حسین بیات | شهرآرانیوز - در تعریف نظامی، از بالگرد به عنوان یک وسیله همهکاره یاد میشود؛ وسیلهای که میتواند هرجایی برود، بایستد، بنشیند و هرکاری انجام دهد. وسیلهای که فقط در اختیار هوانیروز ایران بود. همین امتیاز داشتن بالگرد برای هوانیروز سبب شد که این یگان، سراسر جبهههای جنگ را -از کردستان تا خوزستان- پشتیبانی کند بهطوریکه از ابتدای انقلاب تا پایان جنگ که نزدیک به ۶۰ عملیات انجام شد، هوانیروز در ۵۸ عملیات آن حضور داشت.
هوانیروز ضمن اینکه وظیفه پشتیبانی از نیروهای زمینی را برعهده داشت، نقش مهمی نیز در تأمین حفاظت نیروهای میدان نبرد و انهدام ادوات و تجهیزات نظامی ارتش عراق ایفا میکرد؛ آخرینش مرصاد بود که لشکر منافقان را همان ابتدا بهطور کلی منهدم کرد. حضور گسترده هوانیروز در سالهای جنگ سبب شد که در آغاز هفته دفاع مقدس به سراغ دو تن از نیروهای مشهدی این یگان قدرتمند برویم که همه سالهای جنگ را در مناطق عملیاتی حضور داشتهاند؛ یکی سرهنگ خلبان محمد باستانی و دیگری مهندس پرواز محمد جوادیزد.
سرهنگ بازنشسته، خلبان محمد باستانی هستم، متولد سال ۱۳۳۱ مشهد. سال ۱۳۵۲ وارد ستاد هوانیروز شدم و بعد از یک سال به اصفهان رفتم. حدود ۲۰ هزار نفر آمریکایی آموزشهای ما را برعهده داشتند. بعد از انقلاب عازم کردستان شدم تا شروع جنگ. با شروع جنگ به جنوب رفتم؛ خلبان ۲۰۶ شناسایی بودم و فرماندهان نظامی را برای شناسایی مناطق عملیاتی میبردم. در بیشتر عملیاتهای جنگ یا به عنوان خلبان یا به عنوان افسر عملیات، شرکت داشتم. سال ۶۷ سال اتمام جنگ برای ما نبود، برای همین تا سال ۷۰ همچنان در مناطق جنگی عملیات پروازی انجام میدادم.
استادان ما صبور و متین بودند، طوری که زبان انگلیسی ما ۸ ماهه خوب شد. در خط پرواز هم زیر نظر افرادی تعلیم دیدیم که آدمهای باتجربهای بودند. به حدی آموزشها خوب بود که در خط پرواز استاد به جای خودش یک کیسه شن گذاشت در کابین ما و گفت از این لحظه، این کیسه استاد شماست. بعد از پرواز آموزشی، آرم خلبانی را به ما دادند. بعد از آن هم ۲ سال تجربه پرواز کسب کردیم تا انقلاب شد و پس از آن جنگ. خلبانهای کشورمان با چنین آموزشهایی به نبرد با دشمن رفتند.
هلی کوپتر میتواند در هر نقطهای بنشیند یا بلند شود. در جنگ از هوانیروز میخواستند بیشتر به عنوان پشتیبانی عمل کند. ما ۸۰۰ هزار کیلومترمربع منطقه جنگی داشتیم و از هوانیروز برای شناسایی بیشتر این مناطق استفاده میشد. از بالا تمام خط رؤیت و جزئیات خط مشخص بود به طوری میشد برنامه ریخت. از ۵ کیلومتری خطوط، شناسایی را انجام میدادیم و خیلی مراقب بودیم که به هلی کوپتر آسیبی نرسد. یک طرف جان خودمان بود که از آن گذشته بودیم، اما یک طرف هلی کوپتر بود که بیت المال بود و باید سالم برمی گشت.
