زهرا بیات | شهرآرانیوز - غلامرضا جنگی، اول بهمن ماه ۱۳۲۶ در روستای ساغشک مشهد چشم به جهان گشود. دوره ابتدایی را در شاندیز گذراند. شاگرد زرنگ و باهوشی بود. دیگران را هم به خواندن درس تشویق میکرد. تا اول دبیرستان درس خواند و سپس به کار پرداخت. در سال ۱۳۵۲ با شهربانو حصاری ازدواج کرد. به همسرش گفته بود «من از مال دنیا چیزی ندارم، فقط ایمان کاملی دارم.» اینگونه بود که ۱۴ سال کنار یکدیگر زندگی کردند؛ ثمره این زندگی تولد چهار دختر بود.
پس از انقلاب ارتباطش با مسجد بیشتر شد و علاوه بر عضویت در شورای محلی در گشتهای شبانه محله نیز حضور داشت. به انقلاب، دین و عقیدهاش احساس مسئولیت میکرد، برای همین اهالی محل را یا در منزل یا در مسجد گرد هم میآورد و درباره مسائل انقلاب صحبت میکرد. با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از کشور به جبهه رفت.
در جبهه مسئولیت تدارکات و ملزومات لشکر پنج نصر را داشت، میگفت: «دوست دارم به عنوان یک رزمنده انجام وظیفه کنم.» اگر مقام یا درجهای پیشنهاد میشد، قبول نمیکرد. با این حال در حدود ۱۵ عملیات حضور داشت. چه در غرب و چه در جبهه جنوب.
غلامرضا جنگی چندین بار شیمیایی شد، در فهرست ترور منافقین هم بود، اما از جبهه دست برنمیداشت و در جواب میگفت: «تا فتح کربلا در جبهه میمانم.»
با این تفاصیل، در پشت جبهه هم فعال بود، او از مؤسسین مسجد امیرالمؤمنین در منطقه آزادشهر بود؛ مسجدی که پایگاه فرهنگی آن بعدها به نام شهید جنگی نامگذاری شد. همیشه میگفت: «دوست دارم از ناحیه قلب یا سر در راه خدا شهید شوم.» و همانطور که آرزو داشت ۱۲ مرداد ۱۳۶۶ در جبهه سقز، تیر نیروهای ضد انقلاب، به ناحیه قلب و سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. پیکر شهید غلامرضا جنگی پس از تشییع در بهشترضا (ع) به خاک سپرده شد.
اخلاقش بسیار خوب بود. با من و فرزندانم بسیار خوش رفتاری میکرد. همیشه با رویی باز و شاد با ما برخورد میکرد. زمانی که از سرکار به خانه میآمد، با بچهها بازی میکرد. موقع نماز ایشان جلو میایستاد و من و بچهها پشت سر ایشان نماز را اقامه میکردیم. به وضع درسی بچهها رسیدگی میکرد. به مدرسه آنها سر میزد. اوایل زندگیمان من تصادف کردم. بچهام ۲۷ روزه بود. حدود ۶ ماه در بیمارستان بستری بودم. در آن مدت سر کار نرفت و از من پرستاری کرد تا زودتر حالم خوب شود. راننده ضارب را هم بخشید. همه کارش برای رضای خدا بود؛ به جبهه هم برای رضای خدا رفت. میگفت «از من راضی باشید تا به جبهه بروم و من هم در روز قیامت شما را شفاعت میکنم. جبهه مانند سفرهای است که اکنون پهن شده است، اگر کسی لیاقت داشته باشد، از آن بهرهمند میشود.»
زمانی هم که از جبهه برمیگشت، یا در سپاه فعالیت میکرد یا نامههای دوستانش را به خانوادههای آنها میرساند. بعد از دو، سه روز از مرخصی میگفت «دیگر نمیتوانم تحمل کنم. احساس خفگی میکنم. اینجا برایم مانند قفسی است و باید هرچه زودتر به منطقه برگردم.»
سه، چهار شب قبل از شهادتش دخترم از خواب بیدار شد و گریه کرد. هرکاری میکردم، نمیخوابید. غلامرضا او را بغل کرد، تا بچه خوابید. بعد به نماز ایستاد؛ دعای نمازش برای خانوادههایی بود که پدر ندارند و بچهها سراغ پدرشان را میگیرند.
