفی هم هر روز بیش از پیش تشویق به نویسندگی میشدم. سال ۵۶ یعنی در ۲۰ سالگیام، دوستی به نام جوانشیری داشتم که خیلی اهل مطالعه بود. کتاب به من میداد و میگفت اگر این را بخوانی و بتوانی به چند سؤالی که از آن میکنم پاسخ دهی یک کتاب دیگر برایت هدیه میآورم. این فرد باعث کتابخوانی من شد و با همین رویکردش ۲۴ کتاب از او هدیه گرفتم و پایه کتابخانه خانگیام همین جا بنیان گذاشته شد.
برخورد با استاد شریعتی و پیوستن به انقلابیون
حقیقتخواه در ادامه از راهیابیاش به محافل ادبی سخن میگوید: یک روز جوانشیری من را با خود به منزل مرحوم پدر دکتر علی شریعتی برد که در آن محفلی برپا بود. آن زمان حضور در این مجالس به راحتی اکنون امکان نداشت و بهطور پنهانی انجام میشد.
این اولین حضور من در چنین محافلی بود. پس از پایان جلسه، جوانشیری از استاد محمدتقی شریعتی خواست نوشتههای من را بررسی کند. او هم نگاهی انداخت و گفت قلم خیلی تندی داری، مراقب باش که آن را میشکنند. ابتدا متوجه منظورش نشدم، اما بعدها که کتابهای مرحوم شهید مطهری را به من داد تا بخوانم و همچنین از روی مسائلی دیگر، فهمیدم که دارد من را به سمت آموزههای انقلابی سوق میدهد. همین زمینهسازی باعث شد که سال ۵۷ با آگاهی کامل، به جمع انقلابیون بپیوندم. محفلی دانشآموزی در نیشابور تشکیل داده بودیم و بعد از اتمام کلاس به راهپیمایی میرفتیم. او خاطرات زیادی از آن روزها دارد و به موقعی که امام خمینی (ره) وارد ایران شده بود اشاره میکند و میگوید: آن زمان هنوز در زادگاهم نیشابور بودم. بسیاری از مردم این شهر سوار یک کامیون شدند تا به تهران بروند، اما اینقدر تعداد زیاد بود که همه به صورت ایستاده و کتابی، کنار یکدیگر بودیم و مسیر نیشابور تا تهران را به همین شکل طی کردیم بدون اینکه سختمان باشد. خیلی هم خوش گذشت و در راه میخندیدیم. حقیقتخواه تا سال ۸۴ را در نیشابور زندگی کرده است. سال ۵۸ نهضت سوادآموزی این شهرستان را بنیان گذاشته و مردم را تشویق به سوادآموزی کرده است. سال ۶۰ با همسرش که به طور اتفاقی او هم مدرس نهضت سواد آموزی بوده ازدواج میکند. البته ازدواجشان آنقدر سنتی بوده که هیچ کدام از شغل یکدیگر خبر نداشتند. با نظر خانوادهها ازدواج میکنند و روز پس از عقد که هر دو راهی محل کارشان میشوند میبینند مسیرشان یکی است و متوجه میشوند هر دو در نهضت سواد آموزی دو روستای نزدیک یکدیگر کار میکنند. او سال ۶۱ به استخدام آموزش و پرورش درمیآید و به عنوان مربی پرورشی مشغول کار میشود.
تلنگری که کارگرم زد
این نویسنده، سال ۷۰ مدادهای پاستل را که از ژاپن میآمده برای اولین بار در ایران میسازد و به خاطر تولید آن کارگاهی دایر میکند که در آن دو کارگر مشغول کار میشوند. روزی یکی از کارگرهایش میگوید به دلیل قبول شدن در دانشگاه، دیگر نمیتواند سر کار بیاید. این موضوع او را به فکر فرو میبرد و تلنگری محکم برایش بوده است. با خودش میگوید چرا من تاکنون به ادامه تحصیل نپرداختهام. فردای آن روز دخترش را به خانه کارگرش میفرستد تا از او جزوهها و کتابهایش را بگیرد. آن کارگر هم پایین یکی از جزوهها مینویسد «پیرمرد، زمان درس خواندن تو گذشته است». این عبارت، اراده و انگیزه او را برای درس خواندن بیشتر میکند و با جدیت به مطالعه میپردازد تا اینکه رشته ادبیات قبول میشود و با کارگرش در یک کلاس حاضر میشده است. سرانجام هم مدرک کارشناسیاش را در سن ۳۶ سالگی میگیرد. حقیقتخواه سال ۷۳ اولین کتابش با نام «شبنمی از گلستان ملکوت» را به چاپ میرساند. به قول خودش آن زمان با داشتن سی و هفت سال سن، آنقدر ذوق زده شده بوده که دوست داشته مانند کودکان ابراز شادمانی کند.
