آیا سریال «شوگان» فصل دومی هم خواهد داشت؟ تقدیر از دکتر سلمان ساکت، همراه همیشگی مرکز آثار، مفاخر و اسناد دانشگاه فردوسی مشهد (۵ اردیبهشت ۱۴۰۳) سریال «مامان اشتباه می‌کند» روی آنتن تلویزیون + زمان پخش و تکرار «محمد صادقی» بازیگر جنجالی از ایران رفت + عکس حادثه سر صحنه فیلمبرداری برای «ادی مورفی» رادیو، صدای ماندگار است رونمایی از پوستر جدید «سال گربه» + عکس سریال «سووشون» آماده توزیع در شبکه خانگی بازیگران سریال «هشت پا» معرفی شدند کنسرت بی‌کلام «نوای آفتاب» روی صحنه + جزئیات فقدان چشم‌انداز، حلقه مفقوده جشنواره‌های هنری «مست عشق» سینمای ایران را هوشیار خواهد کرد؟ «آپولو» از آمریکا جایزه گرفت حامد بهداد و سحر دولتشاهی با «مفت بر» در راه سینما انتشار فیلم سینمایی «همسر» ویژه نابینایان صفحه نخست روزنامه‌های کشور - چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ مروری بر جدیدترین سریال‌های تلویزیون پربازدیدترین شبکه تلویزیون در ماه نخست سال ۱۴۰۳ معرفی شد نماهنگ جدید ابوذر روحی رونمایی می شود
سرخط خبرها

یادی از شهید حسن ر‌کنی جانشین فرمانده گردان لشکر ۵ نصر

  • کد خبر: ۷۸۲۸۲
  • ۰۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۱:۰۱
یادی از شهید حسن ر‌کنی جانشین فرمانده گردان لشکر ۵ نصر
حسن رکنی، فرزند بمانعلی، ۱۰ مهر ۱۳۴۲ در مشهد دیده به جهان گشود. جهان مذهبی اطرافش او را پسری معتقد بار آورد به نحوی که هم به بیت‎‌المال اهمیت بسیاری می‌داد و هم به امور دینی.

زهرا بیات | شهرآرانیوز - حسن رکنی، فرزند بمانعلی، ۱۰ مهر ۱۳۴۲ در مشهد دیده به جهان گشود. جهان مذهبی اطرافش او را پسری معتقد بار آورد به نحوی که هم به بیت‎‌المال اهمیت بسیاری می‌داد و هم به امور دینی. در تظاهرات انقلابی دانش‌آموزان حضور فعالی داشت و پس از آن با پایگاه‌های کمیته و سپاه مشهد همکاری‌اش را ادامه داد. جنگ که شروع شد، هنوز دانش‌آموز بود برای همین تلاشش برای اعزام به جبهه بی‌ثمر ماند.

 

بعد از آزادسازی خرمشهر عزمش را جزم کرد تا هرطور شده رضایت خانواده را برای رفتن جلب کند، این‌گونه بود که سر انجام عازم جبهه‌های جنوب شد. در دو نوبت حضورش یک بار بر اثر اصابت گلوله به پا مجروح شد، اما او شهادت می‌خواست. وقتی از عملیات تنگه چزابه برگشت گریه کرد و گفت: «نمی‌دانم چرا سعادت پیدا نکردم همراه دوستانم شهید شوم.»


تابستان ۶۲ وقتی شنید بناست عملیات والفجر ۳ انجام شود، تمام تلاشش را کرد تا از سپاه مشهد اجازه اعزام بگیرد، چون به واسطه تعهدش ناچار بود ۳ ماه در مشهد بماند. بعد از اینکه موفق نشد، گفت «دیگر اینجا نمی‌ایستم.» چند روز بعد از پایان عملیات، خودش را به منطقه رساند و به عنوان نیروی داوطلب عازم ارتفاعات قلاویزان مهران شد. در همین منطقه بود که در جریان حملات دشمن در ۲۴ مرداد ۱۳۶۲ بر اثر اصابت ترکش به گلو به شهادت رسید و در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.

شهید نشد، داماد شد

حسن با موتور وارد خانه شد. می‌خواستم بروم نان بگیرم. گفتم: بابا موتورت را بده من بروم نان بگیرم و بیایم. گفت: موتور مال سپاه است و بیت المال است. من خودم می‌روم، نان می‌خرم و می‌آیم. گفتم: بابا می‌دانستم موتور نمی‌دهی، همین را می‌خواستم که خاطرجمع شوم.
زمانی که برای دیدن پیکر حسن به سردخانه رفتیم. بالای سرتابوتش نشستم. بدنش سوخته بود. سر تابوتش را که باز کردم، صورتش را که دیدم، لبخندی زدم و بوسیدمش. بعد از آن هم گریه کردم. برای تعزیت حسن هم لباس مشکی به تن نکردم. گفتم من برای دامادی بچه‌ام پیراهن مشکی نمی‌پوشم، پیراهن نو و کت و شلوار بیاورید بپوشم.


