از پشت در صدای مرد جوانی را گوش میداد که در روز خواستگاری در جمع صحبت میکرد. حرف هایش حجت تمام کردن بود. همسر را هم رزم خودش میدانست برای روزهایی که باید نبودنش را طاقت بیاورد. برای روزهایی که مادر میشود و باید یک تنه از پس زندگی بر بیاید. روزهای جنگ بود و، ولی ا... گفته بود بسیجی ام و هر لحظه هر کجا که بگویند باید بروم...، اما تهمینه با شنیدن این حرفها دلش نلرزید، چون پیشتر با دیدن عکسش، رزمنده جوانی در لباس نظامی و در حال نماز، تصمیمش را گرفته بود.
ولی ا... نوه حاج نجف علی بود خادمی که خانه اش آن سالها رو به روی حرم امام رضا (ع) بود و روزی دو نوبت چراغهای مسجد گوهرشاد را روشن میکرد. برای همین فامیلی شان چراغچی مسجدی بود. عمه اش بتول چراغچی بود همان زن شجاعی که در مبارزات انقلابی سال ۵۷ در واقعه ۹ دی در مبارزات علیه رژیم شاه شهید شده بود؛ و برای خیلیها عجیب بود که، ولی ا... پس از شهادت عمه اش شکلات پخش کرده بود. شاید جز خودش کسی نمیدانست که او هم در سر چه آرمانی دارد!
جوانی که در حوالی همان سالها در رشته مهندسی علوم دانشگاه بیرجند قبول شده بود، اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی ابتدا به ارتش و پس از شکل گیری سپاه وارد این نهاد شد و درس و دانشگاه را رها کرد. تهمینه حالا همسر چنین مردی شده بود که از سالها پیش راهش شبیه خیلیهای دیگر نبود... همسر مردی که هر گاه به او زنگ میزد سربسته از روزهایی میگفت که ممکن است نباشد. حتی وقتی فاطمه به دنیا آمد و شاید اگر هــر مـرد دیگری بود این دل بستگی مضاعف او را بیشتر سمت مرخصی گرفتن در روزهای جنگ و سپری کردن اوقات بیشتری در کنار خانواده سوق میداد، اما ولی ا... به هم رزمانش گفته بود که میخواهم تا جنگ هست همه حواسم به جنگ و جبهه باشد. فرمانده گردان، مسئول طرح و عملیات منطقه ۶ سپاه، مسئول طرح و عملیات ۵ نصر خراسان و قائم مقام فرمانده لشکر ۵ نصر، مسئولیتهای چراغچی در زمان جنگ بود، اما آن روزها که کسی دل باخته عنوانها نمیشد همه اینها فقط نشانه فرماندهای بود که دوست داشت در خط مقدم همه عملیاتها حاضر باشد حتی زمانی که در عملیات «چزابه» مجروح شده بود.
حتی زمانی که ترکشی در سینه اش داشت. روزی به بچهها گفته بود: بالأخره این جنگها همه اش امتحان است، مفت که به شما دیدار با خدا را نمیدهند، باید که خدا را طلب بکنید، باید که بروی خدا را بشناسی، باید که خدا را دوست بداری، باید که خدا را عاشق بشوی تا خدا هم عاشق تو بشود و تو را پیش خودش بطلبد، پیروزی را مفت به شما نمیدهند. باید که آتشهای دشمن را تحمل بکنید زخمها را بر بدنت تحمل بکنی! خودش هم بهای این عاشقی را پرداخت.
اسفند ۶۳ بود که در تماسی با خانواده اش گفت که ممکن است آخرین تلفنش باشد روزهای عملیات بدر بود که برای سرکشی به خط مقدم رفت. ۲۴ اسفند ۱۳۶۳ و با اصابت ترکشی به سر مجروح شد. اما پیشتر به همسرش گفته بود که دوست دارد از این جسم چیزی باقی نماند، ۲۵ روز در کما، ولی ا... را با آن قامت تنومند و قوی بر تخت بیمارستان به جسم نحیفی مبدل کرده بود که حتی مادرش در زمان تدفین، او را نشناخت.
گفته بود عاشقی بهایی دارد.