صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

سوگ‌نوشته‌هایی برای المیرا منشادی که دیگر در میان ما نیست | پایان دفتر زندگی یک خبرنگار

  • کد خبر: ۷۹۵۳۳
  • ۱۴ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۱:۰۵
  • ۲
المیرا منشادی، خبرنگار با‌سابقه روزنامه شهرآرا، در پی ابتلا به کرونا به رحمت ایزدی پیوست. به همین مناسبت، دیروز پیام‌های تسلیتی از‌سوی چهره‌ها و مسئولان استانی و ملی به دستمان رسید.

گروه فرهنگ | شهرآرانیوز؛ المیرا منشادی، خبرنگار با‌سابقه روزنامه شهرآرا، در پی ابتلا به کرونا به رحمت ایزدی پیوست. به همین مناسبت، دیروز پیام‌های تسلیتی از‌سوی چهره‌ها و مسئولان استانی و ملی به دستمان رسید.
محمد خُدادی، معاون مطبوعاتی و اطلاع‌رسانی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، در پیام خود نوشت: خبر درگذشت زنده‌یاد المیرا منشادی، خبرنگار جوان و سخت‌کوش روزنامه شهرآرا، موجب تألم بسیار شد. درگذشت این فعال با‌اخلاق و کوشای رسانه‌ای را به خانواده گرامی‌اش و جامعه رسانه‌ای کشور، به‌ویژه همکاران او در روزنامه وزین شهرآرا تسلیت می‌گویم و برای خانواده عزیز او، بازماندگان، دوستان و همکارانش، صبر و سلامتی مسئلت دارم.


خانه مطبوعات خراسان رضوی، شورای اسلامی شهر مشهد، خبرگزاری‌های ایرنا، ایسنا، فارس، تسنیم، مهر، کانال‌های تلگرامی خبر فوری، اخبار مشهد و اخبار خراسان، باشگاه روزنامه‌نگاران ایران، سیدفرهاد حجازی، شهردار منطقه ثامن، یوسف امینی، سرپرست و افشین تحفه‌گر، معاون فرهنگی و رسانه اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان رضوی، محمود امانی‌بنی، مدیرکل فرودگاه‌های استان، محمدمهدی خیرجو، رئیس مرکز ارتباطات و رسانه آستان قدس، و‌... نیز در پیام‌های جداگانه‌ای، درگذشت این خبرنگار پرتلاش روزنامه شهرآرا را تسلیت گفتند.

برای رفتن خیلی زود بود

سیدهادی فیاضی | صبح یکشنبه، دهم مرداد، ساعت ۱۰ قرار بود خبرنگاران شهرآرا واکسن نوبت اول را بزنند. برای انجام امور اداری و ارائه لیست و هماهنگی، یک ساعتی زودتر به مرکز هلال احمر رفتم. وارد سالن که شدم، دیدم زودتر آمده، نشسته و مثل همیشه چشمانش می‌خندد. گفت: فلانی! شما چه واکسنی می‌زنید؟ به شوخی گفتم: برای مدیران فایزر تجویز کرده اند. باز هم خندید. «خنده» نشانه اش بود. از پشت ماسک هم واضح می‌دیدی که می‌خندد.
چند نفری آن روز زودتر آمده بودند، اما او، مشتاقانه زودتر آمده بود تا شاید بگوید زندگی را دوست دارد. زندگی از لبخندهایش جان می‌گرفت، همان طور که همه ما در شهرآرا از او انرژی می‌گرفتیم.‌
می‌دانم دیروز وقتی همه مان به احترامش در راهروی روزنامه خبردار ایستاده بودیم، باز هم به ما خندیده است. نگاهی به حال و روز همه ما کرده و دستی تکان داده و رفته.
او رفت، ولی نشانه‌ای از رفتن نداشت. نشانی از خداحافظی نداشت. رفت و نشانه اش را بین ما جا گذاشت، همان خنده همیشگی را. برای رفتنش، چقدر زود بود.

 

داستان زندگیت قشنگ بود المیرا منشادی!

