میز کار من در مجله طوری بود که هربار سرم را از روی صفحه ورد لپتاپم که مانیتوری ۱۰ اینچی بود بالا میآوردم و روبهرویم را نگاه میکردم، فقط یک پارتیشن دورنگ میدیدم که تمام روز در فاصله نیممتری مقابل من ایستاده بود و در شیشه مات بالای آن، تصویر محو آدمی که زل زده بود به یک مانیتور ۱۰ اینچی پیدا بود. بیشتر روزها ساعت ۵ عصر که میشد، به نظرم میرسید که دیگر کم آوردهام و لابد قندم یا فشارم یا هر دو افتاده است. بعضیوقتها هم فکر میکردم لابد دوباره اضطراب دارم. باید پروپرانولول بخورم. شاید هم ازبس زل زدهام به این مانیتور و سایه آدمی در شیشه مات یک پارتیشن دورنگ، به این حال افتادهام.
صندلیام را میدهم عقب. از جایم بلند میشوم و میروم ته تحریریه؛ جایی که یک پنجره هست و یک عمل بدیهی انجام میدهم. بیرون را نگاه میکنم. مقابلم پشتبام معمولی نقرهفام از ایزوگامی است که همه کولرهای آبی آن روشن است. همهشان با صدایی خفه، آوایی میخوانند و مثل این است که دارند، چون بید بر سر ایمان خویش میلرزند. کمی بالاتر دو پرنده که دنبال هم پرواز میکنند، مثل برق رد میشوند.
همه آنچه میبینم، همین است. نه چشماندازی در کار است، نه باغی و نه صفایی، ولی قند من دارد میآید بالا انگار و فشارم که رفته و افتاده بود یک جایی، دارد برمیگردد همینجا. دوباره بیرون را نگاه میکنم و چشمهایم مثل وقتی که آدم بازوهایش را از دو طرف باز میکند و کشوقوس میآید، کشوقوس میآیند و هوشیار میشوند انگار. در لحظه میفهمم چه به دادم رسیده است. «دور»! بله، دور؛ همان ناکجایی که فامیل دور از آن میآمد. همان جایی که از ما فاصله دارد و باید پس از هرچند ساعت که به چیزی در مقابلت زل زدهای، به آن نگاه کنی تا مغزت از کار نیفتد و ماهیچههای چشمت از کسالت و نزدیکبینی قفل نکنند.
سالیان پیش برای یکی از جلسات گپوگفت خودمانی هفتگی که در مجله داشتیم، از سارا شریعتی خواهش کردیم بیاید. شریعتی درباره امید حرف زد و البته چگونه میتوان درباره امید حرف زد، بدون اینکه از ناامیدی گفت؟ یادم هست ما همه که سوزنمان روی بدبینی و ملال گیر کرده بود، میخواستیم او را قانع کنیم که کوتاه بیاید و تایید کند زمانه بهگونهای است که ناامید بودن، محتملتر، طبیعیتر و درستتر به نظر میرسد تا خلاف آن و او ناگهان وسط حرفهایش و با همان لهجه شیرین که ترکیبی از خراسانی و دری و فرانسوی بود، مکث کرد، به میزهای ما در تحریریه نگاهی انداخت و گفت میدانید؟
به نظرم این میزهای شما که بیشترشان رو به پنجرهای نیستند و سطح شیشهایشان سبب میشود وقتی سرتان را روی کاغذ خم میکنید اولین چیزی که میبینید قیافه خودتان باشد، بیتقصیر نیستند در این وضع. باید هرازگاهی سرتان را بچرخانید و بیرون را نگاه کنید. «دور» را؛ جایی که بدون شما و خارج از شما هم واقعیت دارد. وجود دارد و هرازگاهی باید به آن خیره شد.