حمیده وحیدی | شهرآرانیوز؛ وقتی خبر درگذشت ناگهانی خانم قیداری را شنیدم، تصاویر زیادی در ذهنم گذشت. ابتدا باورم نشد. دلم میخواست مانند بسیاری از شایعات دروغ باشد و وقتی دلم از زمین و زمان گرفته بود و نیازمند صدایی گرم بودم، مهمان خانهاش شوم. از ۵ سال پیش تا حالا که از گفتوگویم با او میگذرد، دلدادگیام هم به بانوی مقاومت و الگوی زن مسلمان حقیقی روزبهروز بیشتر شده است. آن مصاحبه همان زمان هم گل کرد و بعدها به واسطه اخلاص در کلام خانم زهرا قیداری، توانست جایزه ملی جشنواره «زن و خانواده و رسانه» را کسب کند، زنی که خاطرات زندگیاش از روزهای اول جنگ و بمباران بیمارستان صحرایی شبیه گوشهای از فیلمهای عجیب و تلخ بود. همیشه با خودم فکر میکردم خاطرات خانم قیداری سند مظلومیت همه زنان و مردانی بود که در شرایط سخت، با خون خود وجببهوجب خاک ایران را حفظ کردند. بغض رفتن خانم قیداری بیگمان سالها باقی خواهد ماند و شاید بهترین حرف از او همان صحبت هایش باشد در مصاحبه ۵ سال پیش. در ادامه، بخشی از مصاحبه او را با روزنامه شهرآرا میخوانید.
ما آن روزها مدام درگیر بودیم. من ساکن تهران بودم. بعدها بعد از شهادت همسرم مشهد را برای زندگی انتخاب کردم. یادم هست من و شوهرم به گنبد رفته بودیم. من به زبان عربی تسلط داشتم و شوهرم انگلیسی میخواند. در گنبد با مردم حرف میزدیم و سعی میکردیم همهچیز را رفعورجوع کنیم. انقلاب اسلامی چیزی جدا از زندگیمان نبود. ما خانه بزرگی در تهران داشتیم که نزدیک مسجد بود. پایگاه دوم بعد از مسجد، خانه ما بود. هر چیزی که برای رزمندهها میخواستند بستهبندی کنند، از خانه ما خارج میشد.
یک روحانی داشتیم که با خانواده ما دوست بود. روزی به من زنگ زد و گفت: در بیمارستان ایلام مجروحان زردی یا یرقان میگیرند. علتش را نمیدانیم، اما نیرو لازم داریم. شما برای کمک به ما میآیید؟
رفتن به ایلام را وظیفهام میدانستم. آن فرد هم موقع پیشنهاددادن مطمئن بود که همراهیشان خواهم کرد.
۲ نفر در داخل بیمارستان بودند که تنها کارشان ساخت تابوت شهدا بود. مدام چوب میآمد و آنها برش میزدند و تابوت میساختند. حالا تصور کنید هر وقت که شهید بیشتر میشد، صدای تقتق چکش آنها هم بلندتر میشد و ما چه حالی پیدا میکردیم!
بله، فاجعه بود. آنها شهیدان را داخل تابوت میگذاشتند و پرچم ایران را رویشان میکشیدند. بعد هم میفرستادند به شهرهای خودشان.
نمیدانم. تعدادشان خارج از حد شمارش بود.
تنها کاری که از دست ما بر میآمد این بود که جیبهایشان را خالی کنیم. هر چیزی در آن داشتند، توی یک پلاستیک میریختیم و در تابوت میگذاشتیم تا بهدست خانوادههایشان برسد.
جنگ نبود. فاجعه بود. بنیصدر خائن میخواست روحیه رزمندهها را تضعیف کند. برای همین، مهمات نمیداد. آمبولانس وجود نداشت. زخمیها را توی وانت روی هم میریختند و به بیمارستان میآوردند. به همین دلیل، عده زیادی بین راه شهیدمیشدند. حتی راهها را بسته بودند و نمیگذاشتند پزشکها و پرستارها برای کمک بیایند. کمبود نیرو داشتیم. جا برای مجروحان نداشتیم و همه روی زمین میخوابیدند.