حمیدرضا معصومیان | آخه من چطوری درباره مرگ تو بنویسم؟! تو که پر از زندگی بودی. تویی که همیشه خندان بودی، تویی که وجودت برای همه امید بود... چه باید بنویسم درباره کسی که همه وجودش زندگی بود؟ کی می‌تونه باور کنه نبودن تو رو، ندیدن اون همه شادی و عشق اون چشم‌هایی که همیشه می‌خندید؟ چطوری می‌شه فراموش کرد روز‌های شادی رو که برای همه رقم زدی؟ باور کردنی نیست مرگ این قدر بی رحم باشه ... چطور دلش اومد تو رو هم ببره؟


اصلا اسمت کنار مرگ نمی‌نشینه. نمی‌شه نوشت «شادروان المیرا منشادی»! تو همیشه این طوری بودی؛ المیرای شاد، المیرای سرشار از زندگی، المیرای خنده، المیرای امید.‌
نمی‌دونم چی باید بنویسم... از بس نوشتم و پاک کردم خسته شدم. آخرین بار وقتی بهت پیام دادم «المیرا! باید مبارزه کنی. باید دوام بیاری»، نوشتم «دختر جان! همه دارند می‌خندند وقتی می‌شنوند کرونا گرفتی، می‌گن مگه کرونا زورش به المیرا هم می‌رسه!»، نوشتی «یک کم غافلگیر شدم، ولی از پسش برمی آم.» پس چی شد المیرای منشادی؟ تو که بازنده نبودی، تو که صبرت زیاد بود، تو که کوه غم بودی، ولی خنده از صورتت نمی‌رفت... نه؛ این دیگه رسمش نبود که با رفتنت این طوری داغ به دلمون بگذاری.


هر چی هم بگذره، تموم نخواهد شد غمت المیرا منشادی. می‌دونم که رسم زندگی همینه؛ همه یک روز باید برن، ولی حیفت؛ خیلی حیفت که ما رو محروم کردی از بودن خودت. بی تو دنیا خیلی زشت‌تر از قبل می‌شه و خیلی غیر قابل تحمل تر. سفرت به خیر دختر همیشه شاد! شاید اون طرف، زندگی قشنگ‌تر باشه از این دنیا که می‌دونم بهت سخت گرفت. راستی به مادرت هم سلام برسون. یادته همیشه می‌گفتم تو و مادرت مثل سیبی هستید که از وسط نصف شده؟ یادته می‌گفتم پیر بشی عین مادرت می‌شی؟ چه حیف که پیر نشدی و چه وفادارانه باز هم کنار مادرت موندی. کسی که می‌گفتی «نباشه، می‌میرم.» همون هم شد. داستان زندگیت قشنگ بود المیرا منشادی! همه عمر آرزوی مادر شدن داشتی و آخر هم پی «مادر» رفتی.

بیدی نیستم که با این باد‌ها بلرزم

لاله کوثری | من و المیرا با هم رسیدیم درمانگاه هلال احمر برای واکسن. بازم مثل همیشه شوخی و خنده راه انداخته بود. گفتم: «المیرا! تو می‌ری اول یا من برم؟» خندید و گفت: «تو برو لاله. تو برو؛ اگه افتادی ولو شدی، من جثه ام قوی تره بتونم بگیرم زیر بغلتو.» بعدشم سه تایی که توی قاب عکس بودیم، زدیم زیر خنده. المیرا الکل رو درآورد زد به دستام، گفت: «برو خدا پشت و پناهت!» دوباره خندید. خواستم عکس بگیرم، نور خوب نبود، عکس یکم تیره شد. گفت: «لاله! دوباره بگیر.» که صدا کردند گفتند «نفر بعد.»

المیرا خندید و گفت: «بدو بدو وصیت کن لاله!» گفتم: «نوبت به تو هم می‌رسه وصیت کنی!» دوباره خندید. گفت «من توی همین اوضاع سیاه، دلم شاده. خدایا! شادی رو ازمون نگیر.» رفتم واکسن زدم، برگشتم. توی راهرو گفت: «هنوز زنده ای؟» خندیدم. خواستم جوابش رو بدم، پا شد که بره داخل، خندید و گفت: «چیزی نگو. من بیدی نیستم با این بادا بلرزم!»


المیرا پاشو. پاشو، پس فردا تزریق نوبت دوم هر دوتامونه. تو قوی‌تر از کرونا هستی. می‌دونم شکستش می‌دی. اینو اینجا پست کردم که بعد خوب شدنت ببینی قدرت جنگیدنت رو و بدونی بیدی نبودی که با این باد‌ها بلرزی.
دوستان! دوست و همکار عزیزمون وضعیتش فرقی نکرده و هنوز در خواب مصنوعیه. لطفا برای سلامتی اش حمد قرائت کنید.
(این چند خط چند روز قبل از فوت المیرا منشادی نوشته شده است).