جنگ یک طرفه بود. تمام دنیا سمت عراق و تمام سلاحها تحت اختیار آنها بود. ما هم غافلگیر شدیم. سال ۵۸ ارتش در حال پاک سازی بود، برای همین اوضاع برای ما بسیار دشوار شد. ما صددرصد در خطر بودیم و پریدن، جگر میخواست. ما هلی کوپتر کبرا داشتیم که از ۵ کیلومتری هدف گیری و شلیک میکرد، اما عراق هلی کوپتر سوپر آپاچی از ایتالیا و انگلستان گرفته بود و میتوانست از ۵۰ کیلومتری اهدافش را بزند! شرایط برای خلبانهای ما بسیار نابرابر بود؛ بچهها با اینکه میدانستند هرپرواز خطر مرگ دارد، اما باز هم میپریدند و از دیگر رزمندگان محافظت میکردند.
بعد از انقلاب که شرایط برای ارتش متفاوت شد، برخی نماندند و رفتند خارج. خبرهایش به ما میرسید که کشورهای دیگر تمام هزینههای خلبانان را تأمین میکند اگر ما هم برویم! میگفتند خودتان و خانواده تان از هر نظر تأمین هستید.
خوشبختانه بیشتر بچهها چنین نبودند و کشور و دینشان را دوست داشتند و میگفتند چرا کشورمان را به دست بیگانه بسپاریم، میمانیم و از آن دفاع میکنیم.
در کنار مشکلاتی که داشتیم گاهی ستون پنجم هم ضربه میزد. اردیبهشت سال ۶۰ برای شناسایی رفتیم به ایستگاه حمید. از اهواز که بلند شدیم برج مراقب اعلام کرد محل مورد نظر شما آرام است و مشکلی نیست. درگیری در دیگر نقاط بود، اما به ما اعلام شد محدوده شناسایی امن است. ستون پنجم، اما به محض پریدن ما موضوع را اطلاع داده بود و از طرفی طوری جلوه داده بودند که نیروهای خودی از سقوط ایستگاه حمید باخبر نشود.
به محض خروج از اهواز از همه سمت به طرف ما شلیک میشد. دو تا میگ عراقی هم از بالا میزدند. ارتفاع را کم کردیم و رسیدیم نزدیک ایستگاه، آنجا دیدیم از ایستگاه هم به سمت ما تیراندازی میشود.
معجزه شد یا شاید ما لیاقت شهادت نداشتیم که توانستیم هر ۵ فروند را جایی کنار کوه فرود آوریم. در حالی که ملخ میچرخید از هلی کوپترها خارج شدیم، آنجا یکی از هلی کوپترهای ۲۰۴ ما بر اثر اصابت گلوله آتش گرفت.
در سالهای جنگ امکان بازسازی و نوسازی ناوگان را نداشتیم. در سالهای ۵۹ و ۶۰ ما نیروی ذخیره داشتیم و هلی کوپترها هم آماده بودند، اما سالهای ۶۵ ما کمبودهای زیادی داشتیم. اگر در یک جبهه اعلام میکردیم مهمات نداریم کار آن شهر تمام بود، ولی با دادن شهید و زخمی خاکمان را حفظ کردیم. از این جهت همه نسبت به شهدا و جانبازان دین داریم. اگر ایستادگی آن روزها نبود اهواز و دزفول هم از دست میرفت.
در عملیات بدر افسر عملیات بودم. سه نفرمان شهید شدند و ۷ نفر پشت چزابه محاصره شده بودیم. سرانجام توانستیم با یک شنوک برگردیم، آنجا متوجه شدیم ما را جزو مفقودین اعلام کرده بودند. شهادت را چندین بار جلوی چشمم دیدم. با اینکه ارشدیت گرفتم، اما سختترین روزهایم مربوط به همین عملیات است.
ما تا سال ۷۰ هنوز مأموریت میرفتیم. پاک سازی مناطق جنگی انجام میشد؛ بعضی خطهای مرزی را ما گرفته بودیم و برخی را عراقی ها. مرزها در حال اصلاح بود و ما از پایگاه مسجد سلیمان هر چند روز پرواز شناسایی داشتیم.
