زهرا بیات | شهرآرانیوز - محمود منظم تولایی، دوم اردیبهشت سال ۱۳۱۴ در مشهد به دنیا آمد. او در ابتدای جوانی با عنوان سرباز پیمانی وارد ارتش شد؛ این حضور ۹ سال طول کشید تا به دانشکده افسری رفت و به عنوان دانشجوی ممتاز با مدرک لیسانس دانش آموخته شد. با اینکه او در زمان پیروزی انقلاب، میتوانست بازنشسته شود، اما ترجیح داد بماند؛ میگفت: «حالا خدمت برای ارتش و دفاع از میهن و اسلام ناب محمدی ارزش دارد، نه زمان طاغوت.»
عراق که به ایران حمله کرد، او از همان نخستین روزهای جنگ به عنوان یک فرمانده مسئول و نظامی متعهد در فکر رفتن به جبهه بود و چنین حضوری را وظیفه خود میدانست. مسئولیت سرهنگ دوم منظم تولایی در جبهه، فرماندهی گردان ۱۲۹ پیاده جمعی لشکر ۷۷ پیروز ثامن الائمه (ع) بود. در مقام فرماندهی همین گردان بود که در تاریخ بیست ونهم آذر سال ۱۳۵۹ در منطقه عملیاتی جنوب به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید در حرم مطهر امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.
پدرم ابتدا به خاطر تفاوت سنی که با آقامحمود داشتیم، راضی نبود. او ۳۳ سال داشت و من کم سن بودم. پدر و مادرم از برخورد او خوششان آمده بود؛ خصوصیات اخلاقی خوبی در او دیده بودند و نظر مساعد خود را اعلام کردند. من هم دیدم آدم با منطق و مثبتی است؛ ازاین رو موافقت خودم را اعلام کردم. ثمره این ازدواج، چهار فرزند به نامهای مهرداد (متولد ۱۳۴۸)، مهرناز (متولد ۱۳۴۹)، مهران (متولد ۱۳۵۲)، و مونا (متولد ۱۳۵۹) است.
همیشه برای مردم کارهای خیر انجام میداد. از او هر چه یادم میآید، خوبی است. وقت سیل قوچان (بارندگیهای ۲ تا ۴ اردیبهشت ۱۳۵۵)، با ماشین ارتش میرفت و مردم را با همان لباس گل آلودشان میآورد و به خانه خودمان پناه میداد. خانه ما پر آب و گل شده بود، اما او اهمیتی نمیداد؛ بسیاری از مردم، شب را در خانه ما گذراندند. یک روز سربازی آمد در منزل ما و گفت: جناب سرگرد، پهلویم درد میکند. شهید آن موقع سرگرد بود. سرباز درد میکشید؛ ابتدا مقداری مسکن به او داد و سپس گفت برایش رختخواب بیندازم تا استراحت کند.
شب او را نگه داشت و صبح که شد، مبلغی به او پول داد و برایش مرخصی رد کرد تا به خانه اش برود و بعد از استراحت و بهبودی مجددا به سر خدمتش برگردد. یک بار هم قرار بود نقاشی بیاید و خانه را رنگ بزند. نیامد. صبح روز بعد که آمد، پرسید: چرا دیروز نیامدی؟ آن بنده خدا هم در جواب گفت: بچه ام مریض بود و نتوانستم بیایم سر کار. بعد هم میان حرف هایش گفت که در خانه یخچال ندارند. کارش که تمام شد، یخچالمان را به او داد و گفت: با خودت ببر. آدم بی دریغی بود.
از کسانی که کار خودشان را به درستی انجام نمیدادند و به نحوی از کیفیت و کمیت آن میکاستند، بسیار ناراحت و عصبانی میشد. سعی میکرد دور از ریا و تظاهر باشد. اعمال و کردار او از نظر آشنایان منطبق با اسلام بود. باتوجه به اعتقادات قلبی که به خداوند متعال و ائمه اطهار (ع) داشت، رشد و تعالی اسلام را برای خودش هدف میدانست. همیشه خود را یک سرباز قلمداد میکرد و عشق به دین و وطن برایش آن قدر مهم بود که خودش را موظف میدانست از آنها در هر شرایطی حمایت کند. زمانی که جنگ شد معتقد بود همه باید به جبهه بروند. حساب نمیکرد که دوره سی ساله خدمتش در ارتش تمام شده است، از روزی که به جبهه رفت تا وقتی که به شهادت رسید، خود را یک سرباز میدانست.
مهمترین و بهترین خاطره من، زمانی بود که پدرم حدود ۷،۶ ماه از طریق سازمان ملل متحد با دیگر ارتشیان برای یک دوره به لبنان رفته بود. موقع برگشت جمعیت زیادی به استقبال آمده بود. جمعیت، تاج گلها را به من میدادند که بیندازم گردن ایشان. برای من شیرین و لذت بخش بود. کسی بود که حفظ آب و خاک، میهن و ناموس را یک تکلیف میدانست. براین اساس، رفتن به جبهه را بر خودش واجب میدانست. هنگامی که میخواست همراه با سایر هم رزمانش به جبهه اعزام شود، به ما سفارش کرد درس هایمان را خوب بخوانیم و همیشه مواظب و مراقب همدیگر باشیم و در همه حالات، با یکدیگر همکاری داشته باشیم.