من خواهر خانم منشادی هستم

مهدی عسکری | اول. ۱۷ سال پیش، دفتر روزنامه «سیاست روز»، در زدم و دخترکی شاد با لبخند در رو باز کرد. از روی چهره اش حدس زدم با خانم منشادی نسبتی داره. کمی مکث کردم. خندید و گفت: «من خواهر خانم منشادی هستم؛ اسمم المیراست. سمیرا از شما خیلی تعریف کرده و می‌گه خبرنگاری رو با شما شروع کرده.» همه این‌ها رو با خنده می‌گفت. حالا، اما نیست که با یادآوری آن روز بخنده.


دوم. کودک درونش انگار هفت هشت سال بیشتر نداشت؛ بس که شوخ بود و شاد و پر انرژی. همیشه وارد که می‌شد، همکاران خانم دوروبرش رو می‌گرفتند، می‌خندید و می‌خنداند. به سراغ همکاران می‌رفت و کم و بیش با همه احوالپرسی می‌کرد. بعضی‌ها می‌گفتیم «باز زلزله آمد و خانم منشادی هم آمد!» بس که پر انرژی بود. جای خنده هایش چقدر خالی است توی تحریریه.


سوم. می‌گفت «شما داداشی من هستین آقای عسکری! اگر کسی خواست از گزارش من بد بگه یا سر گزارش و خبرام با یکی بحثم شد، باید از من دفاع کنین.» من هم قول می‌دادم و همیشه دفاع می‌کردم. سال ۹۲ بود که کلی از همکاران رو به خانه اش دعوت کرد. کیک مرغ پخته بود و من نمی‌دونستم اسم غذایی که پخته چیه. کلی توضیح داد و گفت که چطور تهیه می‌شه.


چهارم. همه فکر می‌کردیم بر‌ می‌گرده. یک جورایی توی اوج ناامیدی، باز هم امید داشتیم. دعا، ذکر، زیارت عاشورا و .... توی همه این ناامیدیا و دنبال همون یک ذره امید، فکر می‌کردیم اگر برگرده، چجوری در مورد فوت مادرش بهش خبر بدیم؛ نگو که مادرش آغوش باز کرده بوده براش که برسه بهش....
پنجم. توی همین ایام یک شب خوابش رو دیدم. توی خواب روی یک صندلی نشسته بود و آروم به اطراف نگاه می‌کرد. می‌گفت: «چرا این قدر جوش می‌زنید شماها؟ من جام خیلی خیلی خوبه. اصلا ناراحت من نباشید. خیلی خوبم.» انگار خوابم تعبیر شد. امیدوارم آبجی المیرا در آرامش باشد.

آمد، نوشت، خندید و رفت!

سید جواد اشکذری | شهریور، ماه بدی بود. شنبه هم روز بدی بود. بی حوصله‌ترین روز دنیا. ۱۳ هم همیشه تکلیفش برای همه ما روشن بوده؛ نحس‌ترین روز دنیا. مادر بزرگ با اون چادر مشکی خوشگلش می‌رفت مدرسه تا خبر قبولی ما رو بگیره، بعد از اون همه تجدیدی! «شنبه با، ولی تشریف بیارید.» هیچ وقت این جمله یادم نمی‌ره. همیشه، شنبه اون وسطای شهریور داغ، خاطره بد سردی کارنامه رو حس می‌کردم. شنبه، روز بی حوصلگی تمام خاطرات بچگی ما بود. فکر کردم تمام شنبه‌های بد تمام شده اند. فکر کردم ۱۳ دیگه برایمان نحسی نخواهد داشت. درس و مدرسه تمام شد، ولی نوشتن تا ابد در من ماند. شنبه‌های داغ شهریور برایم روزی شد مانند همه روز‌ها تا اینکه یک نفر رفت.


همه ما اهل خبر شدیم و نوشتن. خبر خوب. خبر بد. هیچ گاه نتونستم خبر بد را درک کنم تا اینکه خبرنگار درد‌ها و رنج‌های مردم، بعد از این همه رنج و سختی‌های زندگی، به خبر پیوست. او خبرنگاری بود که هیچ گاه باور نمی‌کرد روزی در این روزها، آن هم به این زودی ها، خبر رفتنش رو از اون بالا برایمان بفرستد؛ «من، المیرا منشادی، پس از تحمل یک دوره بیماری ناشی از ابتلای به کرونا، از خواب مصنوعی به خواب ابدی فرو رفتم و شنبه ۱۳ شهریورماه قرن جدید، در سن سی و پنج سالگی دار فانی را وداع گفتم.»


