شهرآرانیوز؛ کتاب «پوتینهای مریم»، نوشته فریبا طالش پور، روایتگر خاطرات یک بانوی خرمشهری به نام مریم امجدی از دوران دفاع مقدس است.
مریم امجدی که دوران نوجوانی و جوانی اش هم زمان با روزهای جنگ بوده است، پس از انقلاب همزمان با تحصیل در دبیرستان به عضویت جهادسازندگی و بسیج مستضعفین خرمشهر درآمد و دورههای امدادگری و فنون نظامی را آموزش دید.
امجدی با آغاز حمله رژیم بعث عراق به خرمشهر، در مشاغل مختلف، چون امدادرسانی در بیمارستان و نگهداری از انبار مهمات مسجد جامع خرمشهر، خدمت میکرد و همچنین در این مدت، گاهی به خط مقدم جبهه میرفت.
فریبا طالش پور در کتاب «پوتینهای مریم» که دربرگیرنده مصاحبه هایش با مریم امجدی است، تلاش کرده است به نقل خاطراتی از او در زمان جنگ ایران و عراق و اشغال خرمشهر تا زمان آزادسازی آن بپردازد.
حاصل تلاش نویسنده از جمع آوری این مصاحبه ها، مجموعهای است از خاطرات دوران کودکی، فعالیت راوی در بخش عمران جهادسازندگی و امدادرسانی به مردم روستاهای اطراف خرمشهر همچون روستای «عباره»، صحنههای دلخراشی از شهادت مردم خرمشهر، ملاقات با دکتر چمران درباره یک منافق زن، خاطراتی از آشنایی با یکی از نیروهای سپاه و ازدواج با وی، خاطراتی از مجروحان عملیات شکست حصر آبادان، شهادت محمد جهان آرا و بازدید از خرمشهر پس از آزادی آن که با روایتی گیرا نوشته شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «عصر روز دوم یا سوم بود که خواهری سبزه رو و قد بلند که مانتو بر تن و روسری بر سر داشت، به مسجد آمد و شروع کرد به دادوبیداد که شما برادرا، چرا سری به قبرستان جنت آباد نمیزنین؟ چرا به ما کمک نمیکنین؟ چرا ما را با اون همه جسد تنها میذارین؟ دیشب سگا به ما حمله کردن. اگه خودتون نمییاین، لااقل اسلحهای به ما بدین تا سگا رو بکشیم... چند نفر از برادران را همراه او فرستادند و به آنها گفتند که شبها را در آنجا نگهبانی بدهند و همه سگها را بکشند. قبل از رفتن با آن خواهر صحبت کردم. اسمش زهره حسینی بود. از همان روز اول جنگ به زن مرده شور قبرستان کمک میکرد.
خیلی کلافه بود. سرووضع مرتبی نداشت. لباس هایش خونی نبود، ولی سروصورت و دست هایش خاکی بود. به حالش غبطه خوردم. شجاعتی غیر قابل وصف داشت. آن چند روز را با اجساد، سر کرده و در قبرستان مانده بود.
به خود گفتم: «من اینجا توی مسجد جامع وایستاده ام و دلم خوشه که مثلا دارم کار میکنم، او هم داره کار میکنه.» کنارم ایستاد و گریه کرد. دلداری اش دادم...»