وقتی «برمودا» رازهای کامران نجف‌زاده را هم افشا می‌کند! تمساح خونی و سال گربه زیر سایه «مست عشق» «لوران کانته» کارگردان فیلم کلاس درگذشت فیلم‌های سینمایی امروز تلویزیون (جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳) برگزاری کنگره شعر توس تا نیشابور + جزئیات نگاهی به مضمون بهار در شعر معاصر «پدر قهوه» سریال جدید مهران مدیری در راه شبکه نمایش خانگی چندخطی درباره‌ی کتاب «فلسفه‌ی پیاده‌روی» نوشته‌ی فردریک گرو | بجنبید، منتظرمان هستند! بازگشت بهروز افخمی با «هفت» به تلویزیون + زمان پخش تئاتر کمدی «هشتگ، بچه‌شهرستانی‌ام» روی صحنه می‌رود + پوستر و زمان اجرا انعکاسی از مظلومیت غزه در «خاورمیانه» | گفتگو با احمدرضا عبیدی (ججو) به مناسبت انتشار موزیک ویدئو جدیدش فردوسی و «شاهنامه» در نگاه محمدعلی اسلامی ندوشن «صحبت یار» در نگارخانه فردوسی + عکس اضافه شدن شخصیت «غرغر خان» به باغ شادونه نقد کامل فیلم تلماسه ۲ (Dune 2) | زیبایی و وحشت «پهلوان هرگز نمی‌میرد» و «پهلوان واقعی» در تلویزیون + زمان پخش پرفروش‌ترین سینما‌های کشور در فروردین ۱۴۰۳ |«هویزه» مشهد در جمع پرفروش‌ها ماجرای شکایت صداوسیما از مهران مدیری به کجا رسید؟
سرخط خبرها

یادی از شهید ابراهیم قائمی که ۳۹ سال گمنام بود

  • کد خبر: ۹۱۸۲۸
  • ۲۲ آذر ۱۴۰۰ - ۰۹:۲۲
یادی از شهید ابراهیم قائمی که ۳۹ سال گمنام بود
چند روز پیش و هم زمان با روز دانشجو، مراسم بزرگداشت شهید ابراهیم قائمی در دانشگاه علامه طباطبایی تهران برگزار شد؛ شهیدی که در سال ۹۰ به عنوان گمنام در این دانشگاه به خاک سپرده شده بود و حالا با DNA هویتش شناسایی شده است.

زهرا بیات | شهرآرانیوز - چند روز پیش و هم زمان با روز دانشجو، مراسم بزرگداشت شهید ابراهیم قائمی در دانشگاه علامه طباطبایی تهران برگزار شد؛ شهیدی که در سال ۹۰ به عنوان گمنام در این دانشگاه به خاک سپرده شده بود و حالا با شناسایی هویتش از روی DNA خانواده او می‌توانستند پس از ۳۹ سال برای نخستین بار مزار فرزند خود را زیارت کنند؛ فرزندی که چهارم شهریور ۱۳۴۴ در نیشابور چشم به جهان گشود و سال ۱۳۶۱ نیز در عملیات رمضان در منطقه شلمچه به شهادت رسید و پیکرش مفقود شد. این اتفاق بهانه‌ای شد تا «پلاک سرخ» این هفته را به نام‌بسیجی خط شکن، شهید ابراهیم قائمی، بزنیم.

ابراهیم قائمی به تاریخ ۴ شهریور ۱۳۴۴ در روستای «الا آباد» شهرستان نیشابور متولد شد. فرزند یک کشاورز بود و به همین دلیل از کودکی همراه خانواده برای کار به صحرا‌های دور و نزدیک می‌رفت. هفت سالگی اش در دشت گرگان و گنبدکاووس گذشت. دبستان را در همین خطه شروع کرد، سال دوم را در روستایی به نام «غزلچه» گذراند، اما قبل از نه سالگی او، خانواده ساکن روستای سیس‎آباد مشهد شدند؛ کوچه روبه روی مسجد صاحب الزمان (عج).

ابراهیم تا پنجم ابتدایی درس خواند و بعد از آن، چون روستا مدرسه راهنمایی نداشت و پدر نیز با رفت وآمد او به شهر موافق نبود، از ادامه تحصیل بازماند. این طور شد که از سیزده سالگی همراه پدرش به کارخانه نخریسی «خوش تاب» رفت و به عنوان کارگر آنجا مشغول به کار شد.

