آن روزهای پرهمهمه... روزهای شوق کودکانه و قهقهههای از ته دل... روزهایی که قرار بود هر کسی تمام هنرش را به خرج دهد و با هم کلاسی هایش به اشتراک بگذارد. رقابتی شیرین که با اضطرابهای کودکانه اش پایانی خاطره انگیز داشت. آن کاغذهای رنگی و آویزهایی که هر کدام وقتی به دیوار یا سقف کلاس آویزان میشدند با شوق و ذوق پریدن به هوای بچهها و دست زدن همراه میشد.
آن روزها، انگار قشنگترین روزهای هر کلاس بود. روزهای غرق شدن در دنیایی از رنگ ها. هر کسی کاردستی درست میکرد. یک نفر با کاغذهای رنگی آویزی برای سقف درست کرده بود. یک نفر نقاشی کشیده بود و یکی دیگر بادکنکهای رنگارنگش را توی مشتش قایم کرده بود تا به نوبت به معلم کلاس بدهد و باد بشوند و از یک نقطهای آویزانش کند. انگار بچهها همه دارایی شان را وسط میگذاشتند تا سهمی در جشن داشته باشند.
راستش آن روزها حتی اگر اجازه اش را داشتیم تمام عروسکهای قد و نیم قد را هم با خودمان به مدرسه میبردیم تا در آن روزهای رنگارنگ شریک لحظههای شور و شوقمان باشد. بعد تزیین کلاسها که تمام میشد با غرور زل میزدیم به دیوار و سقف کلاس و یواشکی سری هم به کلاسهای کناری میزدیم تا ببینیم کدام کلاس قشنگتر شده است، اما همه کلاسها آن قدر رنگی بود که اصلا نمیشد بگوییم کدام بهتر است... بعد هم توی هر کلاس از همان ضبط صوتهای قدیمی که با نوار کاست کار میکردند آهنگ شورانگیزی پخش میشد که گاهی توی صدای هم خوانی بچهها آن صدا گم میشد.
حوالی دهه فجر در دبستان کوچکمان غوغایی به پا میشد که نوستالژی شیرینش تا سالها بعد ماندگار شود و این تکرار نسل به نسل ادامه یابد... حالا که سالها میگذرد و به آن روزها فکر میکنم رمز شیرینی و شور و شوق آن روزها در سالگرد جشن پیروزی انقلاب، آموزش مشارکت و همدلی و همراهی بچهها در کنار هم بود. آن روزها یاد گرفتیم که به اندازه خودمان در رویدادهای میهن سهیم باشیم.