با ۲۶ سال خدمت، در سال ۷۷ با حقوق حدود ۲۰۰ هزار تومان بازنشسته شدم. الان ۸ میلیون و ۲۰۰ هزار تومان حقوق میگیرم. من ۷۰ ساله هستم و به نوعی از من گذشته، اما برای جوانها کاری بکنید که فکر رفتن به سرشان خطور نکند و با دل و جان بمانند. آنها اگر ببینند به ما اهمیت داده میشود دل گرم به آینده، خالصانه خدمت میکنند. الان چنین حمایتی نیست و من هشدار میدهم اگر این روند پیش برود به مشکل برمی خوریم.
در آن طرف جوانها بدانند که کشور با مشکلات زیادی حفظ شده است. بدانند که اگر نخبه هستند کشور خودشان را آباد کنند؛ من این را به ۴ فرزند خودم مرتب گوشزد میکنم که هر کاری میکنید برای ایران بکنید.
سروان بازنشسته محمد جوادیزد هستم؛ مهندس پرواز ۲۱۴ متولد ۱۳۳۲ مشهد. سال ۵۲ وارد ارتش شدم. بعد از آموزش گویش در باغ شاه تهران و دیدن آموزشهای فنی برای دوره عمومی تخصصی به اصفهان رفتم تا آنجا آموزش ببینم و بتوانم هلی کوپتر را در هر جایی تعمیر کنم. سال ۵۵ عضو گروه پیشرو و به کرمانشاه اعزام شدم و تا سال ۵۷ که انقلاب شد همان جا بودم. با شروع فعالیتهای ضدانقلاب در کردستان به آنجا اعزام شدم و پس از آن تمام سالهای جنگ را در مناطق غربی خدمت کردم و در این مدت دوبار مجروح شدم؛ یک بار با اصابت گلوله و یک بار با آتش ناشی از انهدام هلی کوپترمان!
وقتی هوانیروز پایه گذاری شد، تلاش کرد بر این بود که بهترین نیروها جذب شوند. برای همین در روزگاری که بیشتر ارتشیها ۶ کلاس سواد داشتند، بیشتر بچههای هوانیروز ۱۰ تا ۱۲ کلاس سواد داشتند. ما مهندسان پرواز ضمن آماده سازی وسیله پروازی باید طبق ضوابط پرواز هم میکردیم تا اگر در پروازی برای خلبان مشکلی پیش آمد، بتوانیم وسیله پروازی را هدایت کنیم.
جنگ برای ما از انقلاب شروع شد که به کردستان رفتیم. در واقع با دو سالی که در کردستان بودیم، ما حدود ۱۰ سال در جنگ بودیم. ما در کردستان تلفات زیادی دادیم مثل شهیدان ذبیح ا... محمدی، خلبان مخبری و باغبان نژاد. هلی کوپترهای ما در کردستان زخمی و خراب شدند. دشمن در کردستان به شدت ضد هوانیروز بود، چون هلیکوپترهای ما، هم نفربر بود و هم به عنوان رسکیو با کبراها به عملیات میرفت و نمیگذاشت خلبانی دست منافقان بیفتد. در واقع بدترین نیرو برای آنها ما بچههای هوانیروز بودیم.
جنگ که شد بیشتر در منطقه غرب بودیم؛ گاهی مهمات، گاهی آذوقه و گاهی نفر میبردیم، گاهی هم زخمی برمی گرداندیم و گاهی به عنوان رسکیو همراه جنگندهها میرفتیم. ویژگیهای عملیات و تواناییهای رزمی هلی کوپتر سبب شده بود که در بیشتر عملیاتها حاضر باشد. حسابی سرمان شلوغ بود. گاهی روزی ۱۰ ساعت پرواز میکردیم در صورتی که استانداردش ۲ ساعت بود.