این حرفها معنی نداشت. ما همهکار میکردیم، از دستیاری در اتاق عمل گرفته تا آمپولزنی و نظافت. برای خودمان شیفت گذاشته بودیم. شاید بیش از ٢٠ ساعت کار میکردیم. هر کسی دستش خالی میشد، برای کمک به قسمتی دیگر میرفت. دستکش نبود. پرستارها مدام دستشان را الکل میمالیدند تا بیماری شیوع پیدا نکند. فقط سعی میکردیم افراد را زنده نگه داریم.
هواپیماهای عراقی شبها شروع میکردند به بمباران مناطق. به همین دلیل، خاموشی مطلق حاکم میشد. تنها نور ما همان چراغقوه کمسویی بود که دست پزشک بیمارستان بود.
خیلی کم. فقط ۲ پزشک و ۶ پرستار بودیم.
برای من خیلی مهم بود که هر کاری از دستم برمیآید برای مجروحان انجام دهم. یکی از رزمندهها ۲ تا پایش مجروح شده بود. به دکتر گفتم: «یکی از پاهایش کار نمیکند. خیلی جوان محجوبی است.» دکتر گفت: «عصبهایش از کار افتاده است و راهی برای نجاتش وجود ندارد.» به ایشان اصرار کردم اگر راهی وجود دارد، پیش پای پرستارها بگذارد. دکتر هم بعد از کمی تأمل گفت: «روزی هزار مرتبه روی پایش را ماساژ دهید.. با این حرف خوشحال شدم و با پرستارها نوبت گذاشتیم که هر روز یک نفر این کار را بکند و سرانجام هردوپایش خوب شد.
یک شب ساعت ۱۲ مجروحی را آوردند که هردوپایش از بالا ترکش خورده بود. دکتر گفت: «باید هردو را قطع کنیم تا عفونت به خون نرسد.» من هم زدم زیر گریه. دکتر که حال من را دید، گفت: «تنها یک راه وجود دارد و آن این است که ۴ کیلو خون گرم نیمساعته برایم جور کنی!» من هم دویدم به سمت آزمایشگاه. ۲ نفر از سربازانی هم که مجروحان را با وانت آورده بودند به من ملحق شدند. در راه از ۲ نفر مرد کرد هم که در بیمارستان کار میکردند خواستیم خون بدهند. همگی گروه خونیمان مشابه بود. خلاصه پنجنفری مسیر یککیلومتری را تا آزمایشگاه دویدیم. بهسرعت خون دادیم و بعد کیسههای خون را زیر بغلمان گذاشتیم و دواندوان برگشتیم.
چیزی بالاتر از سرما و سختی بود. گرگها زوزه میکشیدند و شغالها به بوی خون مشامشان تیز شده بود و صدایشان را بلند کرده بودند، اما به هر شکلی بود، خون را سر وقت به دکتر رسانیدم و مجروح عمل شد.
جنگ هیچ خاطره خوب مطلقی برای آدم نمیگذارد، زیرا درست فردایش جنازه همان ۲ سربازی را که در زندهماندن آن مجروح خون داده بودند به بیمارستان تحویل دادند.
بله، بیش چند روز از آمدنم به ایلام نگذشته بود که دیدم لکههای بزرگ خون روی ملحفههای سفید هست. من توی بیمارستان و البته منطقه خرمشهر این را به چشم دیدم که خون آدمها با هم فرق دارد.
بله، متوجه شده بودم اگر ۲ نفر در یک مکان شهید میشدند، رنگ خونشان با هم متفاوت بود. همان وقت هم با مشاهده لکههای خون مخالف فهمیدم که ملحفهها خوب شسته نمیشود. بعد از این اتفاق با دوستان مورد اعتمادم مشورت کردم تا از راز قضیه خبردار شویم. به همین دلیل، یک نفر را کشیک گذاشتیم و او برایمان خبر آورد: خانم کوملهای که در رختشوخانه کار میکند مواد ضدعفونیکننده را از پنجره بیرون میریزد و استفاده نمیکند. علت یرقان و زردی مجروحان هم آلوده بودن ملحفههابود. بعدها آن زن بیرون شد. کار دیگری از دستمان برنمیآمد.