از آن تن خشک و سخت که شاید برای هر رهگذری امید به بهار نشستنش شبیه خیال بافی بود، از آن شاخههای بی بهره از برگ و بار که دیگر نه تماشایش آدمی را به وجد میآورد و نه کسی به هوای دیدنش به پشت پنجره میآمد، از آن همه هیچ شدن که هر کسی خیال میکرد چه زیستن بیهودهای دارد، تاب آورده و عبور کرده بود... حالا نگاهش که میکردی از بند بند وجودش جوانهها روییده بودند.
آن شاخههای در هم تنیده گویی که بهار را در آغوش گرفته باشند با تن پوشی از شکوفههای سپید برای هر رهگذری خودنمایی میکردند و طعنه بیهوده زیستن، دیگر سزاوار این همه زیبایی اش نبود. حالا آیینهای شده بود برای هر چشمِ ناامید و خستهای که تاب بازیهای روزگار را ندارد. برای آدمیزاد که گمان نمیکند پس از روزهای تیره و تاریک، امید سپیدی باشد.
برای هر به اندوه نشستهای که گمان میکند روزگار همیشه بر قرار سختی و رنج است. برای هر دلمردهای که زشتیهای زندگی، طاقتش را طاق کرده و تولد زیبایی از درون رنج را دیگر باور ندارد. اما بی گمان آنکه از جان سختِ درختی، بهار را میآفریند و از تاریکی خاک زیبایی را، بدون شک هوای دل همه آدمها را دارد. اوست که میمیراند و دوباره جان میدهد. «یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ یُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ، خدایی که زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون میآورد...» (آیه ۱۹ / سوره روم)