کوهها، کوهها مخلوقات شگفت انگیزی هستند. کوهها هستند که درباره شان آیه نازل شده است: «وَالْجِبَالَ أَوْتَادًا» این میخهای شریفِ زمین، این راهنمایان گم شدگان در شهر که مسیرشان را با دیدن آن سختهای صعب پیدا میکنند. ما کوهها را دست کم گرفته ایم. ما آن قدر خودمان را جدی گرفته ایم، که از این مخلوقات شگرفِ شریف دور مانده ایم.
هر شهری باید یک سوی اسطورهای داشته باشد، یک سویی که پایش در زمین باشد و سرش جایی آن بالاها، جایی که قصه و تاریخ و روایت آدمها با هم گره خورده است. زندگیکردن در شهری که کوه ندارد، باید کار سختی باشد. در شهری که کوه دارد میشود گردنت را بچرخانی سمت کوه و ببینی آن بالا آیا برفی نشسته است، یا اگر اصلا نتوانی کوه را ببینی خواهی فهمید که امروز هم هوا آلوده است و قرار است سرب را ببری توی ریه هایت، توی حفرههایی که دود بلد است چطور جاخوش کند و بعد روزی زمین بزندت.
کوهها علامت اند، کوهها رأیت اند. در همین مشهد خودمان کم کوه نداریم که با تواضع ایستاده اند، کوههایی که در هیچ روایتی یا اوسنهای نامی از آنها نیست، اما آنها هستند. نمیدانم تا حالا گذرتان به «چین کلاغ» که سال هاست بدون هیچ حاشیهای سمت جنوب شرقی مشهد آسوده ایستاده است و صدای بلند شدن هواپیما، بوق کامیونها و خوردن کوهها را میشنود، افتاده است یا نه؟ اصلا معلوم نیست که کدام یا کی یک نفر او را شبیه کلاغ دیده است و گفته: «او چینگِ کلاغ رِ بیبین.» و این نام برای همیشه رویش مانده است.
برش سنگی جامانده از تاریخ که شهر را به سمت خودش سنگین کرده است و آن قدر که سزاوارش بوده، نامش نیامده است و در میان چند کوه اطراف مشهد این قله برای خودش گمنامی را برگزیده است، انگار که این کوه از متنی جامانده از ابوسعید بیرون افتاده باشد، انگار که یک بریدهای باشد از «کشف المحجوب» و پیری در گوشش گفته باشد: «برو خود را طلب، چون یافتی پاسبان خود باش.» چین کلاغ این گونه در گوشه شهر ایستاده است، او پاسبان خود و پاسبان آدمهای شهری است که گاهی آن قدر خودشان را جدی میگیرند، بقیه را فراموش میکنند.
چین کلاغ را کسی در خاطر ندارد که از کی اینجا بوده است؟ که از کی باد دوره اش کرده است، که از کی آدمها به او پناه برده اند و از کی آدمها تکه تکه به جان کوههای کنارش افتادند و بی قاعده و با قاعده بریدنشان.
چین کلاغ پای ثابت جدی قصههای شهر مشهد است، حتی اگر نامی از آن نیامده باشد، او آن گوشه ایستاده است و گاهی هر خاطره و قصه را برشی تازه میدهد و حتی اگر روزی برسد که از آن گوشه تکه تکه ببرندش، رد آن در حافظه شهر خواهد ماند، مثل میخی ردش روی دیوار خواهد ماند و حتی بعد از رنگ کردن هم آن میخ در گوشهای یا خاطرهای به زندگی اش ادامه خواهد داد.
نگاه کردن به کوه و بالا رفتن و نفس کشیدن در جوار کوهی که از آن بالا میتوان نیمی از این شهر درندشت را دید میتواند مفری باشد برای گریختن از شلوغی شهر، برای دیدن خودمان از آن بالا، خودمان که گم وگیج، خودمان که تلخ و خاکستری، خودمان که رنجور و محزون مشغول رساندن روز به شب هستیم، شبهایی که انگار م.امید در آن میخواند: «و شب شط علیلی بود.»