بمانعلی رکنی، پدر

روزی که حلالیت خواست

ما حسن را هیچ‌وقت با لباس فرم سپاه ندیدیم. پدرم هر چه می‌گفت آرزو دارم که برای یک‌بار هم که شده تو را با لباس فرم ببینم، اما او این کار را نکرد. وقتی برای آخرین بار می‌خواست به جبهه برود همان روز به ما گفت: شما که این‌قدر آرزو داشتید من را در لباس فرم ببینید در فلان عکاسی با لباس فرم عکس گرفتم بعد بروید عکس‌هایم را بگیرید. ان‌شاءا... این عکس‌ها استفاده شود. همین‌طور هم شد ما برای شهادتش همان عکس‌ها را چاپ کردیم، در همان عکس‌ها ما او را در لباس فرم دیدیم.
برادرم عباس هم دو بار قصد جبهه کرد و یک‌بار هم ثبت‌نام کرد و سا‌کش را بست تا عازم شود، ولی حسن مانع رفتنش شد. گفت: «تا من هستم تو نباید به جبهه بروی. من نمی‌توانم اینجا بمانم، باید وظیفه‌ام را انجام دهم. شما بمان و زمانی که من شهید شدم، نوبت توست.»


حسن هیچ‌گاه نمی‌گذاشت که ما برای بدرقه او به راه‌آهن برویم. بار آخر که می‌خواست به جبهه برود، جلوی در حیاط از مادر و پدر و ما خداحافظی کرد. بیست قدمی که رفت دوباره برگشت و با پدرم صحبت و خداحافظی کرد. پدرم وقتی برگشت خیلی ناراحت بود. مادرم گفت: حسن به شما چه گفت؟ پدرم گفت: حسن گفت بابا من را حلال کنید. بعد گفت: این دفعه دیگر بر نمی‌گردد. مادرم گفت: چرا این حرف را می‌زنی؟ پدرم گفت:، چون تا به‌حال حلالیت نخواسته بود.


برادر شهید

به جای دانشگاه رفت جبهه

زمان جنگ، حسن هم‌زمان با کنکور دانشگاه، در سپاه نیز ثبت‌نام کرد. آن موقع بخشنامه‌ای آمده بود افرادی که می‌خواهند وارد سپاه شوند مجاز نیستند در دانشگاه شر‌کت کنند. اگر هم قبول شوند نمی‌توانند به تحصیلات خود ادامه دهند. از طرفی پدرم خیلی علاقه داشت حسن به تحصیلاتش ادامه دهد. از حسن خواست در سپاه تعهد ندهد. گفت: ترجیح می‌دهم شما به دانشگاه بروی. حسن گفت: یعنی شما می‌گویی من به لشکر آقا امام زمان (عج) پشت کنم. این‌طور پدرم راضی شد. حسن گفت: سپاه از آن امام زمان (عج) است و من نمی‌توانم به سپاه نروم؛ دانشگاه سر جایش است و جایی نمی‌رود. در کنار این مسائل خیلی حواسش به مردم و حق‌الناس بود. اوایل جنگ هم یک روز پدرم مقدار زیادی روغن زرد آورد. حسن خیلی ناراحت شد و گفت: شما چطور راضی به این کار شدید؟ در حالی که مردم الان ندارند که روغن نباتی‌اش را بخورند.


خواهر شهید

برای شهادت رفت

دانش‌آموز بود. یک روز ظهر، منزل‌شان دعوت بودیم. رادیو را روشن کردیم تا اخبار را گوش کنیم. گوینده خبر گفت حضرت امام یکی از استفتائات خود را چنین بیان فرمودند که «اطاعت از آقای محسن رضایی مانند اطاعت نماینده من در سپاه واجب است.» حسن با شنیدن این جمله گفت «پس حالا که چنین است و آقای محسن رضایی هم از همه برای حضور در جبهه‌ها دعوت کردند. من دیگر به مدرسه نمی‌روم. به جبهه می‌روم تا دینم را ادا کنم.
خیلی مشتاق رفتن بود. یک روز به قبرستان رفته بودیم. رو کرد به ما و گفت «یکی از این قبر‌ها روزی از آن من خواهد بود.»


اشک پدرش سرازیر شد. حسن گفت «شما باید این آمادگی را پیدا کنید، چون من که نمی‌توانم برای ابد در این دنیا باشم و از طرفی هم نمی‌توانم ببینم که جبهه به وجود من نیاز دارد و دیگر همکار‌ها و هم سن و سالانم می‌روند، شهید می‌شوند، ولی من اینجا هستم. من هم باید به جبهه بروم و آنقدر با دشمن بجنگم تا هم فرمان امام (ره) را اطاعت کرده باشم و هم اینکه به خواسته خودم که شهادت است، برسم. این‌طور بود که رفت. بعد که از منطقه برگشت خاطره‌ای از تنگه چزابه برای ما تعریف کرد که آتش دشمن بسیار زیاد بوده به‌طوری که امکان کمک‌رسانی از طرف نیرو‌های خودی نبوده و آن‌ها سه شبانه روز بدون آب و غذا و با مهماتی اندک ایستادگی کرده‌اند.

