صحنهای در ذهنم هست که همیشه فکر میکنم آن را به چشم خودم دیده ام، ولی ندیده ام. آخر من که در عمرم استالینگراد نرفته ام. لابد آن را در کتابی خوانده ام. شاید هم خواب دیده ام. به هرحال همه چیزش خیلی واضح و روشن یادم است. اینکه اتاقی است که مربع شکل است. دو تا پنجره، آن تهش است که پرده ندارد و پر از تخت است؛ تختهای هم شکل و هم اندازهای که بچه ها، بچه هم نه، نوزادهایی که فقط یکی دو ساعت است به دنیا آمده اند، روی آنها خوابیده اند. چشمهای همه شان بسته است. لباس همه شان سفید است و به مچ همه شان، دست بندهایی بسته شده است که لابد اسمشان را رویش نوشته اند.
من از پشت شیشه میبینمشان. اینجا بیمارستانی در استالینگراد است، سال ۱۹۴۲. بیرون بیمارستان، باغ یا درختی وجود ندارد. حیاط بیمارستان یک محوطه خاک وخلی کوچک است. درواقع خرابهای است کنار خرابههای بسیاری که زمانی خانه کسانی بوده اند. خرابهای که توی دلش یک اتاق مربع شکل دارد و یک عالمه بچه کوچولو که فقط چند ساعت است به دنیا آمده اند، در آن راحت خوابیده اند. این صحنه همیشه مرا تکان میدهد. همیشه فکر میکنم آن را به چشم خودم دیده ام، اما ندیده ام. من که در عمرم استالینگراد نرفته ام.
***
تلویزیون دارد زنی را نشان میدهد که صورتش مضطرب است و دارد به زن دیگری که ما نمیبینیمش، میگوید: «زور بزن! زور بزن!» و زن فریادی میکشد و دختری به دنیا میآید، با موهای مشکی چسبیده به جمجمهای کوچک و چشمهایی که بازند و زیر پلکهای پفدار با تعجب به جهان مقابلشان زل زده اند. دوربین کمی عقب میرود و نمای بازتری را به ما نشان میدهد. اینجا گوشهای از فرودگاهی در فیلیپین است.
پشت چند نیمکت قرمز داغان که پسربچهای رویشان ورجه وورجه میکند، این دخترکوچولو دنیا آمده است و در پس زمینه، انبوهی زن و مرد و جوان و پیر که طوفان همه چیزشان را ازشان گرفته است، درهم میلولند، غذا میخورند و چرت میزنند. دوربین میرود بیرون و خیابانهای ویران شهر را نشان میدهد که کیسههایی مشکی اینجا و آنجا ازجمله روی نیمکتهای ایستگاههای اتوبوس رها شده اند. گزارشگر توضیح میدهد که اینها جسد کسانی است که در طوفان کشته شده اند و کس وکارشان معلوم نیست و صلیب سرخ باید کمک کند تا زودتر آنها را به نحوی سروسامان بدهند.
***
آن صحنه را وقتی ۱۲ یا ۱۳ سال داشتم، توی یک کتاب خواندم. دراصل توصیفی بود از یک عکس -که ما آن را نمیدیدیم- از بخش زایمان بیمارستانی در استالینگراد، سال ۱۹۴۲. عکسی که زیر آن نوشته شده بود: «و زندگی به راهش ادامه میدهد».
این صحنه، همیشه مرا تکان میدهد؛ صحنه جسدها و نوزادها، درحالی که هیچ کدام نمیتوانند مانع دیگری شوند، درحالی که هیچ کدام نمیتوانند به دیگری برای راهی که در پیش دارد، توضیحی بدهند یا کمکی کنند، ولی مهم نیست؛ مهم این است که زندگی به راه خودش ادامه میدهد. گوته جایی گفته است برای اینکه بتوانی از زندگی لذت ببری، باید به آن احترام بگذاری. به نظرم هیچ چیز به اندازه صحنهای که در آن «زندگی به راهش ادامه میدهد»، زندگی را احترام برانگیز نمیکند.