لیلا کوچکزاده | شهرآرانیوز؛ در مشهد دهه۳۰ و ۴۰ با کمتر از نیممیلیون جمعیت و چند محله و خیابان اصلی، حضور یک قهوهخانه در محله اعیاننشین شهر، فرصت خوبی برای اجتماعات کوچک دوستانه بوده است. قهوهخانه گلستان با مدیریت مرحوم سیدابراهیم کشفیان، محل قرار تمام اوستاکارهای ساختمانی و بنام مشهد بوده است.
هر چند پهلوانان و کشتیگیران مشهدی هم میآمدند؛ عباس گلمکانی، حاجیگلکار. تعریف میکنند پهلوان احمدوفادار آنقدر درشتهیکل بوده است که هنگام ورود، شانهاش را خم میکرده. داشمشتیها و کلاهمخملیها هم قرارشان اینجا بوده و معلمان. در گفتگو با پسر و داماد سیدابراهیم کشفیان، درباره این قطعه گمشده خیابان ارگ (امام خمینی (ره)) گفتیم که جایش را از سال ۱۳۵۱ فروشگاه پوشاک پر کرده است، نوشته ایم.
خیابان ارگ پس از دهه ۳۰ چند کافه داشته که مشهدیها بعدها با نام یکیشان بیشتر از بقیه همدم میشوند و آن هم کافه معروف «داشآقا» بوده، محل آمد و شد شاعران. اما شاید خیلیها ندانند هماندوران یک کافه دیگر هم در مشهد وجود داشته که مشتریهایش را معماران، بناها و پهلوانان تشکیل میداده اند. کافهای که «گلستان» بوده، اما یادش این روزها در خیال موسپید کردهها خاک میخورد. صاحب قهوه خانه گلستان، سیدابراهیم کشفیان، متولد ۱۲۹۶ خورشیدی بوده است. او فرزند آقا سید حسین، سقاباشی حرم حضرت رضا (ع) بود و از نوادگان علامهکشفی، شیخ اسم و رسم داری که مقبره اش در بروجرد، زیارتگاه است. اما ماجرای راه اندازی قهو ه خانه گلستان چه بوده است؟
سیدابوالفضل کشفیان، پسر کوچک آن مرحوم، تعریف میکند: پدرم در زمان جنگ جهانی دوم، کامیون داشت و اسرای جنگی شوروی را از مرز باجگیران به مشهد میآورد. کامیونش را که میفروشد، همین مغازه حد فاصل امام خمینی ۱۶ و ۱۸ را میخرد و چلوکبابی «چهارفصل» را حوالی سال ۱۳۳۱ برپا میکند. ولی خیلی زود تصمیم میگیرد که قهوه خانه دار شود.
همین است که از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۶، سند این گوشه خیابان ارگ را با راه اندازی «قهوه خانه گلستان» به نام خود میکند. چندسال بعد، اما وقتی فرزندانش بزرگ شدند، تصمیم میگیرد قهوه خانه را به فروشگاه لباس تبدیل کند و میشود یکی از مغازههای خوش پوشهای مشهد. بعد از در گذشت او همچنان فرزندان و دامادش این فروشگاه کت وشلوارهای مردانه را برای مشهدیها حفظ کرده اند.
قهوه خانه گلستان یکی دوسال بعد از شروع به کار، صاحب یک گچ بری خیلی خاص میشود، آن هم به دست یک گچ بر اصفهانی معروف به نام «اوستا حسین اصفهانی» که برای آستان قدس گچ بری میکرده است. البته سال ۶۴، کل مغازه بازسازی میشود و دیگر اثری از آن گچ بریهایی که مردم برای تماشایش مقابل قهوه خانه توقف میکردند، نیست.
آن طور که آقای کشفیان تعریف میکند، اوستاحسین و شاگردش، اوستا ابوالقاسم، در ورودی مغازه و پشت پیشخوان، داخل طاق ضربی آجری، طاووس بزرگ رنگارنگی را گچ بری میکنند؛ طاووسی سه متری که دور وبرش کلی گل و تزئین داشته و بال هایش به سمت در مغازه کشیده شده بود و زیرش مهتابیهای رنگی روشن میکردند. دورتادور مغازه را هم گچ بری میکنند. او تعریف میکند: وضع مالی اوستاحسین خیلی خوب بود. قدش کوتاه بود و شکمی برآمده داشت. یک کادیلاک مشکی هم داشت و راننده اش او را میبرد و میآورد. پاتوقش اینجا بود و شب کارگرهاش را ردیف میکرد که فردا بروند سر کارهای مختلف. یک نفر دیگر هم کادیلاک داشت؛ شازده قهرمان. او هم با کادیلاکش میآمد. یک بلبل هم همیشه همراهش بود.
