صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یادی از هاشم بندار، فرمانده شهید گردان لیلةالقدر لشکر ۵ نصر

  • کد خبر: ۸۰۵۱۴
  • ۲۲ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۰:۲۶
 هاشم بندار ۲۲ فروردین‌۱۳۴۴ در روستای حسین‌آباد از توابع مشهد متولد شد. کودکی پر‌جنب‌و‌جوش بود و در تعزیه‌های محرم، یا نقش یکی از بچه‌های امام‌حسین (ع) را بازی می‌کرد یا یکی از طفلان مسلم بود.

زهرا بیات | شهرآرانیوز - هاشم بندار ۲۲ فروردین‌۱۳۴۴ در روستای حسین‌آباد از توابع مشهد متولد شد. کودکی پر‌جنب‌و‌جوش بود و در تعزیه‌های محرم، یا نقش یکی از بچه‌های امام‌حسین (ع) را بازی می‌کرد یا یکی از طفلان مسلم بود. در پنج‌سالگی پدرش فوت کرد و زیر سایه مادر و تلاش برادرانش بزرگ شد. دوره ابتدایی را در مدرسه آستانه‌پرست فعلی و دوره دبیرستان را در مدرسه مدرس مشهد به پایان برد.


قبل از انقلاب، با وجود اینکه ۱۳ سال بیشتر نداشت، در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و حتی همراه با دوستانش روی دیوار‌ها شعار‌های ضدحکومتی می‌نوشت. این روحیه باعث شده بود حتی در درگیری‌های ۹ و ۱۰ دی ۵۷ نیز در دل ماجرا باشد.


بعد از پیروزی انقلاب در بسیج فعال شد؛ گاهی شب‌ها در خیابان نگهبانی می‌داد و مسئول آموزش بسیج مسجد محله شده بود. با شروع جنگ تحمیلی تحصیلات دبیرستان را رها کرد تا بتواند عازم جبهه شود. در چهارده‌سالگی به جبهه رفت. از آنجا که سنش برای اعزام کم بود، کپی شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرد.


حضورش در جبهه ادامه‌دار شد، به‌طوری‌که در عملیات‌های بسیاری ازجمله عملیات ام‌الحسنین، طریق‌القدس، فتح‌المبین، فتح بستان، شکست حصر آبادان، آزادسازی خرمشهر، رمضان، بدر، خیبر، والفجر‌ها و کربلا‌ها شرکت کرد.


در جبهه مدتی بی‌سیمچی و مدتی فرمانده بود. در فتح قله‌های ا... اکبر در کنار شهید چمران و هم‌رزمان دیگر، بی‌سیمچی بود و بعد فرمانده گردان لیلةالقدر شد. همچنین فرماندهی گردان رزمی مخابرات را نیز برعهده داشت. می‌گفت: «تا زمانی‌که جنگ باشد در جبهه می‌مانم.»


او بسیار متواضع و فروتن بود و ذکر مسئولیتش او را رنج می‌داد. می‌گفت: «ذکر مسئولیت همراه اسم لزومی ندارد».
او چه زمانی‌که بی‌سیمچی بود و چه زمانی‌که عنوان فرماندهی داشت، کار‌هایی فراتر از حد مسئولیتش انجام نمی‌داد. او بسیار متواضع بود. سنگر‌ها را جارو و چای درست می‌کرد.


هاشم بندار که در سال۱۳۶۲ عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شده بود و چندین مرتبه به‌طور سطحی مجروح شد. در یکی از عملیات‌ها شیمیایی شد و در عملیات والفجر یک هم از ناحیه سر هدف اصابت ترکش قرار گرفت. با اینکه مسئولان اجازه ماندن او را در سپاه مشهد داده بودند، او قبول نکرد. می‌گفت: «اینجا برایم مانند زندان است.» به خانواده‌اش هم توصیه می‌کرد: «به جبهه بیایید و در جنگ شرکت و از مملکتتان دفاع کنید. راه شهدا را ادامه دهید. از خط رهبری فاصله نگیرید. بچه‌هایتان را در این راه تشویق کنید. تقوای الهی پیشه کنید. حجابتان را رعایت کنید. امام را تنها نگذارید. باید در جنگ پیروز شویم تا همه به کربلا برویم».


رزمندگان خراسانی، شهید هاشم بندار، فرمانده گردان لیلةالقدر را در منطقه به «هاشم شش‌کله» می‌شناختند، چون او تنها بی‌سیمچی‌ای بود که تمام کد و رمزهاى بی‌سیم‌های فعال در محور را به‌خاطر داشت.

