چند سال پیش در مدرسهای تدریس میکردم. خوشنویسی درس میدادم و معمولا کلاسهای هنر برای بچهها جنبه اوقات فراغت داشت. یکی از کلاسها برایم جدید بود. یکی از معلم ها، قبل از اینکه سر کلاس بروم، صدایم زد و درباره یکی دونفر از بچهها شروع کرد به صحبت کردن و گفت: «این یکی دو نفر، خیلی بچههای شلوغی هستند. بیشتر شیطنتهای کلاس هم زیر سر همین دو نفر است و خلاصه این دوتا را تذکر بدهی، کل کلاس را ساکت کرده ای.»
پس از تشکرکلاس را شروع کردم. ناخواسته تمام مدت حواسم به همان دو نفر بود. خودم را آماده کرده بودم که اگر شیطنتی دیدم، همان اول گربه را دم حجله بکشم و کلاس را توی مشتم بگیرم. کلاس روز اول تمام شد و چند جلسهای که گذشت، اتفاقا متوجه شدم چقدر این دو دانش آموز خلاق و باهوش هستند و شیطنتی که دارند، اصلا خارج از عرف کلاس نیست.
کمی متفاوتتر از بچههای دیگر بودند و این طبیعت هر دوتای آنها بود؛ چون باهوشتر بودند. آن سالها معلمی که همکارم بود، جز دلسوزی هدفی نداشت و میخواست کمکم کند تا کلاس را بهتر مدیریت کنم. اما ازسوی دیگر دقت نکرده بود این برچسب، ساختن ذهنیتی برای من است که ممکن است برحق نباشد؛ اتفاقی که در جامعه هم کم رخ نمیدهد.
شاید خیلی هایمان بارها برای دلسوزی در حق هم به کسی برچسبی زده باشیم؛ مثلا فلانی کنجکاو است یا فلانی خیلی اهل رفاقت نیست یا فلانی آدم خسیسی است یا... آنچه در ذهن ما از دیگران نقش میبندد، صرفا یک برداشت شخصی است که ممکن است مبتنی بر واقعیت نباشد؛ برچسبهای ناحقی که نه فقط ممکن است ما را مدیون دیگران کند که با ایجاد ذهنیت منفی، زمینه ساز تخریب دیگران باشد.
به خودمان، به دیگران، به آدمهای دوروبرمان، فرصت شناخت بدهیم. هیچ آدمی لزوما همان تصویر ساخته شده و واگویه شده از ذهن دیگری نیست.