صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

سطر‌هایی درباره استاد محسن میهن دوست

  • کد خبر: ۱۲۴۳۹۰
  • ۱۵ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۲:۱۵
حسن احمدی‌فرد - روزنامه نگار و خراسان پژوه

چندتایی عکس با استاد محسن میهن دوست دارم که حسابی دوستشان دارم. برای من، حس خوشایندی دارند از ملاقات با استادی که پیش از دیدن خودش، کتاب هایش را خوانده بودم و با همه پیچیدگی و طنطنه‌ای که در قلمش بود، قلمش را دوست داشتم و لذت می‌بردم از اینکه گم شوم لابه لای جملاتی که ردیف کرده است پشت هم.

سال‌ها پیش به لطف رفیقی، کتاب «کله فریاد: ترانه‌هایی از خراسان» به دستم رسیده بود و من که عاشق دوبیتی‌های روستایی بودم و انبوهی از آن را جمع کرده بودم، ناگهان دیدم یکی نشسته و بهترین هایشان را گزینش کرده و حتی تحلیل‌هایی بر آن‌ها نوشته و تبدیلش کرده است به کتاب.

ماه‌ها با «کله فریاد» درگیر بودم و حسابی خط خطی کرده بودمش و به خیال خودم، درک و دریافت‌هایی بر آن افزوده بودم و بعد‌ها به «مکر زن» رسیده بودم و «اسطوره آب» که هنوز هم برای من، کتاب بهت انگیزی است.

بعد‌ها نمی‌دانم چطور، در یک گپ و گفت با «جلیل فخرایی»، از همان‌هایی که گاه و بی گاه دست می‌داد و بخشی از آن به شعرخوانی می‌گذشت و بخشی به نق زدن به روز و روزگار، معلومم شد که او با محسن میهن دوست آشنایی دارد؛ یک رابطه دور خانوادگی که البته آشنایی جلیل با ادبیات، تقویتش کرده بود و چه موقعیتی بهتر از این تا با آدمی ملاقات کنم که خبر داشتم آن قدر‌ها اهل آفتابی شدن نیست و در خلوت خودخواسته (یا خلوت ناخواسته‌ای که به لطف همان روز و روزگار رقم خورده) غرق است و جز جمع محدودی از آدم‌های آشنا، حوصله دمخور شدن با کسی را ندارد؛ و بلاخره جلیل، بی خیالی‌های همیشگی اش را کنار گذاشت و زنگ زد و احوال پرسید و آشنایی داد و توانست هماهنگ کند تا در یک شب سرد زمستانی، به ملاقات استاد برویم.

محله‌های سناباد، همین طوری هم خلوت است چه برسد به شب‌های سر در گریبان زمستان. خانه استاد، اما حسابی گرم بود؛ با آن نور کم و سینی آنتیک و مهمان داری قدیمی وار استاد که ذوق بودن در خانه اش را بیشتر می‌کرد. محسن میهن دوست درست مثل نثر کتاب هایش بود؛ عمیق و تودار و مطنطن؛ سرزنده و جنگنده. این را در همان اولین جملات می‌شد فهمید؛ در احوال پرسی و پرسیدن از اینکه «کجا هستی؟» و «چه می‌کنی؟»

تیری در ترکش داشتم که همان دقایق اولی پرتابش کردم. کتاب «کله فریاد» را درآوردم و خط خطی هایم را نشان دادم و ناگهان انگار اهلیت آن را پیدا کردم که طرف تخاطب استاد باشم؛ آن قدر که با هم برویم و از توی اتاقش، بگردیم و کتابی پیدا کنیم و آن‌هایی که دیده اند می‌دانند اتاق‌های خانه استاد محسن میهن دوست، به خانه نمی‌مانست؛ کتابخانه بود؛ شلوغ و بهت انگیز و رؤیایی.

استاد آن شب و شب‌هایی پس از آن، از سفرهایش گفت؛ از اینکه چه کار می‌کرده تا آدم‌های روستایی خودشان باشند و همان شعر‌هایی را بخوانند که برای دلشان می‌خوانند و همان اوسنه‌هایی را تعریف کنند که شب‌ها برای اولادشان می‌گویند و اینکه برای ثبت فرهنگ عامه چه مرارت‌ها کشیده؛ آن هم میان مردمی که خودشان حواسشان نیست چه گوهر‌های گران بهایی دارند...

ما مردم، هیچ وقت حواسمان نیست چه گوهر‌های گران بهایی داریم؛ محسن میهن دوست، یکی از همان گوهر‌ها بود؛ گرفتار در چنبره رنج روزگار.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.