 

این رزمنده مخلص در ۱۹ شهریور۱۳۶۶ در جزیره مجنون و درحال حفر کانال، بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه سر و چشم به‌شدت مجروح شد و یک چشمش از بین رفت و به دلیل همین جراحت شدید در بیمارستان شهید کامیاب بستری شد، اما بهبودی حاصل نشد و پس از ۱۰ روز در نخستین روز مهر به دیدار معبودش شتافت و پیکر مطهرش در بهشت‌رضا (ع) دفن شد.


منبع: فرهنگ‌نامه جاودانه‌های تاریخ (زندگی‌نامه فرماندهان شهید استان خراسان) نوشته سیدسعید موسوی، نشر شاهد، تهران-۱۳۸۵

یک چشمش نبود و می‌گفت چیزی نشده است

زمانی‌که در بیمارستان امدادی بستری بود و به ملاقاتش رفتم، سرش را عمل کرده بودند و جراحات زیادی داشت. یک چشمش را کامل از دست داده و یک طرف صورتش به‌شدت آسیب دیده بود. وقتی مرا دید، گفت: «مادر، نگران نباشید من فقط سرما خورده‌ام و داخل چشمم خاک رفته است که با شست‌وشو خوب می‌شود». او فردی معاشرتی، اجتماعی، خوش‌اخلاق و خوش‌رو بود، به‌طوری‌که کسی از او ناراحت نمی‌شد.


فاطمه بادل، مادر شهید

آخرین نفر بود که برمی‌گشت

او در عملیات بدر در منطقه هورالعظیم فرمانده گردان لیلةالقدر بود. در شبیخونی که عراق زد، از ۳۰۰نیرو فقط سیزده‌چهارده نفر باقی مانده بودند و نزدیک بود اسیر شوند. فقط یک قایق موتوری بود که توان حمل ۱۴نفر را نداشت. ابتدا تمام بی‌سیم‌ها را از بین بردند، تا رمزی به‌دست دشمن نیفتد. هاشم بندار و ۵نفر دیگر در آن محل ماندند و بقیه را به پشت جبهه منتقل کردند. خودشان را هم با یک قایق پارویی به نیزاری رساندند. حدود ۱۸ساعت در آن نیزار‌ها مانده بودند و بعد با همان قایق به پشت جبهه برگشتند.


محمد امیری، هم‌رزم شهید

آرزو داشت شهید شود

هاشم مسئول گردانمان بود. وقتی رسید کامیونی بود که حدود نیم‌ساعت پیش رسیده بود، ولی کسی به خالی‌کردن بار آن توجهی نمی‌کرد. هاشم بلافاصله روی کامیون رفت و همراه راننده شروع کرد به تخلیه بار کامیون. دیگران هم که این صحنه را مشاهده کردند و دیدند مسئولشان با چه شور و هیجانی شروع به کار کرده است، به کمک آن‌ها رفتند. واقعا اگر هاشم نبود خیلی از کار‌های گردان عقب می‌افتاد. گاهی خودش نگهبانی می‌داد. آرزو داشت شهید شود، به همین دلیل وصیت‌نامه‌اش را خیلی زود نوشته بود.


حسین سپهری، هم‌رزم شهید

بخشی از وصیت‌نامه شهید هاشم بندار

مادرم! مى‌دانم که ناراحتید، اما مگر ام‌البنین ناراحت نبود، مگر فاطمه زهرا (س) ناراحت نبود، مگر زینب از نزدیک برادرش را در خون ندید. مادر! مى‌دانم که نمى‌توانیم خودمان را با آن‌ها مقایسه کنیم، اما مادر! قاسم حجله‌اش در صحراى گرم کربلا بود و اکنون این نایب حسین (ع) است و نایب امام‌زمان (عج) است که بر جماران نشسته است. به‌خدا هیچ فرقى ندارد فقط زمان عوض شده و امام واقعى ما نیز با نایبش در جماران است.

بی‌سیمچی کوچک

چهارمین عملیاتی که در آن شرکت کردم والفجر یک بود که بعد از مرخصی از عملیات قبلی و سازمان‌دهی برای این عملیات در تاریخ ۱۵ فروردین ۶۲ آماده‌باش زده شد که همه نیرو‌ها بعد از استراحتی که کرده بودند، برگشتند و کاملا آماده بودند. برادران در لشکرها، تیپ‌ها و گردان‌ها سازمان‌دهی شدند و من بازهم سمت بی‌سیمچی داشتم؛ بی‌سیمچی آقای شوشتری. ساعت حدود ۱۱ با رمز عملیاتی یاا... یاا... یاا... عملیات والفجر یک آغاز شد. وظیفه ما این بود که از گردان‌ها خبرگیری کنیم. من که اندام ریزی داشتم در آن موقع ریزتر بودم. برعکس آقای شوشتری درشت و چهارشانه بود، دوسه برابر من. حاج‌آقا شوشتری یک قدم که برمی‌داشت، من باید سه‌چهار قدم دنبال او می‌دویدم تا برسم.


