صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

... و باختیم، رنگ تو را باختیم | برای ذی حجه

  • کد خبر: ۷۴۵۹۸
  • ۲۶ تير ۱۴۰۰ - ۱۱:۵۰
حبیبه جعفریان - نویسنده و روزنامه نگار

«مـی ری ســـفــر؟» وســط معرکه صفحه آرایی بودم. همه چیز مثل همیشه دقیقه ۹۰ رسیده بود. عکس هایم کم وکسری داشت. بعضی هایش کیفیت نداشت. بعضی هایش ممیزی داشت. صفحه آرا اعصاب نداشت. ماشینش را صبح گذاشته بود وسط اتوبان. برادرم دوباره پرسید: «خیلی وقت نداری ها! زود باید بگی». گفتم «سفر؟ کجا؟» گفت: «مکه. دو هفته دیگه. می‌ری؟»

 

برادرم در زندگی من همواره چشمه‌ای بوده است زاینده و رودخانه‌ای توفنده با کرامات و برکاتی که هرگز با هیچ قوه خیال یا ادراکی نمی‌توانی دریابی که چه وقت، چرا و از کدام سو بر تو خواهد وزید و خواهد بارید. تنها کاری که باید بکنی، این است که اگر نمی‌خواهی، از سر راهش به سرعت و صراحت کنار بروی و اگر طالب هستی، باشی؛ مصمم و تسلیم.


صفحه آرا داشت عکس را امتحان می‌کرد. گفتم: «می رم. می‌رم مکه». وقتی این جملات را گفتم، دستش روی کیبورد ثابت ماند و سرش برگشت سمت من. اشاره کردم که با او نیستم و به این موضوع فکر کردم که دو هفته دیگر که می‌شد اول خرداد، هوا در مکه چند درجه است.


***
پنج ماه بعد داشتم خیابان، ولی عصر را می‌آمدم بالا به سمت فاطمی و باد خنک از جانب خوارزم، وزان بود. حوصله تماشای مغازه‌ها را نداشتم. سیخ زل زده بودم به روبه رویم که شهر بود. پر از ماشین، پر از آدم، پر از برگ‌های ترسان و لرزان، افتاده بر کف جوب که زن و مردی را دیدم. اول زن را شناختم. دست توی دست هم، داشتند خیابان را می‌آمدند پایین. سخت سرگرم گپ وگفت بودند و دست هایشان را مثل بچه‌ها به عقب و جلو تاب می‌دادند. هم سفر‌های پارسالم بودند. با هم مکه بودیم.

 

آنجا در مکه یک شب که زن تنها مانده بود، با چند تا از دختر‌ها رفتیم اتاقشان، مثلا مهمانی. یادم هست همه درباره این موضوع حرف زدیم که وقتی برگردیم، چه می‌شود، زندگی هایمان چه شکلی می‌شود، خودمان چه شکلی می‌شویم. زن و شوهر از کنارم رد شدند. مرا ندیدند. حواسشان به خودشان بود. دیدم زن حامله است. تعجب کردم. انگار عجیب بود که زندگی عادی آدم‌ها بعد از اینکه از مکه برگشته اند، به راه خودش ادامه بدهد.

 

انگار خودم کار دیگری کرده بودم. ولی یادم آمد که از خودم هم هربار تعجب می‌کردم. وقتی برگشته بودم، احساس می‌کردم آنجا که بوده ام، یک چیزی توی دلم ساخته و پرداخته شده است که خیلی آسیب پذیر است. هر روز و هر ساعتی که می‌گذشت، کوچک شدن و آب شدنش را حس می‌کردم؛ مثل مومی جلوی آفتاب و من انگار هیچ کاری برای غیب نشدن این کهربا نمی‌توانستم بکنم.

 

نتوانستم بکنم، فقط می‌توانستم به آن شب فکر کنم. به تک تک بچه ها. به اتاق هتلی در مکه که مناره‌های خانه از پنجره هایش پیدا بود و آدم‌ها در آن با دلهره و تردیدی پایان ناپذیر درباره اینکه آیا پس از این چه خواهد شد و چه خواهند شد، حرف می‌زدند. انگار داشتند درباره زندگی پس از مرگشان حرف می‌زدند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.