نزدیک به تولد ابراهیم، چندین کودک دیگر هم در روستا به دنیا آمدند که بیشترشان در همان روز‌های اول فوت شدند. ابراهیم زنده ماند. همسایه‌ها به او «ابراهیمی برفی» می‌گفتند؛ زیرا آن سال برف سنگینی باریده بود و فقط او مانده بود. او هم البته تا چهل روزگی مدام گریه می‌کرد، اما پس از آن به کودکی شاد و خندان بدل شد. رشد بدنی اش خوب بود، بااین حال در هفت سالگی مریضی سختی گرفت. چند بار او را به دکتر بردند، اما خوب نشد؛ پس از این بود که دست به دامان امام حسین (ع) شدند، چون سه  روز به عاشورا مانده بود. هنگامی که خوب شد، مطمئن بودند که او نذر امام حسین (ع) است.

مریم خواهر کوچک‌تر ابراهیم بود. برای رفتن به مدرسه گریه می‌کرد، اما پدر و مادر به دلیل شرایط حجاب مدارس آن روز‌ها از فرستادن دختر کوچکشان به مدرسه خودداری کردند. یک روز ابراهیم دست خواهرش را گرفت و به پدر و مادرش گفت «خواهر من کوچک است، تا کلاس سوم بگذارید با من بیاید و درس بخواند. از کلاس سوم هم به خدا قسم که برای ما دری از روی اسلام و قرآن باز می‌شود. خدا برای ما درست می‌کند.»

جالب اینکه همان طور هم شد؛ یعنی وقتی خواهرش کلاس سوم ابتدایی را تمام کرد، انقلاب شد و خواهرش توانست با لباس کاملا اسلامی به درس خواندن ادامه دهد. گویا او خود ابراهیم در کلاس پنجم، تا معلم بیرون می‌رفته است، به دختر‌ها می‌گفته: «روسری هایتان را سرتان کنید و از خانم آموزگار نترسید»؛ به همین دلیل یک بار جریمه شد و بیست ضربه خط کش خورد.

علاقه فراوان به امام (ره) و انقلاب داشت؛ با اینکه سن کمی داشت، هر بار که به خانه می‌آمد یا اعلامیه امام (ره) را همراهش می‌آورد یا عکس ایشان را. یکی از عکس‌ها را به پنجره خانه زده بودم و همیشه در نماز دعا می‌کرد که انقلاب پیروز شود و دست مزدوران خارجی از سرزمین ایران قطع شود. بعد از انقلاب هم در اغلب تظاهراتی که برای تثبیت انقلاب برگزار می‌شد، شرکت می‌کرد. معتقد بود هرکسی باید سهم خودش را ادا کند. گاهی هم که برای حفظ امنیت محلات به نیروی کمکی نیاز بود باعجله می‌رفت تا به نیرو‌های انقلابی کمک کند؛ گاهی حتی تا صبح در یک محله دیگر شهر نگهبانی می‌داد.

او و پدرش اولین کسانی بودند که عضو بسیج محله شدند، بسیج مسجد صاحب الزمان (عج) در سیس آباد. در مسجد، باز و بسته کردن اسلحه را آموزش دیده بود و بعد‌ها هم از طریق بسیج همین مسجد عازم جبهه شد. پانزده سالگی ابراهیم مصادف بود با شروع جنگ. شوق عجیبی داشت برای رفتن، اما پدر و مادر اجازه نمی‌دانند و می‌گفتند بمان تا نوبت سربازی ات برسد.

زمانی که شانزده ساله شد، مدام می‌گفت: «من یک سال صبر کردم؛ دیگر اجازه بدهید بروم.» در نهایت سال ۶۱ با پدر و مادر خود اتمام حجت کرد و گفت: «اجازه بدهید یا ندهید، می‌روم.» گفت: «اگر نروم، عصر خمینی (ره) تمام می‌شود و بعد از آن برای من و امثال من دیر خواهد بود؛ باید الان برویم.» زمانی که پدر برگه اعزامش را امضا کرد، خیلی خوشحال شد. خود پدر هم البته قصد داشت به جبهه برود، اما حرف ابراهیم این بود که «پدر بماند و من بروم که همسر و فرزند ندارم.»

در تاریخ ۸ خرداد ۱۳۶۱ به جبهه اعزام و در منطقه شلمچه مستقر شد. به هم رزمانش گفته بود: «اسلام پیروز است و کفر به زودی نابود می‌شود.» گفته بود: «اگر شهید شدم، از شما می‌خواهم راهم را ادامه دهید و سلامم را به رهبر برسانید.» قبل از آن هم شبانه روزی مردم را تشویق می‌کرد که به جبهه بروند به ویژه به خانواده‌هایی که چهار یا پنج پسر جوان داشتند، می‌گفت: «من تک پسر هستم و می‌روم؛ شما همه نوبت خودتان بیایید به جبهه و امام (ره) را تنها نگذارید.» آرزویی نداشت جز پیروزی اسلام و می‌گفت دوست دارم پیروزی اسلام را ببینم. ابراهیم قائمی در نهایت در شروع مرحله اول عملیات رمضان یعنی ۲۳ تیر ۱۳۶۱ مصادف با صبح ۲۱ رمضان در منطقه پاسگاه زید به شهادت رسید.