شهربانو حصاری، همسر شهید
پدرم انسان مسئولیتپذیری بود. به خاطر کشور از خانوادهاش گذشت. همیشه میگفت «ما به جبهه میرویم تا دشمن را از کشور بیرون کنیم.» آخرین باری که پدرم به جبهه رفت، مادرم بسیار اصرار کردند کسی را به جای خودش به جبهه بفرست، ولی او قبول نکرد. به من توصیه میکرد درسهایم را خوب بخوانم، به حرف مادرم گوش کنم و در کارها به او کمک کنم.»
بیشتر وقتها درباره نماز و حجاب با ما صحبت داشت و در این امر ما را بسیار تشویق میکرد. میگفت: انسان باید شکرگزار خداوند باشد. خدا محتاج نماز و سجده ما نیست. بلکه این ماییم که محتاج خداوند هستیم. زمانی که کار اشتباهی انجام میدادیم، با آرامش با ما صحبت میکرد.
فرشته جنگی، فرزند شهید
زمانی که من عضو رسمی سپاه شدم، شهید جنگی به من گفتند: بسیجی بودنت را که از دست ندادهای؟ گفتم: من هنوز یک بسیجی هستم. خودش هم همینطور بود، همیشه خودش را بسیجی میدانست. با سربازان بسیار خوب رفتار میکرد، طوریکه وقتی سربازها برای خداحافظی پیشش میرفتند، با چشم گریان بیرون میآمدند. خاطرم هست خانوادهاش را با خود به اهواز آورده بود. گفتم: شما که خانوادهات اینجا هستند، شبها به منزل بروید. اینجا به شما نیازی نیست.
گفت: از اینکه خانوادهام اینجا هستند، خوشحالم. ولی نمیتوانم منطقه را ترک کنم. باید اینجا باشم. قبل از هر عملیات شهید سخنرانی میکرد. من با ضبط صوتی که داشتم سخنرانی را ضبط میکردم. در آخرین صحبتهایش از «کمال مطلق» و «مراحل تکامل» گفت. بعد از این صحبتها بود که شهید شد.
علی اکبر دشتبانی، همرزم شهید
بارالها، به سویت میشتابم، مانند عاشقی که به دیدار معشوق خود میشتابد. امیدوارم که بنده خود را بپذیری و از گناهانم درگذری. معبودا، خودت فرمودی: اگر کسی به سویم آید، او را پذیرایم. خداوندا، من به ندای امام عزیز و بت شکن لبیک گفته و به سوی تو میآیم.... خواننده محترم، تقاضامندم، اگر به اسلام علاقه دارید، غیبت نکنید. دروغ نگویید. به خواهر و برادر خود گمان بد نبرید. به آخرت فکر کنید. به نماز بسیار اهمیت دهید.
بخشی از وصیت نامه
«ناسپاسی نکنید. در اینجا عشایر فرزندان خود را با غذایی کم سیر میکنند و شما باید شکرگزار خداوند باشید و اسراف نکنید.»
خطاب به همسرش
به دید و بازدید اقوام بسیار اهمیت میداد. آخرین بار در ماه مبارک رمضان نزد ما آمد. نزدیک افطار بود. میخواستم غذای بهتری برای افطار تهیه کنم که نگذاشت. نیمه شب متوجه شدم در طبقۀ پایین نماز شب میخواند؛ دعایش این بود «خدایا! مرگم را شهادت در راه خودت قرار بده.»
فاطمه جنگی، خواهر شهید
بسیار خالص و باگذشت بود. نیمههای شب، لباسهای رزمندگان را میشست و روی طناب میانداخت تا خشک شود. یک شب او را هنگام انجام این کار دیدم، وقتی کارش را برایش بازگو کردم. اشکهایش جاری شد و گفت: «این تنها کاری است که برای رزمندگان میتوانستم انجام دهم.» بعد هم از من قول گرفت که این راز را برای کسی بازگو نکنم.
محمد اکبریان، همرزم شهید
منبع: فرهنگنامه جاودانههای تاریخ (زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان) نوشته سیدسعید موسوی، نشر شاهد، تهران- و ۱۳۸۵ پرونده شهید در بنیاد شهید و کنگره ۱۸ هزار شهید خراسان رضوی