 

به شوخی گفتم «با این حرف‌هایی که تو گفتی، اگر من به جایت بودم، دیگر هرگز رو به جبهه نمی‌کردم.» گفت «با همه این مشکلات من باز هم به جبهه خواهم رفت تا به شهادت برسم.»
همین بود که بعد از اینکه به استخدام سپاه در آمد و بنا بر وظیفه‌اش باید در شهر مشهد می‌ماند، درخواست مرخصی یک هفته‌ای کرد و پنهان از نظر مسئولان، برای سومین‌بار عازم جبهه شد. از آنجا هم به مسئولش در سپاه مشهد نامه نوشت که «من دیگر به مشهد نمی‌آیم، مگر اینکه شهید بشوم یا جنگ تمام بشود.» سر حرفش هم ماند و شهید شد.


محمود کنعان‌آذر، دوست شهید

منبع: پرونده شهید در بنیاد شهید و کنگره ۱۸ هزار شهید خراسان رضوی

مسئول پایگاهی که نگهبانی داد

۲ سال قبل ازشهادتش، مسئول ناحیه ۳ بسیج مسجدحضرت زینب (س) بود. یک شب تماس گرفتم و قرار گذاشتم تا دنبالش بروم و به اتفاق به منزلش برویم. گفت: ساعت ۸ کارم تمام می‌شود. ساعت مقرر رفتم، اما به علت مشغله و گرفتاری کاری نتوانست تا ساعت ۹:۳۰ از ناحیه خارج شود. در این میان چندین بار به علت بدقولی‌اش از من عذرخواهی کرد. هنگام خروج جلوی در نگهبانی گفت: قبل از اینکه به خانه برویم باید سری هم به پایگاه بزنم. در همین اثنا نگهبان جلوی در که خروج ما را می‌دید، گفت: آقای رکنی! من که حرفی ندارم، ولی از دیشب که پست نگهبانی به من سپرده شده تا الان نگهبانی می‌دهم. آقای فلانی که قرار بوده پست را از من تحویل بگیرد، نیامده است و من باید امشب نیز نگهبانی بدهم!


آقای رکنی با نرمی و بدون لحظه‌ای تأمل اسلحه را از او گرفت و گفت: من خودم به جای شما نگهبانی می‌دهم. نگهبان گفت: نه امکان ندارد اجازه بدهم شما این‌کار را بکنید.


رکنی گفت: نه خودم می‌ایستم.


نگهبان عذر خواهی کرد، ولی آقای رکنی گفت: شما برو خیالت راحت باشد من امشب نگهبانی می‌دهم.
نگهبان گفت: «شما می‌خواهید با این حرکتتان من را تنبیه کنید.»، اما او گفت: نه خدا گواه است که با رضایت خاطر این حرف را می‌گویم و برای من هیچ مشکلی پیش نمی‌آید و از طرفی کار خاصی ندارم.


نگهبان گفت: خودم الان شنیدم که به این آقا گفتید که باید به جایی بروید و برنامه خاصی دارید! حسن آقا گفت: نه شما برو و ناراحت نباش. سپس از من عذرخواهی کرد و گفت: شما برو.


من خداحافظی کردم و او در پست نگهبانی ایستاد. رکنی این‌طور آدمی بود. خاطرم هست زمانی که مسئول گشت رضاشهر بود، شبی به جهت مراعات حالش، او را در گشت شب نگذاشتم. گفتم: شما در دفتر بمان تا ما گشتی بزنیم. گفت: اگر من می‌خواستم در دفتر بمانم و دفترنشین باشم در ناحیه می‌ماندم. در آنجا دست کم می‌توانم کار مفید انجام دهم، در حالی‌که اینجا باید بیکار باشم! من اینجا آمدم تا طبق روال و مانند دیگران به گشت بروم.


گفتم: شما مسئول هستید. گفت: خواهش می‌کنم دیگر این حرف را تکرار نکن. حتی به بچه‌ها درباره این مسئله که من در ناحیه مسئول هستم هم چیزی نگو.


اوایل جنگ یک روز شهدا را از جلوی بیمارستان امام رضا (ع) تشییع کردند. من و حسن رکنی نیز در تشییع جنازه شهدا شرکت کردیم. ایشان با دیدن شهیدی به من گفت: نگاه کن دست این شهید از داخل تابوت بیرون است و گلی در دست اوست.


این شهید خودش مثل همان گلی است که در دستش است، پرپر شده و راهی که می‌رود رو به آسمان و خداست. خوشا به حالش واقعاً جای خوبی می‌رود. من با تعجب برگشتم و به او نگاه کردم. واقعاً در آن زمان حرف او برایم تکان‌دهنده بود.


حسن عبدیزدان
دوست و هم‌رزم شهید

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->