سرخط خبرها

وقتی سنگ‌ها می‌شکفند

  • کد خبر: ۱۴۷۸۴۲
  • ۰۹ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۴:۱۸
وقتی سنگ‌ها می‌شکفند
عمه بزرگ آدم سرد و بی حالی بود. نه عاشق شده بود و نه طعم غذایی یا فیلم و سریالی می‌شد پیدا کرد که او را سر ذوق بیاورد.

توی رینگ وقتی یکی از مشت زن‌ها ناک دان می‌شود و کنار لکه‌های خون خودش روی کف از درد به هم می‌پیچد و شماره‌های داور هم به هشت رسیده باشد، در آن لحظه هیچ چیز نفس گیر و هیجان انگیزی وجود ندارد، چون اصلا امیدی به بلندشدن بوکسور نیست. به نظرم وضعیت عمه بزرگ، خواهر ته تغاری جدم هم دقیقا چنین چیزی بود، چون دکتر‌ها به او گفته بودند این حواس پرتی‌ها و هپلی بودن نشانه‌های اولیه آلزایمر است و قرار است همه چیز را فراموش کند و مغزش شبیه شهرکی جنگ زده و متروکه شود؛ بدون مردم، بدون صدا، حتی بدون شیشه... چیزی شبیه به چشم خانه‌های تهی جمجه‌ها در گور... شهرکی خالی در یک روز یخبندان زمستانی. اما از آنجا که زندگی و آدم‌ها پدیده‌های غیرمنطقی و اجق وجقی هستند، عمه بزرگ با شنیدن این حرف‌ها مثل یک شاخه کودن درست وسط اسفند جوانه زد و گل داد.

عمه بزرگ آدم سرد و بی حالی بود. نه عاشق شده بود و نه طعم غذایی یا فیلم و سریالی می‌شد پیدا کرد که او را سر ذوق بیاورد. درست مثل یک کارتن خالی وسط بلبشوی اسباب کشی. من مطمئنم عمه بزرگ موقع برگشتن از دکتر، توی همان اتوبوس لق لقوی آبی رنگ بنز، تمام زندگی اش را مرور کرده بود. درست مثل یک قزل آلای سمج سعی کرده بود در خلاف جریان تند آب به عقب شنا کند و هرچه برگشته بود به سمت سرچشمه چیزی پیدا نکرده بود. یک آدم بی آزار، بی هیجان و مطیع و سربه راه چه چیزی ممکن است توی یخچال زندگی اش پیدا کند؟! یقین دارم عمه بزرگ در آن لحظه فهمیده بود تمام عمر مثل یک قزل آلای یخ زده جریان آب او را با خودش می‌برده... بیشتر حکم یک شیء را داشته تا یک آدم با شوق زندگی و شور حیات. حتما سال‌های عمرش را وزن کرده بود و دیده بود به یک پاپاسی سیاه هم نمی‌ارزد که روز بعدش آمد سراغ من!

بعد از شنیدن خبر آلزایمر، عمه بهترین لباس هایش را پوشید، هرروز به پیاده روی رفت، با ما وقت گذراند و به طرز مشکوک و عجیبی خوش مشرب و پرحرف شد. آمده بود سراغ من، چون آن روز‌ها هر اتفاق بدی که می‌افتاد، می‌انداختند گردن من. گفت وگوی عمه و من مختصر بود. اول از من خواست پلخمونم را بیاورم. آن را توی دست هایش گرفت، وراندازش کرد و سعی کرد یک سنگ فرضی را توی آن بگذارد و بکشد. بعد گفت دوست دارد یک بار امتحانش کند. حس کردم جریان برق ولتاژبالایی از بدنم عبور کرد. چون کلا آدم بزرگ‌ها و پلخمون‌ها را نمی‌شود کنار هم گذاشت. ولی هرچه بود پنج دقیقه بعد من و عمه بزرگ پشت بلوک ۳۱ ایستاده بودیم که تمرین سنگ انداختن کنیم.