ظرفهای رویی، نان سنگک و ریحان و ترشی. درهای آبی چهارلت که یک درِ بازشوی کوچک برای رفت وآمد داشتند و جریان هوای مطلوب وقتی درِ پشتی کافه را هم باز میگذاشتند و حوض کوچکی در انتهای کافه. هیچ کدام از اینها از خاطر سیدابوالفضل کشفیان نمیرود. وقتی از مدرسه میآمده، او هم کمک دست کارگران قهوه خانه میشده است. تعریف میکند: یک نفر پای فر میایستاد که قبای بلندی داشت و دستار میبست. بهش میگفتیم «بابا». پیرمردی بود که خیلی سر به سر ما میگذاشت. ناهار اینجا زمانی، دیزی و گوشت بود و زمانی هم آشپز ترک داشتیم و غذاهای دیگری هم مثل خورشت و ماهی درست میکرد. آقا همیشه درباره ماهی هایش میگفت طوری ماهی را درست میکند که استخوان هاش توی دهان آب میشود. شب ها، ولی غذا نبود؛ فقط چای بود. قلیان هم نداشتیم.
انگار یک سر همه جذابیتهای قهوه خانه گلستان، به صاحب آن برمی گشته است؛ به همین دلیل بین حرفهای پسر و دامادش، آقای خانی، یادآوری رفتار و منش و حتی ظاهر آن مرحوم، تمام نشدنی است؛ «سیدابراهیم در مقطعی دستار سبز میبست و برای همین «آقا» صدایش میکردند. زمانی هم دستار سبز به کلاه مشکی مخملی تبدیل شد و تا آخر عمرش هم کلاه شاپو پوشید. همیشه پیراهن سه دکمه سفید جلوبسته میپوشید با کت وشلوار مشکی بدون چاک؛ یقه تیز چهاردکمه. یک پالتو سنگین مخملی با رنگ زغال سنگی هم داشت که حتما ۱۰ کیلویی وزنش بود؛ معروف به پالتوی «مارزاتو». تحمل وزن این پالتو برای یک آدم معمولی سخت بود. ایشان بسیار تنومند بود و ۱۸۰ سانتی متری قد داشت.
خیلی تند راه میرفت و اگر از آموزش وپرورش به این سمت میآمد، ما از دور به راحتی میدیدیمش.» آن طور که پسرش میگوید، سیدابراهیم سواد نداشته، ولی روزنامه خوان بوده است. باستانی کار بوده و درشت هیکل و زورش هم خیلی زیاد. او تعریف میکند: یادم است گاهی با داش مشتیهایی که ادعای قلدری داشتند و به قهوه خانه میآمدند، کل میانداخت؛ این طوری که دو انگشتش را به هم میچسباند و به آنها میگفت بازش کنید. آنها نمیتوانستند، حتی دو نفری هم که تلاش میکردند، باز نمیتوانستند!
سید ابراهیم ظهرها در خلوتی قهوه خانه، سفره چرمی اش را پهن میکرده و قند میشکسته. هم برای بازار بعدازظهرش، قند آماده میکرده است و هم سر ِ قندها را جمع میکرد و در پستویی توی تین فلزی نگه میداشته است تا قندهای نذرشان در روز عاشورا را آماده کرده باشد. سید ابوالفضل کشفیان میگوید: هیچ وقت یادمان نمیآید آقا شب به خانه آمده باشد و ما بیدار بوده باشیم و او را ببینیم. از نماز صبح تا آخر شب توی قهوه خانه بود. آدم روراست و سالمی بود. البته تمام زحمت بزر گ شدن ما به دوش مادرم بود.
بعد هم به عکس پدرش روی دیوار اشاره میکند که مربوط به سال ۱۳۷۰ است. صاحب قهوه خانه گلستان، پنج سال پس از تاریخ گرفتن این عکس، براثر سرطان دار فانی را وداع گفت.
قهوه خانه گلستان، پاتوق آدمهای مختلف و میتوان گفت محملی خودمانی بوده است برای قرارهای کاری و بستن قرارداد و گپ وگفتهای این چنینی که در کنار رفاقت و دوستی با صاحب قهوه خانه، لحظاتی مفرح برای همه ایجاد میکرده است. آقای کشفیان تعریف میکند: قهوه خانه سر شب، پاتوق بنّاها و معمارها و گچ برهای معروف مشهد بود.