ابراهیم در مدت حضورش در جبهه ۱۰ روز هم مرخصی داشت، اما به مشهد برنگشت؛ باخبر شده بود که قرار است عملیاتی برگزار شود؛ به همین دلیل به کارخانه نخریسی تلفن زد و به پدرش گفت: «نمی آیم؛ برای عملیات می‌مانم.» گفته بود: «یا کربلا، یا پیروزی.» گفته بود: «اگر همدیگر را ندیدیم، ناراحت نباشید.» گویا یکی دو روز بعد هم بر اثر موج انفجار مجروح شده و یک روز را در بیمارستان صحرایی جبهه گذرانده بود. حالش هنوز کامل خوب نشده بود که نوبت عملیات رسید؛ فرمانده با حضورش موافقت نکرد، اما او گفته بود: «خوب شده ام و باید شرکت کنم.»

واپسین دیدار

در شب شروع عملیات رمضان، نیرو‌های خط شکن زیر آتشبار‌های دشمن حرکت کردند. یکی از بسیجی‌ها به نام «شاپور» آخرین کسی است که ابراهیم قائمی را زنده دیده است. او بعد‌ها برای پدر و مادر ابراهیم نقل کرد: «شب حمله به سه دسته تقسیممان کردند؛ گروه اول ساعت ۹ شب رفت، گروه دوم ساعت ۱۰ و گروه آخر ساعت ۱۱. ابراهیم و من جزو گروه اول بودیم و بنا بود خط را بشکنیم. ساعت ۱۰ صبح فردا (۲۱ رمضان) روی پلی بودیم که یکباره از زمین و آسمان آتش بارید. یک عده داخل آب افتادند.

تا قبل از آن، ابراهیم با فاصله چند قدم کنارم بود، اما به هوش که آمدم، در بیمارستان شیرازی بودم. مجروح شده بودم. بعد از آن دیگر نه ابراهیم را دیدم و نه خبری از او شنیدم. شنیدم عده‌ای که از پل عبور کردند، همه اسیر شدند و گروهی هم که پشت پل بودند، یا مجروح شدند یا شهید. شهدا و مجروحانی هم که داخل رودخانه افتادند، اغلب مفقود شده بودند.»

مادرانه | ابراهیمی که حسینی بود

موقعی که باردار بودم، کتاب «ابراهیم رسول ا...» را می‌خواندم. آنجا نوشته بود ابراهیم فدای امام حسین (ع) شد. بعد خواندنش کلی گریه کردم. شبش چند زن نقابدار را در خواب دیدم که به من گفتند فرزندم پسر است. به دنیا که آمد، اسمش را ابراهیم بگذار. این گونه بود که نامش ابراهیم شد.

پدرانه| می‌روم که سلاح دوستانم زمین نماند

ابراهیم به مرخصی نیامد و بعد از آن هم خبری از او نشد. همراه دایی اش رفتیم اهواز که ببینیم پیدایش می‌کنیم یا نه. مسئولی که آنجا بود و قتی داستان ما را شنید، گفت: هرکسی که می‌آید اینجا، بر سرش می‌زند؛ شما چگونه بی تابی نمی‌کنید؟ گفتم: ما او را به خدا سپرده ایم. قبل از رفتنش از او می‌خواستم، چون سنش کم است تا نوبت سربازی اش صبر کند، اما او می‌گفت «همه دوستان من رفتند و شهید شدند؛ حالا من باید بروم که سلاح آن‌ها زمین نماند.»

یکی از بسیجی‌های «رمضان»

عملیات «رمضان»، در چهار محور و پنج مرحله از سوی فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران طراحی شد تا با عبور از خط مرز بین المللی، یک زمین مثلث شکل به وسعت هزارو ۶۰۰ کیلومترمربع تصرف شود. این منطقه از شمال به «کوشک» و «طلاییه» و پاسگاه‌های مرزی در جنوب هویزه و حاشیه جنوبی «هورالهویزه» و از غرب به رودخانه اروند، در نقطه تلاقی دجله و فرات به نام «القرنه»، تا شلمچه در غرب خرمشهر و از شرق به خط مرزی شمالی جنوبی و از کوشک تا شلمچه منتهی می‌شد.

