مرجان زارع - بعضیها باورهای عجیبی دارند مثل اینکه اگر از زیر نردبان رد شوی، بدشانسی میآوری، و اگر -قرچقرچ- قیچی را باز و بسته کنی، دعوا به راه میافتد یا اگر کلاغ روی پشتبام خانهات قارقار کند، خبر بدی به تو میرسد.
«عمو وایوای» هم خیلی به این چیزها اهمیت میداد و اگر یکی از اینها اتفاقها میافتاد، شروع میکرد به آه و ناله که وایوای، حتما الان بلایی به سرم میآید! حتما اتفاق بدی میافتد! و ... .
او آنقدر وایوای میکرد که سردرد میگرفت. بعد مجبور میشد چند تا قرص بخورد و چند ساعت بخوابد تا حالش بهتر شود و همه چیز را فراموش کند.
البته بیشتر وقتها هم هیچ اتفاقی نمیافتاد! یک روز «عمو وایوای» داشت آهسته و قدمزنان از کنار کوچهی باریکی میرفت که ۲ تا نان سنگک بخرد.
او همینجور برای خودش آواز میخواند که متوجه چیز عجیبی شد. یک نردبان گنده سر راهش به دیوار تکیه داده شده بود. کنارش هم کلی وسایل بنایی ریخته بودند جوری که مجبور بودی فقط از زیر نردبان رد شوی.
اما «عمو وایوای» نمیخواست این کار را بکند. برای همین همانجا ایستاد. همین هنگام بود که چند نفر که پشت سرش میآمدند سر و صدایشان بلند شد: «عمو! برو کنار!»
«عمو وایوای» پشت سرش را نگاه کرد و چند نفر را دید که کمد بزرگی را با خودشان میآوردند. کمد آنقدر بزرگ بود که آنها اصلا نمیتوانستند دور و برشان را خوب ببینند.
«عمو وایوای» با خودش گفت: «اگر همینجا بمانم، ممکن است کمد به این سنگینی روی دست و پایم بیفتد.» او مجبور شد بدود و از زیر نردبان رد شود.
رد شدن از زیر نردبان همان و شروع شدن وایوای عمو همان. عمو شروع کرد به وایوای و گفت: «وایوای! دیدی چی شد؟! از زیر نردبان رد شدم! حالا چه بلایی به سرم میآید؟!»
بعد هم از بس ناراحت بود، خریدن نان را فراموش کرد او همینجور به راهش ادامه داد و رفت.
از بس ناراحت بود، اصلا نفهمید کجا دارد میرود و وقتی دور و برش را نگاه کرد، دید خیلی از خانهاش دور شده است. برای همین، مجبور شد با تاکسی به خانهاش برگردد.
به خانه که رسید، زنش پرسید: «چرا دیر کردی؟! پس کو نان؟!»
عمو شروع کرد به وایوای و گفت: «وایوای! نمیدانی چه بلایی به سرم آمد. خیلی از خانه دور شدم و مجبور شدم با تاکسی برگردم و کلی پول بدهم. نان هم نخریدم. همهاش تقصیر نردبان بود، چون از زیرش رد شدم.»
زنِ «عمو وایوای» تا این را شنید قاهقاه خندید و گفت: «مرد! اینقدر خرافاتی نباش. این حرف را نزن. بلند شو برو ۲ تا نان بخر.».
اما «عمو وایوای» راضی نشد برود و ۲ تا قرص سردرد خورد و رفت زیر پتو تا چند ساعت بخوابد. زن «عمو وایوای» که دید نمیشود روی نان خریدن عمو حساب کند، خودش چادر گلگلیاش را سرش کرد و زنبیل به دست رفت تا نان بخرد.
اتفاقا از زیر همان نردبان هم که توی کوچه گذاشته بودند رد شد. بعد هم مستقیم رفت نانوایی و ۲ تا نان سنگک خرید تازه موقع برگشتن باز هم از زیر نردبان رد شد و بعدش چند تا از دوستانش را دید و کمی با آنها حرف زد و خندید.
سر راه هم از جلو بانک رد شد و از دیدن کاغذی که پشت شیشه بانک چسبانده بودند حسابی ذوق کرد. اسم او توی فهرست برندههای بانک بود.
زن «عمو وایوای» با خوشحالی راه افتاد سمت خانه تا زودتر این خبر را به «عمو وایوای» بدهد.
او همانجور که با عجله میرفت با خودش میگفت: «جانمی! برنده شدم! جانمی! برنده شدم. کی گفته رد شدن از زیر نردبان بدشانسی میآورد!»