شهرآرانیوز - هنوز خاطرات روزهای انقلاب و شور و شیدایی اش در خاطرهها به پستو ننشسته بود که جنگ شروع میشود. مردم میدانند که این تنها یک وظیفه نظامی نیست و همه باید پای کار بیایند؛ برای همین هم وقتی میخواهید روایت روزهای جنگ را بنویسید در دل هر کوچه و پس کوچه این شهر جوانها و موسپید کردههای بسیاری هستند که بتوانند در این باره راوی دهان گرمی باشند. راویانی که دیده یا پای ثابت رتق و فتق امور پشت جبهه بودند. پشت جبهه هم، مسجد محله، پایگاههای بسیج و کانونهای مذهبی بود. جایی که زنان و مردان هر روز در آن بر حسب هنر و علاقهای که داشتند، گرهی از کلاف هزارپیچ جنگی نابرابر را با سرانگشت ایثار و فداکاری باز میکردند. سطرهای بعدی یادآوری آن دوران است.
سکینه بیک خورمیزی؛ مدیر حوزه علمیه حضرت خدیجه (س)، که نامش در فهرست فعالان انقلابی مشهد در دوران مبارزه طاغوت قرار دارد، درباره آغاز جنگ و شیوه آگاهی مردم از آن این طور تعریف میکند: «شبی که اخبار به صورت علنی شروعِ جنگ را اعلام کرد، خوب به خاطر دارم. برنامه شبکه ملی ناگهان قطع شد و یکی آمد رعایت نکات ایمنی در زمان حمله هوایی را آموزش داد، آن مدرس میگفت: «این صدای آژیر خطر است که میشنوید، چراغها را خاموش کنید. پنجرهها را ببندید و به صورتی ضربدری با چوب یا چسپ محکم کنید و ...» بعد متوجه شدیم که جنگ شده است. اخبار از خراب شدن فرودگاه میگفت.
بی قرار شده بودم و مدام میرفتم داخل کوچه و برمی گشتم. در همین حین تلویزیون تصویر امام (ره) را پخش کرد که میفرمودند: «طوری نشده، چند کلاغ آمده ا ند سنگی پرت کرده اند. نگران نباشید، چون تلافی میکنیم. اصلا نترسید.» این حرفها عین آبی بود که بر آتش دلمان ریخته میشد. آرام گرفتیم و منتظر ماندیم تا ببینیم چه پیش میآید. فردای آن شب، ۱۵۰ فروند هواپیمای ما رفتند و فرودگاه بغداد را بمباران کردند.»
او ادامه میدهد: «با آغاز جنگ، تا مدتی هرشب برقها قطع میشد. حمله هوایی هم که صورت میگرفت، خود اداره برق، برقها را قطع میکرد و شهر در خاموشی فرو میرفت. افزون بر این تعداد زیادی از بسیجیها در کنار خیابانها میایستادند و به ماشینهای در حال عبور میگفتند که چراغ خاموش به طی کردنِ مسیر ادامه دهید. نور قرمز و زرد باید خاموش میشد، ولی به خودرویی که لامپ نور آبی رنگ داشت، بدون خاموشی، اجازه حرکت میدادند؛ زیرا میگفتند که چراغ آبی از بالای آسمان دیده نمیشود.»
به گفته بیک خورمیزی، سالها بعد وقتی جنگ به اوج خودش رسید، مردم با اینکه اجناس کوپنی بود و بیشتر مواد مورد نیازشان مثل روغن نباتی، قند، برنج و مرغ را با کوپن میخریدند و باید قناعت میکردند، اما از بخشش هیچ چیز به جبهه دریغ نداشتند: «خاطرم هست که از طرف پایگاههای بسیج یا مساجد با وانت محله به محله گشت میزدند و با بلندگو اعلام میکردند که «وانت جمع آوری کمکهای مردمی به جبهههای جنگ» باورتان نمیشد مردم مثل سیل از خانهها بیرون میآمدند. خیلیها بودند که اگر یک ظرف روغن، یک قوطی رب، یک شیشه مربا یا یک کله قند با قناعت جمع کرده بودند، همان را میبخشیدند.
