با سرعت برانکارد از کنارم رد شد. روی تخت مرد میان سالی بود که صورتش به کبودی میزد. پیراهنش را بالا زده بودند. به نظر میرسید پیش از آوردنش عملیات احیا را برایش انجام داده اند. پاهایش بر خلاف صورتش به رنگ گچ بود، سفید سفید... نشانههای خوبی نبودند و صدای فریادهای زنی که پشت سرش وارد اورژانس شد و با شیون، پدرش را صدا میزد خبر از اتفاق بدی میداد.
برای تهیه گزارش به اورژانس یک بیمارستان رفته بودم و بدو ورود با چنین صحنهای روبه رو شده بودم. مرد را به اتاق cpr بردند همانجایی که دیگر هیچ همراهی حق ورود ندارد جایی که دیگر پزشکان آخرین تلاش هایشان را برای بازگشت حیات انجام میدهند و جز خدا هیچ کس اراده برگرداندن عزیز یک خانواده را ندارد. ملموس و سخت بود. آن قدر که پاهایم سست شدند و روی صندلی اورژانس نشستم. دقایقی بعد با اوج گرفتن صدای شیون زن، پایان یک زندگی رقم خورده بود.
صدای پزشک اورژانس را شنیدم که میگفت: «دیر خبر دادید...» و صدای مهیب سیلیای که زن با شنیدن این جمله روی صورتش زد انگار تمام از دست دادنهای زندگی ام را یک باره جلو چشم هایم آورد! از میان شیون و فریادهای زن و همراهیانش که خودشان را رسانده بودند، از اورژانس بیرون زدم و روی اولین نیمکت محوطه بیمارستان نشستم. نفس عمیقی کشیدم و به این فکر میکردم که اینجا یا بیرون این محوطه یا بیرون این بیمارستان هنوز زندگی برای خیلیها جریان دارد.
هنوز به خیلیها نگفته اند، دیر آمده ای! دیر رسیده ای، دیر بیمارت را آورده ای... هنوز این کلمه «دیر» روی سر خیلیها شبیه پتکی فرود نیامده... با خودم فکر میکردم خدا میداند این مرد که قصه زندگی اش ناگهان امروز به پایان رسید شبیه خیلی از ما تا چند ساعت پیش چه آرزوهایی در سرش داشته است.
چقدر با فراغ خاطر به کارهای انجام شده و انجام نشده اش فکر میکرده... حق هم داشته است. کدام یک از ما به چند ساعت دیگر یا چند دقیقه دیگر فکر میکنیم؟ به حلالیت طلبیدن ها، به کارهای نیمه کاره رها شده، به دل کندن، به از دست دادن، به خداحافظی... چسبیده ایم به زندگی و به گمانمان مرگ چقدر اتفاق دور و محالی است. اما دریغ که به قول سهراب «مرگ در سایه نشسته است به ما مینگرد...»