میگفت پنجرهها شبیه چشمهای آدماند. وقتی غبار داشته باشند و تمیز نباشند هر کسی که آن پنجره را از بیرون نگاه کند، خیال میکند کل خانه غبار گرفته و پاکیزه نیست. خود آدم هم هر چه را بخواهد از پشت پنجره نگاه کند غبارآلود میبیند. بعد خیال میکند کوچهها و رهگذرها و هوا خاکستری است... برای همین دمدمههای عید که میشد خانهتکانی را از پنجرهها شروع میکرد. بعد میرفت سراغ دیوارها و وسایل دیگر...
حوالی عید که میشود و حال و هوای پرشور خانهتکانی را که میبینم دوست دارم به هر کسی که میرسم بگویم خانهتکانی را از پنجرهها شروع کن. اما مقصودم از پنجرهها چشمهای خودماناند. چشمها پنجرههای دلاند. وقتی که غبارآلود بغضاند، همهچیز را در هالهای از اندوه میبینند. وقتی غبارآلود خشماند، دنیا را از منظر همه چیزهایی میبینند که برآشفتهشان میکند. وقتی غبارآلود نفرتاند، مگر میتوانند از دوست داشتن بگویند یا دوستی را بفهمند؟ و آدمی که غبار چشمهایش را پاک و دلش را مهیا نکند مگر میتواند در آستانه تحول و تغییری که خدای بهارها رقم میزند، زیبایی را به تماشا بنشیند؟
اگر میتوانی دست نگهدار! پیش از آنکه خانهمان را از گرد و غبارها پاکیزه کنیم. ساعتی را با خودمان خلوت کنیم و دستی به سروروی چهاردیواری دلمان بکشیم! آنچه را بارِ خاطر است دور بریزیم و آنچه که حالِ خوب را رقم میزند نگه داریم و آن گوشه از دلمان را که با هر تپش یادآور فرصتی است برای زندگی با رها کردن همه چیزهایی که مایه رنجش و اندوه است، پاکیزه و سالم کنیم. دل خانه خداست و مقصود همه این تغییرها و تحولها شاید جز این نیست که: إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ (شعرا/۸۹)، با قلبی سلیم به پیشگاه خدا برویم....