ناشر یا تاجر
او در ادامه گلایههایی از نهادهای تاثیرگذار در حوزه چاپ و نشر دارد و میگوید: وقتی نویسندهای با نهادهای فرهنگی مربوط به نشر کتاب تماس میگیرد و شماره موسسههای انتشاراتی را میخواهد چند نفر خاص را به او معرفی میکنند و این باعث اجحاف در حق دیگران میشود. همچنین اداره ارشاد باید بین ناشر متعهد و ناشری که نگاه تجاری و کاسب گونه به کارش دارد تفاوت قایل شود و با دادن امتیاز به انتشاراتیها، بین آنها تمایز قایل شود تا کسانی که کیفیت را فدای سود شخصی نمیکنند حداقل اگر درآمد مالیشان کمتر از دیگران است، اعتبار نامشان پابرجا باشد.
به عقیده این نویسنده، نظارت بر ناشران و مولفان باید توسط افراد متخصص باشد در غیر این صورت از کیفیت نهایی کم میشود. علاوه براین نظارت بر محتوا نه باید آنقدر سهلگیرانه باشد که هرکسی ادعای نویسندگی کند و نه آنقدر سختگیرانه که نویسندگان از تالیف منصرف شوند.
فرهنگ؛ عمود خیمه جامعه
حقیقتخواه میگوید: اکنون شاهد تالیف و فروش کتابهای کم کیفیت فلهای هستیم که این نوع تولیدات به بازار نشر آسیب میزند و موجب کاهش آمار مطالعه میشود. مصداق این موضوع را میتوان به خوبی در نمایشگاهها و فروشگاههای عرضه کتاب دید. مردم زیادی برای خرید کتاب مراجعه میکنند، اما خیلیها دست خالی برمیگردند. این یعنی همچنان تمایل به کتابخوانی در مردم هست، اما آنها کتاب مورد نظرشان را پیدا نمیکنند. البته نمیتوان از این واقعیت که فرهنگ مطالعه بین مردم فراگیر نیست، چشم پوشید، اما مشکل اینجاست همانهایی هم که اهل مطالعه هستند به سختی کتاب باب میل پیدا میکنند. او تاکید میکند: فرهنگ، عمود خیمه جامعه است و هرجا به آن بیتوجهی شود، جامعه آسیب میبیند. او نفسی تازه میکند و با تاکیدی بیش از پیش ادامه میدهد: گمشده امروز آدمها دانایی است نه دارایی! اگر انسانها به دانایی برسند راه درست را پیدا میکنند، ولی اکنون، چون براساس احساس و نه عقل، زندگی میکنند، به آرامش و موفقیتهایی که نیاز دارند نمیرسند.
نامهای که ارزشش بیشتر از سکه بود
حقیقتخواه آهی میکشد و ادامه میدهد: اگر به جای هر شلنگ قلیانی که در دست جوانان است، یک کتاب میبود، فکر میکنید چه اتفاقی میافتاد؟ چقدر از مشکلات اجتماعی و خانوادگی ما کاسته میشد؟ اینجاست که میگوییم هر قدر در راه فرهنگ و دانایی هزینه شود به خودمان باز میگردد و هرقدرم کم توجهی شود، دودش در چشم خودمان میرود.
به عقیده او با یک نگاه ساده و سطحی به زندگی افراد کتابخوان، به راحتی میتوان متوجه شد که در بین خانوادهها و جوانان اهل مطالعه، اثری از آسیبهای اجتماعی و تنشهای رفتاری مخرب امروزی نیست. او با همین افکار، در مراسم عقد دخترش، به جای هدیههای مرسوم مالی، نامهای به او میدهد که حاوی ۴۰ نکته برای رسیدن به خوشبختی است. همانجا اقوام اشتیاق زیادی نشان میدهند که این نامه پدرانه را بخوانند و بدین ترتیب آنقدر دست به دست میشود و همه تقاضای کپی گرفتن از آن را میدهند که حقیقتخواه آن را تبدیل به یک کتاب جیبی کوچک میکند و به همه علاقهمندان هدیه میدهد. به نظر او هرقدر فرزندش جهیزیه و هدیههای گران قیمت داشته باشد، اما راه و رسم زندگی را نداند نمیتواند به خوشبختی برسد برای همین در اولین هدیهاش چنین نامهای به او داده است.
