سلمان نظافت یزدی | شهرآرانیوز؛ «چندتا مرز رو باید رد کنیم تا خودمون رو توی خونهمون پیدا کنیم.»
تئو آنجلوپولوس، گام معلق لکلک.
سالها پیش در ورودی مزارشریف با ترسولرز از ماشینی که ما را از کابل رسانده بود، آنهم در روزهایی که تازه قندوز از دست طالبان آزاد شده بود، به دستور پلیس پیاده شدیم. این اولینباری بود که در سفر یکهفتهای به افغانستان کسی مدارک هویتی از ما میخواست.
معمولا زبان مشترک آدمها را از دیدن سجل و... معاف میکند. وقتی پلیس فهمید ایرانی هستیم، با چهرهای درهمکشیده گفت: «دولت شما خیلی به ما جور کرده است.» ما خستهتر و بیحوصلهتر از آن بودیم که در آن هوای گرگومیش چیزی بگوییم، اما یکی از همراهان با ناراحتی گفت: «حساب دولتها و مردم جداست» و شروع کرد به گفتن خاطرهای از همه رفقای مهاجرمان در مشهد. مأمور پلیس هم سریع همراهمان شد و از خاطراتش در اصفهان و اشکهای همسایگانش قبل از بازگشت به افغانستان گفت.
بیشتر آن سفر بر همین روال بود هر شهروند افغانستانی در هرجایی که با او روبهرو میشدیم، از خوبی مردم ایران میگفت و از مشکلاتی که در ادارات دولتی برایش پیش آمده بود گله میکرد. آن روزها فکر میکردم که چقدر نیاز است یک نفر پیدا شود و این دوستیها و همسایگیها را بنویسد و رنجی را که بر این مردم رفته است، شرح دهد.
اگر کسی این سالها، یعنی از همان سالهای ابتدایی آوارگی افغانستانیهای در جهان، دنبال آمار مرگومیر و خاطرات فروریخته چند نسل آنها بود، امروز با رقم غمانگیزی روبهرو بودیم؛ رقمی که پشت هر عددش درد و رنج و بغض خوابیده است.
هنوز هم فکر میکنم در میان همه رنجهایی که یک مهاجر پشت سر گذاشته است، جدیتر از همه، نامعلومبودن آینده است؛ اینکه بعدش دقیقا چه میشود، این بعد قرار است در سیدنی باشد یا گلشهر یا ورامین؟ این بعد شاید با گیرکردن به سیمخارداری تمام یا ناتمام شود.
کتابِ تازه عالیه عطایی «کورسُرخی» در ۹ جستاری که در آن چاپ شده است، در جستوجوی پاسخ همین سؤالهاست، همین بَعدِ نامعلوم یا اضافهکردن سؤالهایی به تمام سؤالات بیپاسخ این سالها. عطایی در بخش پایانی کورسُرخی مینویسد: «کاش برایمان عاقبتی در این خاک بود که مرگ ناگهان به سراغمان نیاید و در یک حمله انتحاری یا انفجار بمب یا شلیک گلولههای سرد بر بدنهای پرامید، غافلگیرمان نکند. گلولهای که نمیدانی کجا میخورد و وقتی میخورد، بدن سرد است یا گرم و بعد که آنطور صیقلی و شفاف از لای بافت و خون درش میآورند، چه میشود. من سؤالنویسی بیش نیستم. چیزی نیستم بهجز راوی جان و جنگ.»
عطایی در این کتاب راوی روایتهایی دردناک و نفسگیر است؛ بعد از خواندن هر روایت که معمولا در منطقهای مرزی رخ داده است، خواندن روایت بعدی جرئت میخواهد. تلخی بلاتکلیفی، زیستن در خانوادهای با باورهای سنتی و مهاجر در کشوری درحال گذار که انگار نمیتواند تو را کامل بپذیرد و تنها گاهی به تو میدان میدهد و بعد فراموشت میکند و هجوم خبرهای تلخ از سرزمین مادری و رویآرامشندیدن کشورت و شنیدن تجربههای اطرافیان، همه اینها با چند کلمه کلیدی «مهاجر»، «مرز»، «آوارگی» و «هویت» به «کور سُرخی» و روایتهایش از جان و جنگ شکل دادهاند.
خواندن این کتاب برای فهم ما از رنج مهاجران و تعدیل نگاههای گاهی از سر تبعیضمان لازم و ضروری است.
کورسُرخی که در مجموعه «مشاهدات» نشر چشمه در ۱۳۱ صفحه با قیمت ۳۲ هزار تومان چاپ شده است، بخشهای خواندنی زیادی دارد، اما یکی از خواندنیترین این روایتها قصه انار است که اگرچه تلخ، اما با امیدواری اینگونه تمام میشود: «قاچاقبر آشنایی پیدا کردند و فرستادند سراغ انار و ۲ هفته بعد، در خانه ما در بیرجند، انار از یک ۴۰۵ خاکستری پیاده شد. سروصورتش را پوشیده بود و دستمال سفیدی دورتادور فکش بسته بود، شبیه دهان بند. همهمان از شوق پریدیم توی حیاط. ما را که دید، چشمهاش خندید و با انگشت به دهانش اشاره کرد. صداهای نامفهومی از دهانش خارج میشد، واضح نبود چی: آواهایی بم و زوزهمانند که با فشار زیاد بیرون میداد. زور میزد که چیزی بگوید و نمیشد. راننده همراهش، آشنایمان محمدعثمان، ساک کوچکی را از ماشین پیاده کرد و آورد داخل حیاط و گفت: «مردانِ طالبِ خدا زبان خانم را بریده کردند تا دگر انگلسی به بچوکها یاد نکند.» چشمهای انار همچنان میخندید. تا ابد خواهد خندید.
منبع: روزنامه سازندگی