بهم سپرده بودند هروقت میروم خرید یک سری به ناخدا بزنم ببینم چیزی میخواهد یا نه. من هم مثل پسرک «پیرمرد و دریا»ی همینگوی لی لی کنان در خانه اش را میکوفتم و داد میزدم «نااااخداااا امروز چیزی میخوای یا نه» باید کلی منتظر میماندم تا پیرمرد مفاصل زنگاری اش را بجنباند و بعد از صدای خش خش و تلق تلوق لای در را باز کند و همراه بوی ترشالی که دماغم را میزد با صدای همیشه گرفته اش مثلا بگوید «چندروزه تو طبقه بازی نمیکنین... چیزی شده؟»
فهرست خریدش همیشه با یک سؤالی توی همین مایهها شروع میشد. بعد من مثلا میگفتم «خروس جنگی توپمونو پاره کرده» خروس جنگی، همسایه آن سر طبقه ما بود. اصلا هم خوش نداشت توی طبقه بازی کنیم. بعد ناخدا میگفت «تاید، نیم کیلو تخم مرغ، سه تا توپ پلاستیکی» من اسکناسهای لوله شده را توی هوا میقاپیدم و مثل فشنگ میرفتم بازار. ناخدا خلق وخوهای این شکلی داشت. یعنی یک آنتی واقعیت بود. واقعیت میگفت طبقه جای توپ بازی نیست و پق، توپمان را با کارد میوه خوری پاره میکرد. ناخدا میگفت آن قدر توپ بازی کنید که دمار از روزگار همه دربیاید. واقعیت میگفت پول ندارید بروید گیم نت، بنشینید توی خانه هاتان.
ناخدا میگفت یک تکه گچ از خرابههای ساختمانی بردارید و روی زمین خط بکشید و «رُبِت*» بازی کنید. هرچیزی که واقعیت میگفت، ناخدا بلد بود یک راه دررویی برایش باز کند. وقتی میگویم ناخدا شاید شمایی که ناخدای لنج ندیده اید تصور صداوسیمایی از همچو آدمهایی داشته باشید؛ یعنی یک لندهور نخراشیده که اگر کشتی اش غرق شود توی آن میماند و میگذارد سیلاب نفوذکرده در کشتی ریه هایش را پر کند و با تمام شکوه سینمایی که تماما الکی و دروغ است غرق شود. ناخدا خیلی خالصتر از این حرفها بود که تن به این اطوار مقوایی بدهد.
توی بحبوحه جنگ به این نتیجه رسیده بود که لنجش را باید توی ساحل خرمشهر ول کند و همراه خیل مهاجران راه بکشد و بیاید مشهد. میگویند ناخدا خمپاره خوردن لنجش را به چشم دیده و همانجا نشسته و آن قدر زار زده که از همان موقع گلویش خوب نشده. بقیه عمرش را صبح تا بوق سگ مینشست روی صندلی لق لقوی تاشویی که وقتی بازوبسته اش میکرد مثل مفاصل خودش صدای جیر جیر میداد.
یک بار تعریف کرد که علت زارزدن برای لنجش این است که زنش توی کشتی مانده بود. ناخدا به زن گفته بود زندگی همین است و گاهی باید از همه داشته هایت بگذری. زن هم لج کرده بود و گفته بود توی لنج میماند تا ببیند کی جرئت دارد زندگی شان را بگیرد. بعد هم خمپاره خورده بود توی کله لنج و ناخدا خشکش زده بود. حالا هم زنش همراه تکههای پاشیده لنج توی کارون روان، دفن است.
یک بار صاعقه تخلیه شده بود توی دکل لنج، ناخدا میگفت تا یک هفته چراغهای لنج روشن مانده بودند. میگفت بدن خودش و چهارتا ملوانش برق خازن کرده بود. میگفت باهرکسی دست میدادند عقربههای ساعتش تندتر میچرخید. بعد از یک هفته که چراغها کم سو شده بودند فهمیدند برق از تن خودشان و بدنه لنج رفته. ماجرای نهنگی که توی لنگر گیر افتاده بود، جلبکی که شبیه آدمها دست وپا داشت و به زبان گیاهان حرف میزد... قصههای ناخدا تمامی نداشت.
یک روز که میخواستم برای خرید بروم. صدای ناخدا فقط گرفته نبود، گریان هم بود. از پشت در بهم گفت که همه چیزهایی که برایم تعریف کرده دروغ بوده. گفت که مردم دیده بودند وسط بمباران، رو به شط گریه میکند و خیال کرده بودند ناخداست. بعد گفت «اون لنجها مال من نبود، ولی مال من بود، چون هرروز مینشستم و جاشوها رو تماشا میکردم که آواز میخونن و کار میکنن.
همه اون نخلها که سوختن، آدمایی که آواره شدن، همه خونه ها، حتی کلوخای روی زمین مال من بودن. همه بچههایی که کشته شدن پسرا و دخترای من بودن» بعد گفت که چیزی از بازار نمیخواهد. ناخدا دیگر صندلی اش را جلو در خانه نیاورد و یک هفته بعد که فوت کرد معلوم شد دکترها به او گفته بودند که اوضاع درستی ندارد. من فهمیدم گاهی آدم نمیتواند پایش را از روی آسفالت داغ واقعیت بردارد، ولی دلیلی هم ندارد سرش توی ابرها نباشد.
برای ناخدا که هنوز توی مغزم خیال میبافد.
*ربت: یکی از بازیهای محبوب قدیمی که در شهرک شهید بهشتی (عرب ها) مشهد باب بود.