۱۳ شهریور ۱۴۰۰ پاییزی‌ترین روز خبرنگاران شهرآرا بود. سرد و بی روح. قلم خشک شده بود. اشک‌ها بر روی چهره هایمان. خبرنگاری که من می‌شناختم، در زندگی جنگید. در میدان رسانه سرش پایین بود، اما قلمش اهل مدارا نبود. گزارش نویس درجه یک بود که جامعه را در ذهن مخاطبش همراه می‌کرد. او آمده بود که بماند و نرود. او هرچند زود رفت، اما می‌ماند تا ابد در تاریخ رسانه شهر و حافظه اهالی اش. خاک سرد است، اما نه برای تو که همیشه گرم بودی و بانشاط. یک نفر از ما جماعت کم شد، در حوالی پاییز سرد کرونایی. یک نفر که با خنده‌ها و قلم روانش، از درد‌ها گفت، خندید و رفت. یک نفر که هنوز قرن جدید رو خوب حس نکرد و خندید و رفت.... و حالا تو المیرا!


راستش را بگو، بانوی شاد و خندون! بمب انرژی! مرگ با تو چه نسبتی داشت؟! پرسشی که تا آخر عمر نمی‌تونم به جوابش برسم. چیزی می‌گویم که بین خودمان بماند؛ مطلبی که الآن دارم می‌نویسم، سخت‌ترین نوشته من در ۲۰ سال اخیر کاری‌ام است.
زنده هستی در ذهنمان
زنده یاد المیرا منشادی همیشه عزیز!

نامه آخری...

طیبه ثابت | پناه بر خدا! پناه بر خدا! خبر‌های تلخ، داغ‌های جگر سوزی که این روز‌ها زمین را دوره کرده اند و مثل براده‌های مذاب و ترکش‌های تیز و برّان بر دل و جان، به ناگاه فرود می‌آیند. اگر بگذارند، اگر بگذارند، شاید از پشت دیواره‌ای از آه و اشک بتوانم میز خالی تو را ببینم که هنوز با لبخند معصومانه و آمیخته با شیطنتِ خودت، صدایم می‌کنی و می‌گویی: «سلام ثابت خانم! چه خبرا؟ کوله پشتیت چطوره؟ بچه‌های کارگاهت خوبند؟» باورش سخت‌تر از سخت است. اندوه سفر ناگهانی ات، راه نفسم را بسته است. دست هایم می‌لرزند و نمی‌توانم واژه‌هایی را که تا دیروز رامم بودند، برایت به صف کنم تا نامه آخرم به تو باشند.


حتما حالا همه ما را از آن بالا می‌بینی و دلت بین رفتن به ابدیت آرامش ازلی و دار القرار خدا از یک طرف و چشم‌های پر اشک ما کمی مکث کرده است. حتما دلت برای همه ما تنگ می‌شود. المیرای مهربانم لرزش انگشتانم نمی‌گذارند کلمه‌ها را درست تایپ کنم. کلمه‌ها روی صفحه نمی‌نشیند. در هوا معلق می‌مانند.

 

در یک بی هوایی که راه نفسم را تنگ کرده است، می‌خواهم از تحریریه بیرون بزنم، اما اگر بروم، اگر با سنگینی فراقت روبه رو نشوم، اگر دوام نیاورم به گفتن نام خدا، چطور صفحه یادبودت را فردا بخوانی؟ اگر اینجا پیشم بودی، بی شک می‌خندیدی و می‌گفتی: «بی خیال بابا! ننوشتی هم دنیا که به هم نمی‌ریزد!»
آخ! آخ! المیرا! زورم به داغ تو نمی‌رسد. حرف هایم زبانه اشک می‌شود و می‌چکد بر میزی که تو چند وقت پیش، دست هایت را روی آن گذاشته بودی و مثل همیشه مطالب صفحه ات را آماده می‌کردی.
سفر به سلامت!


آدم که پشت سر مسافرش گریه نمی‌کند. گریه رود می‌شود و نمی‌گذارد مسافر راحت سفر کند. باید جلوی تو خود دار باشم. دلم را قوی کنم و بگویم: «سلام ما را به خدا برسان.» بگویم: «سلام مرا به همه عزیزانم در آن دنیا برسان.» بهتر است برایت سوره‌ای بدرقه راه کنم و صلوات بفرستم که به سرزمین بی اندوه آخرت روانه شدی.