اینجا هم برای نیروهای دشمن کابوس بودیم. به خون خلبانهای ما تشنه بودند، چون بودن هلی کوپتر در هر میدانی نتیجه را به سمت ما برمی گرداند، برای همین مورد نفرت عراقیها بود.
در منطقه «بازی دراز» هلی کوپتر ما را زدند و من آتش گرفتم. فکر کردند من مرده ام، اما زنده ماندم و بعد از چند ماه درمان دوباره برگشتم به محل خدمتم. آن روزها کسی به فکر جانبازی نبود، تمام فکر ما، ناموس و میهنمان بود. برای همین با جان و دل ماندیم. اغلب بچههای هوانیروز از شرکتهای خارجی پیشنهاد کاری داشتند. من که سال ۵۷ دوره تخصصی را دیده و شاگرد اول شده بودم از شرکت بل پیشنهاد کار داشتم؛ بل یک شرکت آمریکایی بود که ضمن تولید ادوات پروازی، نیروی آموزش دهنده به سراسر جهان میفرستاد. اول انقلاب من ۴۵۰۰ تومان حقوق میگرفتم، اما پیشنهاد آنها ۱۵۰۰۰ تومان حقوق ماهیانه بود.
عدهای بعد انقلاب ارتش را کوبیدند که شاهی است. اما مشخص نکردند ما چه کاره ایم؟ مشخص نشد جزو نیروی هوایی هستیم یا نیروی زمینی؟ برای همین برخی هوانیروز را یک نهاد جابه جاکننده نیرو میدیدند، به همین دلیل خیلی از مسائلش نادیده گرفته شد؛ از جمله شرایط حقوقی و معیشتی، البته در سالهای بعد به تواناییهای هوانیروز پی بردند، اما همچنان برای رفع مشکلات آن اقدامی نکردند. در این کار سوای عوارض جسمانی که خودمان دیدیم، خانوادههای ما نیز آسیب دیدند؛ دختر من در شرایط جنگی و به ناچار ۶ ماهه به دنیا آورده شد، به همین دلیل پایش آسیب دید، آسیبی که تا امروز با او همراه است.
زمانی که آمریکاییها از ایران رفتند، این ما بودیم که هلی کوپترها را به پرواز درآوردیم و از آن مراقبت کردیم. گاهی هلی کوپتر در منطقه عملیاتی خراب میشد، نیروی ما میرفت و زیر آتش تعمیرش میکرد تا بتوانیم آن را برگردانیم و پول مملکت هدر نرود، چون میدانست مثلش دیگر گیرمان نمیآید. میگفتیم اگر این وسیله درست شود میتواند چند نفر را هلی برد کند، چند تا مجروح را برگرداند و ...
همین روحیه باعث شده بود که بیشتر مهندسان پرواز تعویض کار نباشند و تعمیرکار باشند. این طور بود که هلی کوپترهای ما تا سالها پریدند. نیروهای دوره جنگ از جانشان مایه گذاشتند تا این خاک برای مردم بماند.
من ۳۰ سال خدمت کردم و در سال ۸۲ با حقوق حدود ۲۰۰ هزارتومان بازنشسته شدم. الان ۸ میلیون تومان حقوق میگیرم. در گذشته حقوق ما برابر با یک خلبان ۲ بود و به واسطه ساعتهای پرواز اجباری حق پرواز میگرفتیم، اما بعدها این حق پرواز به ما داده نشد. عِرق ملّی ما باعث شد که اگر مجروح میشویم بازهم بلند شویم و ایستادگی کنیم، ولی باید به فکر آینده و جوانهای هوانیروز باشیم. نیروهای جدید اگر دیدند که برای من پیش کسوت ارزشی قائل میشوند، دلشان برای ادامه مسیر محکم میشود.
بازنشستههای هوانیروز دنیای تجربه هستند و باید از این تجربهها بهرهمند شویم تا هزینهها و خسارتهای احتمالی آینده را کم کنیم. توصیه من به جوانهای هوانیروز؛ اول نترسیدن و همچنین دقت کردن است.