مدام این پا و آن پا می‌کرد و بی قرار بود که کسی از آشنا‌ها او را نبیند. یک موسی کوتقی خمار و تنبل نشسته بود توی یکی از شیار‌های بلوک و ما مثلا همان را نشان کرده بودیم. عمه تیر می‌زد و می‌شمرد برای همین دقیق یادم مانده که درست توی تیر بیست وچهارم بود که سنگ آن قدر کج رفت که خورد به یکی از کفتر‌های محسن طبقه چهارم. کفتر روی زمین افتاد و پرپر کرد. نزدیک بود حسابی کار دستمان بدهد، چون اگر محسن ما را می‌دید روزگارم سیاه بود. من سریع دویدم و پرنده نیمه جان را زیر لباسم قایم کردم.

عمه بعد از دو دقیقه تازه دوزاری اش افتاده بود چه کار کرده. از هیجان جیغ کوتاهی کشید و باهم دویدیم توی راه پله ها. چاره‌ای نداشتیم جز اینکه برویم بالا توی خانه خودمان. حیوان دیگر جنب نمی‌خورد و یک لکه خون نشت کرده بود به لباسم. عمه بزرگ خودش پر‌های کفتر بیچاره را کند و همانجا روی گاز پنج شعله کبابش کردیم. مادرم بهتش زده بود، ولی به احترام عمه چیزی نمی‌گفت. همانجا پای گاز تکه‌های داغ و نمک زده کفتر را گاز می‌زدیم. عمه در گوشم گفت یکی از بهترین لحظه‌های عمرش را تجربه کرده است. من بلد نبودم این چیز‌ها را چطور جواب بدهم. فقط به خوردن ادامه دادم و گمانم گوشت چغرش از ترس محسن تا ده روز توی معده ام وول خورد و هضم نشد.

بعد از آن خودم می‌رفتم خانه عمه و، چون معجون نامأنوسی از خجالتی بودن و شرارت بودم آنجا می‌نشستم و منتظر می‌ماندم که خودش سر صحبت را باز کند. اما او همانجا توی بستر خودش که روی زمین پهن بود می‌نشست و زل می‌زد به یک نقطه. من نمی‌دانستم دارم به خشکیدن حیات در دست‌های لاغر یک آدم نگاه می‌کنم. گاهی سکوتش طولانی می‌شد.

خودم یک چیزی می‌گفتم و می‌دیدم با چشم‌های بی فروغش که شبیه چشم‌های یخ زده ماهی‌ها توی فریزر بودند نگاهم می‌کرد و آرام زمزمه می‌کرد «چی؟» قرار بود شرارت‌های دیگری هم داشته باشیم، ولی حال عمه بدتر شده بود. داشت مثل غریبه‌ای می‌شد که بین ما راه می‌رفت. عمه بزرگ خیلی قبل از اینکه بیفتد توی گودال بی انتهای آلزایمر به زندگی گفت زکککی و پایان بندی غافل گیرکننده‌ای تحویل همه داد.

یک روز عصر از بیمارستان امدادی به طوبی خانم که آن موقع تلفن داشت زنگ زدند و گفتند یک زن لال از آشنا‌های ما را برده اند آنجا. شماره را توی کیفش پیدا کرده بودند. یک ماشین عمه را توی آن روز بارانی زیر گرفته بود و توی مسیر بیمارستان تمام حافظه بهاری اش را با خودش به سمت دیگر زندگی برده بود. فرقی ندارد یک آلزایمری چه نوع خاطره‌ای داشته باشد. همه را قرار است فراموش کند. تنها یک چیز مهم است؛ اینکه او را چطور به یاد بیاورند.

من عمه بزرگ را شبیه به یک بهار کوتاه چندروزه به یاد می‌آورم. به مشت زنی که انتهای شمارش داور نیم خیز شده... برای راننده‌ای که عمه را زیر گرفت، چون هیچ پایان بندی دیگری نمی‌توانست این قشنگی محض را کامل کند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->