دانایی؛ گمشده امروز آدمی
به نظر حقیقتخواه بسیاری از جوانان و مردم امروز گمان میکنند برای رسیدن به خوشبختی باید پولدار باشند. برای همین هرکاری انجام میدهند تا درآمد بیشتری کسب کنند. چه بسا در این مسیر به حقوق دیگران تجاوز میکنند و نامش را میگذارند رقابت، اما در نهایت هرقدر ماشین مدل به مدل و خانه و مستغلات میخرند نه تنها آرامشی به دست نمیآورند بلکه هر روز مشکلاتشان بیشتر میشود. او میگوید: چه بسیارند کسانی که پول زیادی دارند، اما قادر نیستند حتی چند دقیقه با فرزند و همسرشان صحبت صمیمی داشته باشند. آنها آنقدر در پی کسب درآمد بودهاند که خانوادهشان را رها کردهاند و وقتی پول را به دست آوردهاند میبینند شکافی عمیق بین خودشان و اطرافیانشان به وجود آمده است. در واقع شاید خوشیهای موقتی همچون تفریح و سفرهای پرهزینه داشته باشند، اما چون راه را اشتباه رفته و به جای دانایی دنبال دارایی بودهاند، پس از کسب آن میبینند که باز هم آرامش ندارند و نمیتوانند لذت واقعی زندگی را بچشند.
به عقیده این نویسنده و ناشر، وجود پول برای تامین نیازهای یک زندگی شرافتمندانه ضروری است، اما اگر کسی درک این را نداشته باشد که چطور از درآمدش استفاده کند، هرقدر ثروت داشته باشد، به آرامش نمیرسد این در حالی است که اگر به دانایی برسد، حتی با وجود فقر، میتواند زندگی بهتری برای خودش و خانوادهاش بسازد.
بغضی برای زادگاه
این نویسنده، از سال ۸۶ که اقدام به تاسیس انتشارات میکند، تصمیم میگیرد دغدغه دیرینهاش که معرفی زادگاهش نیشابور بوده را تحقق بخشد؛ بنابراین ۴۰ میلیون تومان ارثیه مادریاش را در راه تالیف دانشنامه نیشابور هزینه میکند. ۶ سال زمان میگذارد و بیش از چهار هزار عکس را بررسی میکند تا این کتاب را به اتمام میرساند، اما درست زمانی که با هزار امید، راهی نهادهای دولتی میشود تا برای چاپش او را حمایت کنند، متوجه میشود قراردادی ۸۰۰ میلیون تومانی با یک نویسنده تهرانی بسته شده که این دانشنامه را تدوین کند. بدین صورت زحمات حقیقتخواه بینتیجه میماند و تلخی این رویداد آنقدر برایش سنگین است که اکنون با تعریف آن، چشمانش را برمیگرداند و بغضش را فرو میخورد.
سالهایی که درس ندادم از جیبم رفت
این نویسنده سال ۸۴ به دلایلی از آموزش و پرورش نیشابور به مشهد میآید و در این شهر کار تدریس را پیش میگیرد. او که طی این سالها در نیشابور، کارهای آموزشی و اداری را برعهده داشته، با ورود به معلمی، عشق تدریس بر دلش مینشیند. حقیقتخواه آن روزها را اینگونه تعریف میکند: وقتی شروع به تدریس کردم فهمیدم تمام آن سالهایی که درس ندادم از جیبم رفته است. از اینکه میدیدم وجودم برای دانشآموزان مفید است احساس لذت و آرامش داشتم. وقتی وارد کلاس میشدم، ثواب تدریس را نذر پدر و مادرم میکردم. بعضی همکاران مسخرهام میکردند، اما شاگردانم که این کارم را میدیدند میگفتند ما هم میتوانیم چیزی نذر پدربزرگ و مادربزرگهایمان کنیم. در جوابشان میگفتم ثواب قرآنی را که در کلاس میخوانید به آنها هدیه کنید. این یک روال برای ما شده بود و والدین هم استقبال میکردند.
نامهای به پدرها که پدرم را رنجاند
یک بار متنی نوشتم که در واقع نامهای به پدرها بود و در آن از جانب یک فرزند، خطاب به پدری که معتاد است و به نیازهای اطرافیانش توجه نمیکند، گلایه کرده بودم. این نامه من در انجمن اولیا و مربیان خیلی پیچید و وقتی آن را میخواندم بسیاری از پدران و مادران گریه میکردند، اما نمیدانم چطور از رادیو پخش شد. پس از این پخش رادیویی، پدرم و خیلی از اطرافیان آن را شنیدند. پدرم حسابی از دست من عصبانی بود و میگفت تو آبروی مرا بردی، من که معتاد نیستم چرا معتاد خطابم کردهای و گفتهای برای خرید یک مداد تراش ماندهای. همینها باعث شد که چند روزی با من قهر کند و هرچه میگفتم بابا این نامه را برای عموم مردم نوشتهام فایدهای نداشت که نداشت.