مهندسی عراق در منطقه شمال غربی «بصره» و «تنومه»، خطوط پدافندی عراق را با ساخت یک کانال به طول ۳۰ و عرض یک کیلومتر که مختص پرورش ماهی بود، با پمپاژ آب و احداث موانع و کمین و سنگر‌های تیربار به عنوان مانعی اساسی و بازدارنده از حملات احتمالی نیرو‌های ایرانی به سوی بصره تدارک دیده بود. همچنین در قسمت جنوبی منطقه، روبه روی شلمچه، آب رها شده بود تا از هرگونه تردد نیرو‌های زرهی و پیاده، ممانعت شود.

عملیات در شب ۲۱ ماه مبارک رمضان و سالروز شهادت امام علی (ع) در ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه ۲۳ تیر ۱۳۶۱ با رمز «یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی» در منطقه عملیاتی شلمچه در شرق بصره آغاز شد. در این حمله ۱۰ تیپ از سپاه و دو لشکر از نیروی زمینی ارتش حضور داشتند که تحت امر چهارقرارگاه عملیاتی کار می‌کردند. در مرحله نخست، در سه محور، به علت موانع و استحکامات پدافند مثلثی شکل و میادین مین فراوان، نیرو‌های ایرانی نتوانستند با سرعت عمل به همه اهداف موردنظر دست پیدا کنند، لذا با روشن شدن هوا از ادامه پیشروی خودداری شد.

اما در محور جنوبی، جنوب پاسگاه زید، چهار تیپ از سپاه و دو تیپ از ارتش توانستند با سرعت عمل چشمگیری همه مواضع دشمن را در هم کوبند و تا عمق ۳۰ کیلومتری مواضع عراقی‌ها برسند و خود را به نهر «کتیبان» شرق اروند و کانال «ماهیگیری» برسانند، به گونه‌ای که به قرارگاه لشکر ۹ زرهی عراق دست یافتند و ضمن به غنیمت گرفتن خودرو تویوتای فرماندهی، قرارگاه را منهدم کردند. علی رغم این موفقیت، جناح راست نیرو‌ها بازمانده بود و با روشن شدن هوا عراقی‌ها با یک لشکر زرهی، فشار اصلی را معطوف به این منطقه کردند و از تأمین نیرو‌های پیشروی ایرانی ممانعت کردند.

«بزرگِ» پرونده شماره ۱۴۱

حسین بیات | شهرآرانیوز؛ در پرونده تحصیلی دوره پنج ساله ابتدایی اش به شماره ۱۴۱ نوشته شده وزن ۳۶ کیلو، قد ۱۴۰ سانتی متر، شنوایی خوب و بینایی خوب، چپ دست نیست، لکنت زبان ندارد، وضعیت جسمانی خوب است. حضورش در فعالیت‌های انفرادی «جسورانه» تعریف شده و در فعالیت‌های گروهی هم نوشته شده که رقابت می‌کند.

نوشته پسر یک پدر کارگر و یک مادر خانه دار است، فرزند دوم یک خانواده است، حافظه و انضباطش خوب است و باقی چیز‌ها متوسط. این‌ها تعاریفی است که آن سال‌ها از ابراهیم قائمی داده اند، اما حالا می‌دانیم که او بسیار فراتر و بزرگ‌تر از این تعاریف بود. ابراهیم، بزرگی بود که کوچکی دنیا تاب بودنش را نیاورد. نکته جالب این است که شناسنامه ابراهیم را پنج سال دیرتر از زمان تولدش گرفتند، یعنی برای سال ۱۳۴۹.

شاید دلیلش باور غالب آن سال‌ها باشد که می‌گفتند «پسرمان دیرتر و بزرگ جثه‌تر به اجباری برود.» پدر ابراهیم هم شاید با همین باور بود که پسرش را کوچک‌تر کرد، اما او «بزرگ» بود و تا نوبت خود نیز صبر نکرد و خیلی زودتر به میدان رفت. اگر شناسنامه‌ای حساب کنیم، نوبت سربازی او سال ۶۷ است؛ یعنی زمانی که جنگ تمام شده. اگر هم سن واقعی او را در نظر بگیریم، او تازه باید سال ۶۲ برای خدمت اقدام می‌کرد. خودش جایی گفته بود: «اگر نروم، عصر خمینی (ره) تمام می‌شود.»

منبع: پرونده شهید در بنیاد شهید و امور ایثارگران منطقه ۲ مشهد. این پرونده دو دهه قبل و درگفت وگو با علی اکبر قائمی، پدر ارجمند شهید، و فاطمه تقی آبادی، مادر معظم شهید، گردآوری شده است.

 

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->