میآمدند چای میخوردند و کارهای فردا را با کارگرانشان هماهنگ میکردند. یکی شان اوستا نایب بود، بنّایی بسیار کاربلد که هنرش در نماهای سنتی ساختمان بود. دانشجویان دانشگاه فنی و مهندسی و معماری مشهد همیشه دنبالش بودند و در همین کافه، او را میدیدند و اشکالهای درسی یا طرح هایشان را بررسی میکردند. حاج موسی و حاج عیسی و حاج حسین وحدتی هم سه برادر و از معماران بنام مشهد بودند و از رفقای سید ابراهیم. آنها هم پاتوقشان اینجا بود.
اوا ادامه میدهد:، اما بعدازظهرها و بعد از تعطیلی مدارس، قهوه خانه، پاتوق دبیران مدارس میشد؛ جمع کوچک ده پانزده نفرهای گروهی میآمدند و میرفتند و بیشترشان از دبیرستان شاه رضا بودند.
ظهرها هم دست فروشان میآمدند؛ آنها که لباس کهنه میفروختند. کت و شلوار، روزنامه، مجله و ظرف قدیمی را بین خودشان معامله میکردند. ناهار و چای میخوردند و میرفتند. داش مشتیها و کلاه مخملیها هم میآمدند؛ غلامحسین پشمی، شهباز ترکه و.... غلامحسین پشمی را خودم دیده بودم. آدم لاغراندامی بود. اینها منش خودشان را داشتند. ولی حرمت آقا را نگه میداشتند. یادم است یک بار یکی از آنها مست آمده بود اینجا و پدرم مثل فیلم هزاردستان از شیشه پرتش کرد بیرون. یک نویسنده هم میآمد اینجا. روزی که کتابش را چاپ کرد، با کتابش آمد اینجا. یادم است تصویر جلد کتاب، خانهای بود که آتش گرفته بود. اسم کتابش «جنون خودساخته» بود.
او از میز و صندلیهای لهستانی نیز که در فضای چهل متری کافه چیده شده بود، تعریف میکند و از شبهای پرهیاهوی اینجا. میگوید: شبها نقال داشتیم. مرشد حسن خیلی معروف بود؛ شاهنامه خوانی میکرد. کافه غلغله میشد. مرشد به بخش حساس داستان که میرسید، باقی را میگذاشت برای شب بعد و این طوری مردم را پای نقل هایش میکشاند.
پوشاک پسران آقا سید ابراهیم، بین ایستگاه سراب و چهارطبقه قرار گرفته است. تقریبا میتوان گفت هیچ یک از شغلهای هم دوره با قهوه خانه گلستان در دهه ۳۰ و ۴۰ دیگر وجود ندارند. البته ساختمانها هستند و گاه دست نخورده باقی مانده اند، ولی متروکه. آقای کشفیان برای ما توضیح میدهد که چه مشاغل و آدمهایی اینجا حضور داشته اند. او میگوید: زمانی که قهوه خانه فعال بود، طبقه بالا دادگستری بود که بعدها به هتل حافظ تبدیل شد و الان خالی افتاده است. آن زمان که هنوز خبری از لوله کشی آب و برق نبود، یک شیر فشاری برای مصرف آب مغازهها در خیابان گذاشته بودند. چراغ توریهای مغازه ما را اوستا غلامرضا چراغ ساز میآورد. بلندقد بود با چشمان آبی و رو به روی مغازه آقای اخوان چراغ سازی داشت.
چراغ توریهای پایه بلند آلمانی را هر روز خودش میآورد و دوباره میبرد. روبه روی ما خیاطی یکتا بود؛ آقای خیاط زاده. کت وشلوار میدوخت. درِ مغازه شان چوبی بود و یک مانکن قدیمی با کتی آویزان، جزو دکورشان بود. کنار خیاطی، نمایندگی چرخهای سینگر قرار داشت. بعدش عینک هیمالیا متعلق به آقای یوسفی بود که ایشان زنده است، اولین فردی در مشهد که در دهه ۲۰ شیشههای عینک را تراش میداد. درِ سفید، خانه آقای مجاهدی، رئیس رادیو مشهد، بود. خانه اش پانصدمتری میشد و پشت آن، خانه پدر من بود. مغازه بغلی ما نجاری بود و کنارش سماورسازی اکبرزاده. ایشان هم اولین کسی بود که در ایران سماور نفتی ساخت. آرایشگاه آذربایجان، کلاه دوزی مهر، خیاطی زنانه آقای بدیعی، پیراهن دوزی آقای توکلی، کتابفروشی فرهنگ که هنوز هست و داروخانه خورشید هم کنارمان.