خانمهای محل تا صدا از بلندگو پخش میشد، سریع میرفتند داخل آشپزخانه ها، در کابینتها را باز میکردند تا ببینند که چه چیزی را میتوانند ببخشند. روزهای عجیبی بود. مردم قلبشان برای رزمندهها میتپید. این کمکها که به مسجد یا پایگاهها میر سید، دسته بندی میشد و خانمها دسته دسته میرفتند برای بسته بندی مواد غذایی، پخت و پز یا دوخت و دوز؛ عدهای قند میشکستند، بعضیها لباس میدوختند، تعدادی هم مربا یا ترشی درست میکردند و کارهای مختلف دیگر. یک دسته صبح میآمدند و گروهی هم عصر.»
فضل ا... برهانی، پیر گلاب پاش مشهد که اهالی این شهر او را با گالن گلابش در راهپیماییهای پیش از انقلاب مشهد در خاطر دارند هم درباره حال و هوای مشهد در روزها و سالهای ۸ ساله جنگ این طور تعریف میکند: «خودم، افزون بر پشتیبانی، ۳ سال در منطقه بودم. ایستگاه شربت داشتم. از طرف دیگر میرفتم مناطق مختلف و برآورد میکردم که رزمندههای هر منطقه با توجه به فصل و نوع آب و هوا به چه چیزهایی نیاز دارند. بعد میرفتم به همسرم میگفتم تا او در جمع خانمهای محله اعلام کند. خودم هم به آقایان میگفتم.
این میشد که ما نه تنها از محله خودمان که از سراسر شهر برای جبهه کمک جمع میکردیم. افزون بر این در سراسر شهر ایستگاههای صلواتی برپا بود و کمکهای نقدی و غیرنقدی مردم را جمع آوری میکرد. مردم آن روزها در دو شیفت صبح و عصر در ستادهایی که ویژه کمک به جبهه در مناطق مختلف شهر دایر بود، جمع میشدند. عدهای هم که نمیتوانستند بمانند، کار را به خانه شان میبردند.
خاطرم هست که در میدان شهدا، خیابان دانشگاه، فلسطین، انبار خیبر در انتهای طلاب، انبار کربلا در پایین خیابان و پنجراه سناباد، مرکز ستاد داشتیم که مردم برای کمک به بسته بندی مواد، آشپزی و این دست موضوعها جمع میشدند و از جان و دل کمک میکردند؛ مثلا یک حاجی ماشاءا... باغبان بود که در باغش ۱۵ تن شلغم فرنگی آستانه کاشته بود که وقت برداشتش خبر داد بیایید و ببرید جبهه. خواهران آمدند جمع کردند، تمیز کردند و به صورت ترشی شده، فرستادیم منطقه.»
او میگوید: «یک بار پیرزنی را در پایین خیابان سوار کردم که میخواست برای کمک برود به ستاد کربلا. توی مسیر از این خانم پرسیدم که اوضاعش چطور است و خرجشان از کجا تأمین میشود. برایم تعریف کرد که: «شوهر پیر و زمین گیر شدهای دارم که توان کار کردن ندارد و من پرستارش هستم. چیزی برای اهدا به جبهه نداریم، اما نذر کرده ام که صبح تا ظهر را بیایم و در ستاد برای کمک به وطنم و کمک به اسلام کار کنم. عصر هم برمی گردم به خانه و با ریسیدن پشم، خرج خودمان را در میآورم.»
منظورم از تعریف این خاطره آن بود که ما چنین مردمی داشتیم. زنان و مردانی که اگر همت و یاری آنان نبود، به طور قطع رزمندههای ما هم نمیتوانستند، در جبههها بجنگند و از کشورمان در برابر متجاوزان دفاع کنند. خاطرم هست که یک خانواده مستمند دیگر هم یک بار آمدند و دو کیلو و نیم آرد برای جبهه اهدا کردند. هر چه کردیم پس نگرفت و رفت. من همان آرد را بردم جبهه و برای رزمندهها حلوا پختم و پخش کردم.»