آه المیرای عزیزم! همه این روز‌ها که به تحریریه نیامده بودی، ما برایت از خدا شفا می‌خواستیم که زنده بمانی، اما فرشته‌ها به تو جایی بهتر از دنیا را نشان می‌دادند و ما قادر به درک بی‌قراری ات برای پرواز نبودیم.
دلت می‌خواست رها شوی از قفس دنیا. دلت می‌خواست مثل زمان بچگی ات با شیطنت و اصرار بخواهی که مادر مهربانت، مو‌های زیبایت را بعد از این همه در بیمارستان بودن با دست‌های خودش ببافد و تو پناه ببری به آغوش مهربانی اش. عکست را در میان شمع‌ها می‌بینم. امروز تمام روزنامه در سکوتی عمیق و تلخ فرو رفته است.

 

خدا به داد دل خواهرت برسد که داغ تو و مادرت را باید طاقت بیاورد، المیرای مهربان و همیشه امیدوار!
پناه بر خدا! یادت می‌آید المیرا؟ یادت می‌آید پارسال که از مراسم تدفین جمیله سادات کراماتی، مستقیم از بهشت رضا به تحریریه آمدم و حالم خوب نبود، تو از پشت میزت بلند شدی و سلام و تسلیت گفتی. گفتی: «کراماتی چقدر دختر خوبی بود، حیف!» گفتم: «نماز را برای جمیله در قطعه هنرمندان خواندیم. نماز آخر را.» و چه سخت بود المیرا! می‌خواستم از شدت این فراق، همان جا قالب تهی کنم. تو گفتی: «ثابت جان! همه مان باید برویم. این دنیا چیزی جز رنج و غم نیست.»

آخرین سطرهایش را برای امام رضا (ع) نوشت

علیرضا ظهیری | همه ما در روزنامه شهرآرا در این روز‌ها دست به دعا بودیم تا همکارمان، المیرا منشادی، به هوش بیاید و دوباره با همان چهره شاد در تحریریه ببینیمش؛ اما تقدیر، چیز دیگری نوشت و مشیت خداوند بر این قرار گرفت که حالا در فراق همکار عزیزمان بنشینیم.


المیرا منشادی از آن دست همکارانی بود که با روحیه خوب، چهره شاد و سخنان امیدوار کننده، همیشه به همه ما قوت قلب می‌داد و وقتی در سال‌های اخیر برای صفحه آرایی شهرآرا محله منطقه ثامن، روز‌های سه شنبه به تحریریه شهرآرا می‌آمد، با روحیه خوب خود و هم کلام شدن با دوستانش سبب ساز شادی می‌شد.
چند هفته بود که دیگر در روز‌های سه شنبه او را نمی‌دیدیم و او روی تخت بیمارستان با کرونا می‌جنگید. مادر المیرا چندی پیش، به دلیل همین بیماری به رحمت خدا رفت و همه خبرنگاران و کارکنان روزنامه، نگران این بودند که پس از بهبودی المیرا، چگونه خانواده اش خبر درگذشت مادرش را به او بدهند. اما گویا خود المیرا در بیهوشی، دوری مادرش را تحمل نکرد و صبح دیروز، خبر تلخ فوتش، تحریریه شهرآرا را در غم فرو برد.

 

مرحوم منشادی، خاطرات شیرینی از خنده رویی ها، شوخی ها، شادی‌ها و تلاش هایش، برای همه همکارانش به یادگار گذاشته است. حالا که نیست، یک یک لحظه‌هایی را که در این چند سال با او همکار بودم در ذهنم مرور می‌کنم، از آن روز‌هایی که تازه وارد مجموعه شهرآرا شده بودم و او در صفحه ورزش فعالیت داشت تا روز‌هایی که گزارش‌های خواندنی اش در صفحه گزارش را می‌خواندم و در نهایت در روز‌هایی که او مسئول شهرآرا محله منطقه ثامن بود و خبر‌ها و گزارش‌های محله‌های اطراف حرم امام رضا (ع) را می‌نوشت و می‌توان گفت آخرین نوشتار‌های او به عنوان یک خبرنگار، برای امام رضا (ع) و برای زائران و مجاوران بارگاه رضوی بود.


المیرا منشادی هر چند در مبارزه با کرونا شکست خورد، اما یادش همیشه در ذهنمان خواهد بود و همه ما امیدواریم در این ایام که نام و یاد حضرت اباعبدا..  الحسین (ع) در کوچه و خیابان‌های شهر رخ نمایی می‌کند، با اولیای خدا محشور شود.