فردای آن روز آقای شوشتری خواست جایگزین بی‌سیمچی‌های گردان سیف‌ا... بشوم، چون همه بی‌سیمچی‌های آن گردان شهید شده بودند. پشت سنگری بودیم. برای رفع تشنگی‌ام، یکی از برادران کمپوتی باز کرد. تا خواستم بخورم که گلوله‌ای (متوجه نشدم کاتیوشا یا خمپاره بود) پشت سرم به زمین خورد. تا آمدم سرم را خم کنم، چند ترکش به گیجگاهم خورد. مرا به دزفول و از آنجا با هواپیما به تبریز بردند. ۴ روز در تبریز بستری بودم، بعد با هواپیما به مشهد برده شدم. یک هفته‌ای هم در مشهد بستری بودم.


بخش‌هایی از خاطره‌ای که هاشم بندار از مجروحیتش در عملیات والفجر یک نقل کرده است

عشق به جهاد

در جزیره مجنون جاده‌ای بود که دشمن به آن دید داشت، بنابراین برای رفت‌وآمد می‌باید کانالی کنده می‌شد. فرماندهی لشکر هم دستور داده بود که همه واحد‌های لشکر برای کندن کانال باید کمک کنند. به همین دلیل به‌نوبت از هر واحدی یک گروه هر شب برای کندن کانال به آن محل مراجعه می‌کرد. آن شب نوبت گروه مخابرات بود که باید این کار را انجام می‌داد. قرار شد یک نفر هم کادر گردان همراه گروه به جزیره برود. هاشم گفت: من می‌روم. یکی از رزمندگان هم گفت من می‌روم، تعارفات بالا گرفت و سرانجام قرعه‌کشی کردیم که شماره آخر به هر کسی افتاد، او برود. شماره آخر به هاشم افتاد.

 

یکی از بچه‌ها گفت من قرعه‌کشی را قبول ندارم، بیایید تسبیح بگیریم، دانه آخر به هر کسی افتاد، همان نفر برود. این دفعه هم نام هاشم در آمد. هاشم گفت: قبول داشته باشید یا نداشته باشید. من خودم می‌روم. آن رزمنده هم همراه آن‌ها رفت. حدود چهارپنج صبح بود که دیدم تنها وارد اتاق شد. من متوجه شدم پشت لباس او خونی است. می‌خواست از ما پنهان بکند. گفتم چی شده است؟ هاشم کجاست؟ گفت: هاشم داخل کانال مجروح شد، الان هم بیمارستان اهواز است. بلافاصله برای عیادتش به بیمارستان شهید چمران اهواز رفتیم.

 

دیدم دست‌وپای هاشم را به تخت بیمارستان بسته‌اند. بدنش هیچ حرکتی نداشت. سمت راست بدنش چند ترکش خورده بود و چشم راست و صورتش کلا باندپیچی شده بود. مشخص بود ترکش بزرگی به قسمت سرش اصابت کرده است. می‌شود گفت که در حالت بودن یا نبودن به سر می‌برد. یک‌باره دیدم که تکان می‌خورد. بالای سرش رفتم، پاهایش را به‌هم می‌کشید. مشخص بود که از درد زیاد رنج می‌کشد. تا ظهر بالای سرش بودم. قرار شد برای ادامه معالجه به تهران اعزام شود که در تهران هم به بیمارستان شهید کامیاب مشهد منتقل شده بود. چون قرار شد کار‌های مأموریتی را که ایشان در سبزوار داشت، من انجام دهم، به مشهد آمدم و به‌محض رسیدن به مشهد برای ملاقاتش به بیمارستان رفتم.

 

در بیمارستان برای اینکه ببینم حافظه‌اش کار می‌کند یا نه و امتحانش کنم، گفتم: هاشم‌جان! بنده را می‌شناسی؟ گفت: حسین موجی -به‌دلیل اینکه در جبهه مرا چندبار موج انفجار گرفته بود، بچه‌ها به من می‌گفتند حسین موجی- وقتی هاشم این جمله را گفت، خوش‌حال شدم که فکر و حافظه‌اش کار می‌کند. از طرفی تعجب می‌کردم، وقتی دکتر‌های معالج می‌گفتند که از دست ما کاری برای ایشان ساخته نیست. روز بعد که برای مأموریت به سبزوار رفتم، یکی از برادران سپاه سبزوار گفت: می‌دانی چه شده است؟ گفتم: نه. گفت: دیروز هاشم شهید شده است.


حسین انگیزه، هم‌رزم شهید

 

 

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.