از آن قانونهای نانوشته شاید یکی هم این است که آدمها با زادگاهشان رابطهای پیچیده دارند. این نسبت به نظرم خیلی کم پیش میآید که وضعیتی سیاه و سفید یا تخت باشد. یعنی از آن چیزهایی که بشود با یک عبارت دوستش دارم یا دوستش ندارم توصیفش کرد. مشهدِ من هم یک چنین چیزی است.
اما در این زادگاهی که نسبتم با بیشتر وجوهِ وجودی اش سایه، روشن یا خاکستری است یک نقطه مطلقا روشن و یک امر قطعی وجود دارد که همیشه همین طور بوده است. همیشه روشن و همیشه قطعی؛ و آن «حرم» است که در یک شعاعی از دایره شهر که قرار میگیری ناگهان جلوت سبز میشود و برای من هنوز این طور است که در آن لحظه قلبم تکان میخورد. نمیدانم چرا یا از چی، اما این را میدانم که این لحظه، آن هدف یا امید یا چشم اندازی است که دست خودم نیست و هر بار به خاطرش برمی گردم مشهد. بعضی وقتها توی تاکسی که نشسته ام و ماشین میافتد در آن امتدادِ مستقیمِ منتهی به آن دایره مینا، گریه میکنم تا خود ورودی ها.
از میدان تختی گریه میکنم تا خود ورودی ها؛ و خیلی از این خوشم میآید که بیشتر وقتها رانندهها هیچی ازت نمیپرسند و هیچ نظری و تحلیلی نمیدهند و کاری به کارت ندارند. انگار درستش همین است؛ و روال همین است. برای من مرکز این تجربه، نشستن در صحنها و سیرکردن آدم هاست. از این کار سیر نمیشوم؛ و از آن، هرگز دست خالی برنمی گردم. در این جهان مکانهای چندانی نیستند که وقتی از آنها به خودت برمی گردی آدم بهتری باشی. نه حتی با دیگران. با خودت.
ظاهرش خوب بود. خیلی با ما فرقی نداشت. لباس هایش هم تمیز و آراسته بودند. هر چند گران قیمت نبودند. چشمهای درشت و مهربانی داشت. با موهای خیلی کوتاه. حتی میتوانست مرد خوش تیپی به حساب بیاید. وقتی خواست از جامهری کنار من مهر بردارد گفت «با اجازه». کمی
تعجب کردم. اما چیزی نگفتم. مهر را که برداشت و خواست نمازش را شروع کند با دست اشاره کرد و گفت «شما هم بفرمایید». این بار کمی بیشتر تعجب کردم. اما چیزی به نظرم غیرعادی نیامد. خیلی منتظر نشد که من جوابی بدهم یا کاری بکنم. خودش قامت بست و ایستاد به نماز. اما چند لحظه بعد صورتش را برگرداند سمت چپ و مردمی را که داشتند توی صحن این طرف و آن طرف میرفتند تماشا کرد. نه. این دیگر عادی نبود. من همان طور نگاهش میکردم.
مرد صورتش را دوباره چرخاند سمت قبله و بعد به جای رکوع به عقب خم شد. حالا صورتش رو به آسمان بود. فکر کردم الان است که به پشت بیفتد، ولی نیفتاد. دوباره صاف شد. قنوت انجام داد. یک سجده و بعد هم سلام. کلا یک رکعت خواند، اما کم نگذاشت. یک رکعتش همه چیز تمام بود؛ و نمازش همه آنچه یک نماز باید داشته باشد را داشت. زنی که کنارم نشسته بود نچ نچی کرد و گفت «طفلکی خل وضع است». بعد رو کرد به گنبد و دعا کرد آقا امام رضا خودش شفایش بدهد.
چیزی نگفتم، ولی نمیتوانستم چشم از این «طفلکیِ خل وضع» بردارم. حس آدمی را داشتم که چیزی از کفش رفته. داشتم با خودم فکر میکردم دوباره کی و کجا این شانس را پیدا خواهم کرد که چنین آدمی بهم اعتماد کند؟ آدمی که بیشتر از هر موجودی خودش است. آدمی که غلظت دروغ در خونش صفر است و سالم است، به شیوهای که چندان در فهم محصور ما از این جهان نمیگنجد. فکر کردم آقا امام رضا که همه چیز را بهتر از ما میفهمد چرا باید چنین موجودی را شفا بدهد؟