عباسعلی سپاهی یونسی _ بچهمگس روی یک پرتقال خوشبو نشست، از بس پرتقال خوشبو بود، بچهمگس نزدیک بود بیهوش شود. برای همین، پرواز کرد و توی مراسم چرخی زد.
مراسم عروسی بود و همهی آدمها از دیدن او ناراحت شدند. پدر عروسخانم که سبیلهای بلندی داشت، با عصبانیت گفت: «اه! باز تابستان شد و این مگسها راه افتادند.»
او دستش را محکم تکان داد. دستش به ظرف میوه خورد و میوهها توی اتاق پخش و پلا شدند.عروس خانم زیر چادر سفید عروسی اش از دیدن مگس خجالت کشید.
مادر عروس خانم با خودش گفت: "حالا خانواده ی داماد فکر می کنند خانه ی ما چه قدر کثیف است."
مگس گفت: "من اصلاً کثیف نیستم!" او همان جور که پرواز می کرد تا روی دماغ داماد بنشیند با خودش فکر کرد راستی چه جوری می شود یک مگس تمیز شد.
او روی دماغ آقای داماد نشست. داماد با عصبانیت دستش را تکان داد جوری که دستش به سبیل بابای عروس خانم خورد. آقای داماد زود معذرت خواهی کرد.
با خودش گفت: "مگس مزاحم کثیف تا همه چیز را به هم نزند ول کن نیست!" او بلند شد تا حساب مگس را برسد که همه گفتند: "بنشین! ولش کن. مگس است دیگر!"
مگس که دید اوضاع شلوغ است، پرواز کرد و رفت تا بفهمد چگونه می شود یک مگس تمیز شد. همین که از پنجره ی اتاق بیرون رفت، چشمش به گربه افتاد که داشت خودش را لیس می زد.
او به گربه گفت: "داری چه کار می کنی؟" خانم گربه که تازه مگس را دیده بود گفت: "جلو نیا کثیف جان! همین هفته ی قبل بود که چند تا از شما مگس ها روی غذایی که برایم گذاشته بودند نشستید و کاری کردید که غذای خوشمزه ام آلوده شود و بعد هم من مریض شوم."
مگس گفت: "خب، حالا نگفتی چه کار می کنی."
گربه گفت: "دارم خودم را تمیز می کنم. ما گربه ها همیشه با زبانمان خودمان را تمیز می کنیم."
مگس با خودش فکر کرد: "ولی من که نمی توانم خودم را لیس بزنم. تازه زبان من هرگز به پشتم نمی رسد." و پرواز کرد و رفت و رفت تا به یک اردک رسید.
اردک توی یک خانه داشت آب بازی می کرد. او توی حوض پر از آب بالا و پایین می رفت و هی کله اش را تکان می داد و بال بال می زد. مگس گفت: "داری چه کار می کنی؟"
اردک گفت: "یعنی نمی بینی؟ دارم آب تنی می کنم تا تمیز شوم." مگس با خودش گفت: "اینجا که مثل دریاست. ببین چه موج هایی دارد! نه، این جوری نمیشود تمیز شد." و بدون خداحافظی از اردک از آنجا دور شد.
او رفت و رفت تا به یک کارواش رسید. آنجا چند ماشین در حال حمام کردن بودند. یکی از آن ها کارش تمام شده بود و کارگرها داشتند او را خشک میکردند.
ماشین قرمز همین که مگس را دید گفت: "وای! باز سر و کله ی مگس ها پیدا شد!" مگس گفت: "چه کار می کنی ماشین؟"
ماشین جواب داد: "اگر بگویم قول می دهی زود بروی؟" مگس گفت: "بله. این همه ماشین! می روم روی یک ماشین دیگر می نشینم. تازه از خدایت هم باشد که من روی آینه ی تو بنشینم."
ماشین سفید گفت: "خب، حالا نمی خواهد ناراحت بشوی. من حمام کرده ام. حالا هم دارند خشکم می کنند تا سرما نخورم و لک هم نیفتم."
مگس با خودش گفت : "اگر کسی من را این جوری پارچه بکشد، له می شوم." به پارک آن نزدیکی رفت. از شیر فواره ی پارک، کمی آب می آمد. گنجشک سرش را زیر آب می برد و بعد هم خودش را تکان می داد. مگس گفت: "حتماً خیلی کیف دارد!"
برای همین، از گنجشک پرسید: "داری آب می خوری؟" گنجشک گفت: "یک نفر حواسش نبوده، این شیر را محکم نبسته است. من هم دارم هم آب می خورم هم حمام می کنم."
مگس گفت: "من چه جوری می توانم تمیز شوم؟"
گنجشک همان طور که خودش را تکان می داد گفت: "نمی دانم! شاید بد نباشد تو هم مثل من حمام کنی." مگس با اینکه از آب خیلی می ترسید، خودش را به شیر آب نزدیک کرد و یکدفعه زیر شیر آب رفت.
نزدیک بود کشته شود ولی گنجشک به او کمک کرد و او را نجات داد. مگس روی برگی نشست و با خودش فکر کرد: "حالا دیگر تمیز شده ام." چند دقیقه همان جا نشست اما بالاخره گرسنه شد.
دلش برای آشغال ها لک زده بود. به دور و برش نگاهی کرد. سطل زبالها ی کمی آن طرف تر به او چشمک می زد. با خودش فکر کرد حتماً پر از زباله ی خوشمزه است.
برای همین، بال هایش را باز کرد و به سرعت خودش را به سطل زباله رساند و کنار آشغال ها نشست. در همان وقت، پسری با پدرش از کنار سطل زباله رد شد.
پسر دست پدرش را ول کرد تا کاغذ ساندویچش را توی سطل بیندازد. پدرش گفت: "مواظب باش به سطل زباله دست نزنی. پر از میکروب است. تازه آن مگس را هم ببین. آن که دیگر آخر کثیفی است!"
مگس همین که حرف مرد را شنید، عصبانی شد. می خواست داد بزند و بگوید: "نه، من تمیز تمیزم. تازه همین الان حمام کرده ام." اما یادش آمد باز هم توی زباله هاست.