زیر نور ستون برق کوچه، گزارش ننویس!

الهام مهدیزاده | همیشه به جای «مهدیزاده»، به من می‌گفتی «مهدی» و می‌خندیدی. می‌گفتی «مهدی» راحت‌تر و خودمانی‌تر است.  آن روز‌ها که در گروه گزارش بودی، قرار گذاشتیم هر طور شده ثابت کنیم گزارش نویس خانم یعنی چه؛ رقابتی میان تیم دو نفره ما با تک گزارش نویس مرد گروه، آقای جمال رستم زاده. می‌گفتی: «مهدی! نباید ببازیم.»


گاهی که مطالبمان به مشکلی بر‌ می‌خورد یا مسئولی پاسخ نمی‌داد و چاپش با تأخیر روبه رو می‌شد، برای اینکه نشان بدهی ما کم نیاورده ایم، به شوخی به آقای رستم زاده و مطالبش که به نوبت چاپ می‌رسید، می‌گفتی: «لابد شما زیر نور ستون کوچه تا صبح تلاش کردین این مطلب برسه! خدا کنه چراغ ستون کوچه شما هم بسوزه!»


یک بار با هم به کشف رود رفتیم تا گزارشی مشترک و سریع به چاپ فردا برسانیم. کفش هایمان تا مچ داخل فاضلاب رفته بود. توی مسیر روزنامه می‌گفتی: «چه گزارش بوداری من و تو بنویسیم؛ البته اگه بقیه بچه ها، قبل از تمام شدن گزارشمون از بوی لباس هامون بیهوش نشن!» و می‌خندیدی. باورم این بود که مثل همان روز‌ها مقابل کرونا کم نمی‌آوری. باورکردنی نیست. برای هیچ کدام از ما باورکردنی نیست که گزارش خبرنگاری
ناتمام بماند. قلمت ماندگار... تا همیشه.

این هم شیرینی ماشینم!

مصطفی عباسی | آخرین آفیشی که با خانم منشادی رفتم، بر‌ می‌گرده به ۳۰ فروردین امسال. اومد روزنامه. مثل همیشه که باهاش شوخی می‌کردم، گفتم: «ای بابا! باز از اون آفیشای داغون داری که باید کلی پیاده روی کنیم؟» اون هم که همیشه حاضر جواب بود، گفت: «آقای عباسی! من مدام به آقای صلواتی می‌گم که شما رو با من برای عکاسی نفرسته؛ بازم باید تحمل کنم شما رو!» و خندیدیم. پرسیدم: «برای خودرو هماهنگ کردین؟» که گفت: «نه، با ماشین خودم می‌ریم.»

از روزنامه که بیرون زدیم، گفت: «اگه حدس بزنین ماشینم چیه، جایزه دارین.» من هم درست رفتم سراغ یک ۲۰۶ مشکی اسپرت. کلی از ماشینش تعریف کرد و گفت موتورش تقویت شده است. اون روز خیلی راه رفتیم توی کوچه پس کوچه‌های منطقه ثامن و کلی هم عکس گرفتیم از در‌های قدیمی محلات این منطقه. من هم حسابی غر زدم، اما آخر آفیش، خانم منشادی آبمیوه گرفت و گفت: «این هم برای رفع خستگی تون و هم شیرینی ماشینم.»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۱
وحدت
۱۱:۱۸ - ۱۴۰۰/۰۶/۱۶
سلام، من ایشونو نمی شناختم وقتی فوت کردن و خبر فوتشون نسبت به بقیه چهره های شاخص مقایسه کردم که چقدر همه متاثر شدند و به قول معروف همه جا پیچید با خودم گفتم خانم مشنادی حتما یک شاخصه ای داشتند که این اتفاق افتاد و مرگشون هم با افتخار بود و چقدر براشون فاتحه خوندند و گریه کردند با این گزارش فهمیدم ایشون اهل شوخی بودند که در قران و روایات شوخ طبعی رو از نشانه های مومن می داند.
روحشون شاد و یادشون گرامی
م.ن
۱۹:۵۰ - ۱۴۰۰/۰۶/۱۵
با سلام و قلبی مملو از تاثر درگذشت بانو منشادی را به یکایک شما عزیزان همکار و بخصوص خانواده محترم ایشان تسلیت میگویم.
روحشان شاد
م.ن از پاریس .خواننده روزنامه شهرآرا