لیلا خیامی - بعضیها، همیشه فکرهای خوب توی سرشان دارند، فکرهایی پر از رؤیا. بعضیها هم همیشه فکرهای بد و ناراحتکننده دارند، فکرهایی پر از کابوس. مردم اینورکوهی و آنورکوهی هم همینجوری بودند.
یک کوه بود، یک کوه خیلیخیلی بلند. یک طرف کوه اینورکوهیها زندگی میکردند و یک طرف کوه، آنورکوهیها. آنها حتی از وجود همدیگر خبر نداشتند.
اینور کوهیها همیشه فکر میکردند آنور کوه سرزمین غولها و هیولاهاست و همیشه برای هم قصههایی از غولهای آنور کوه تعریف میکردند.
هیچ وقت هم دلشان نمیخواست به آنور کوه بروند. حتی وقتی صداهایی از آنور کوه به گوششان میرسید، میرفتند توی خانههایشان مخفی میشدند و توی گوشهایشان پنبه میگذاشتند تا صداها را نشنوند چون باور داشتند که آنور کوه، جای بدی است، پر از موجودات بد.
اما برخلاف آن، مردم آنور کوه فکر میکردند اینور کوه سرزمین فرشتههاست، یک دنیای خیلی قشنگ. مردم آنورکوهی همیشه آرزو داشتند اینور کوه را ببینند و همیشه برای هم قصههایی از فرشتههای اینور کوه تعریف میکردند.
آنها همیشه به دنبال راهی بودند که از اینور کوه چیزهایی بدانند و هروقت صدایی از اینور کوه میشنیدند، گوشهایشان را تیز میکردند تا ببینند صدای چیست!
اما کوه، آنقدر بزرگ و بلند بود که نمیگذاشت خوب صدا را بشنوند. مردم اینورکوهی و آنورکوهی دور از هم زندگی میکردند تا اینکه یک روز یکی از آنورکوهیها گفت: «من میخواهم به دنبال رؤیاهایم بروم تا ببینم اینورکوه چه شکلی است.»
او کولهپشتیاش را بست و راه افتاد. از صخرهها بالا رفت و از درهها پایین رفت و همینجور برای خودش آواز خواند. صدای آواز او توی کوه پیچید و به گوش مردم اینورکوهی رسید.
مردم اینورکوهی تا صدای آواز مسافر آنورکوهی را شنیدند، ترسیدند و جیغ کشیدند و رفتند توی خانههایشان مخفی شدند و به کابوسهایشان فکر کردند.
آنها میگفتند: «غولها و هیولاها دارند از آنور کوه بالا میآیند تا ما را یک لقمهی چپ کنند!»، اما نه غولی در کار بود و نه هیولایی. فقط مسافر آنورکوهی بود که راه افتاده بود به دنبال رؤیاهایش و باشادی آواز میخواند.
چند روز گذشت تا مسافر آنورکوهی به بالای کوه رسید. او از آن بالا سرزمین اینورکوهیها را دید و با خوشحالی گفت: «جانمی، میدانستم اینور کوه یک سرزمین قشنگ هست، سرزمین رؤیاها!»
اما مردم اینورکوهی که توی این سه روز از خانههایشان بیرون نیامده بودند و با ترس از پنجره به کوه نگاه میکردند، تا سایه یک نفر را بالای کوه دیدند، فریاد زدند: «وای! میدانستیم غولها و هیولاها میآیند. این کابوس ما بود!»
آنها که توی گوشهایشان پنبه فرو کرده بودند، چشمهایشان را هم بستند و باز ترسیدند. توی این مدت، مسافر آنورکوهی با شادی از کوه پایین آمد تا به سرزمین اینورکوهیها رسید.
بعد هم با خوشحالی داد زد: «سلام فرشتههای مهربان، من برای دیدن شما آمدهام.» اما هرچه صدا زد، کسی جواب نداد؛ چون کسی او را ندید و صدایش را نشنید.
خب، شما هم اگر توی گوشتان پنبه فرو کنید و چشمهایتان را ببینید، نه چیزی میبینید، نه چیزی میشنوید! مسافر آنورکوهی وقتی دید جوابی نمیشنود، شروع کرد به آواز خواندن، آن هم چه آواز قشنگی!
او آنقدر با صدای بلند خواند و خواند تا مردم اینورکوهی، کمکم صدایش را شنیدند و چشمهایشان را باز کردند و او را دیدند که میچرخد و آواز میخواند و میخندد.
مردم اینورکوهی که با دیدن او ترسهایشان را فراموش کردند، یکییکی از خانههایشان بیرون آمدند و دور او جمع شدند و وقتی ماجرای سفر او را شنیدند و از وجود مردم آنورکوهی خبردار شدند.
قاهقاه خندیدند؛ به خودشان و به ترسهایشان، و با خوشحالی گفتند: «خوب شد شما آنورکوهیها مثل ما فکر نمیکردید. خوب شد شما رؤیای آمدن به اینور کوه را داشتید! خوب شد تو دنبال رؤیاهایت آمدی و با ما آشنا شدی.»
از آن به بعد مردم اینورکوهی و آنورکوهی با هم رفتوآمد کردند و شاد زندگی کردند، بدون ترس و کابوس و با یک عالمه رؤیا.
آنها کنار هم روی کوه مینشستند و به آسمان آبی نگاه میکردند و به این فکر میکردند که آن بالا سرزمین فرشتههاست، سرزمین رؤیاها!