به شخصیت همه احترام میگذاشت و به نظرات دیگران گوش میداد. نسبت به دیگران همیشه خیرخواه بود و ازنظر فکری، مالی، معنوی و ... به آنها کمک میکرد. شاید مهربانی و گذشتش بیش از اندازه بود، به گونهای که اگر ما هم اشتباهی میکردیم، نه با برخورد تند، که با گذشت و برخورد شایسته، ما را از آن کار بر حذر میداشت. همین روحیات و برخوردهایش سبب شده بود که وقتی به شهادت رسید، افرادی زیادی پیکرش را تشییع کردند.
به مستضعفان و ضعفا، بسیار محبت میکرد. به آنها علاقهمند بود و در حد توانایی خودش به آنها کمک هم میکرد. اصلا از بذل یاری دریغ نمیکرد. او مشکل دیگران را هم مشکل خودش میدانست و همیشه ازخودگذشتگی و ایثار میکرد. از همان نخستین روزهای جنگ به عنوان یک فرمانده مسئول و نظامی متعهد، در فکر رفتن به جبهه بود، بلکه بتواند کمکی کند.
محبوبه منظم تولایی، خواهر شهید
برایش مسائل مذهبی خیلی اهمیت داشت؛ حتی قبل از انقلاب هم فعالیتهای مذهبی اش را به موقع انجام میداد؛ مثلا زمانی که لبنان بودیم، ایشان در انجام فرایض مذهبی خیلی دقت و اهتمام داشت. هیچ وقت نمازش ترک نمیشد. در همان دوره آموزشی لبنان، برخی اعلامیهها یا نشریات درباره امام (ره) بود که او هم خود آنها را میگرفت و هم بین بچهها تقسیم میکرد.
وقتی وارد میدان جنگ شد، گفت: خدا کند که بتوانیم کاری کنیم تا آبرویمان جلو ملت حفظ شود. تنها آرزویش این بود که بتوانیم دشمنان بعثی را از مملکتمان بیرون کنیم. برای تحقق این آرزو هم از هیچ کوششی دریغ نمیکرد. انسانی پرتلاش، زحمتکش و جدی بود؛ شبها مدت زیادی بیدارخوابی میکشید تا کار جلو برود. اگر ضرورتی پیش میآمد، ایشان از انجام هیچ کاری دریغ نمیکرد؛ مثلا اگر ماشین رنگ شده میخواست، خودش کارهای رنگ پاشی و صافکاری را انجام میداد و ترمیم میکرد.
سرهنگ علی اکبر شهرکی، هم رزم شهید
در مأموریتها و بازدیدهایی که همراه ایشان انجام میشد، همیشه بچهها را به صبر و استقامت توصیه میکردند تا اگر احیانا مشکلاتی پیش آمد یا کمبودی داشتند، بتوانند تحمل کنند. یادم است در منطقه نزدیک ذوالفقاریه بودیم.
با لنج شب تا صبح مهمات میآوردند؛ گاهی که لنج به دلیل جزرومد به گل مینشست، خودش همراه سربازان میآمد و تا صبح مهمات لنج را خالی میکردیم. به همراه شهید نستوه فر به مناطق اطراف میرفت و کیسههای نان خشک مردم را میگرفت، سپس نخود و لپه خریداری میکرد و خود برای نیروها غذا میپخت. جلودار همه ریاضت کشیدنها بود و با این روش، نیروهایش هم تحمل میکردند. ساعت از ۱۲ گذشته بود. در مدرسهای در آبادان مستقر بودیم که یکی از دوستان تازه برگشته، همراه خود، عکس فرزند مرا هم آورده بود.
عکس را دادم شهید تولایی که او هم نگاه کند. در همین حین نگهبان بی سیم آمد و گفت: آقای حسنی سعدی (از فرماندهان در رسته موشک ها) تشریف آورده اند. تولایی آماده شد که به جاده ماهشهر - آبادان برود. از صبح زود رفته بودیم بازدید واحدهای توی خط و حالا دوباره داشت برمی گشت به خط. خواستم با هم برویم، اما منعم کرد که «نه، نه! تو باید بچه ات را ببینی.» گفت: نامه ات را بخوان بعد بیا. مرا قسم داد که حق ندارم همراهش بروم.
بعد از سه ربع، بی سیم به صدا در آمد؛ رمز، همراه اسم پسر تولایی که «مهرداد»: بود. بیسیمچی گفت» مهرداد پنبه شد!» یعنی تولایی مجروح شد. سریع خودم را رساندم به جاده. منتقل شده بود به بیمارستان طالقانی. رفتم آنجا. در اتاق عمل بود. ترکشی به ریه اصابت کرده و به قلبش رسیده بود. ترکش به سرش هم آسیب رسانده بود. ساعت ۱۱ شب او را از اتاق عمل بیرون آوردند. همچنان بیهوش بود. پرستارها و سربازانی که گروه خونی شان به تولایی میخورد، همگی خون اهدا کردند، اما کارساز نشد و او ساعت ۱۲ شب به بزرگترین آرزویش که شهادت بود، نایل آمد.
سرهنگ علی ساسان نژاد، دوست و هم رزم شهید
منابع: کتاب فرهنگ نامه جاودانههای تاریخ (زندگی نامه فرماندهان شهید استان خراسان) تألیف سیدسعید موسوی و کتاب فرازهایی از زندگی شهید محمود منظم تولایی، گردآوری سیدمحمد آریانژاد