دوستم دو تا جوجه اردک دارد. دوستِ دوستم یک سگ کوچولو دارد. یکی شان سگ و گربه، با هم دارد. یکی شان آکواریوم دارد با هفت، هشت جور ماهی. یکی شان سنجاب دارد. یکی شان طوطی دارد. خواهرم لاک پشت دارد. آن یکی خواهرم دو تا فنچ داشت که الان آورده تحویل مادرم داده. خودم به همه اینها فکر کرده ام، اما ...
آن دوستم که جوجه اردک دارد باید یک ظرفی، حوضی، لگنی پر از آب، دم دست داشته باشد که اینها شیرجه بروند توش و حداقل روزی یکی دو ساعت آن جا بال بال بزنند و آب به هم بپاشند وگرنه چربی زیر پوستشان فلان میشود و در بزرگ سالی بلاهایی سرشان میآید. تازه یکی دو ماه دیگر همین نیاز مبرم را به لجن خواهند داشت. حالا دوستم در خانه پنجاه متری اکباتان از کجا میخواهد لجن فراهم کند نمیدانم.
آن یکی که سنجاب دارد باید دائم یک چیزی بگذارد دم دست این که بجود وگرنه دندان هایش به شکل بی رویهای بزرگ میشود و فرو میرود توی لثه پایینی و حیوان به فجیعترین شکلی جانش را از دست خواهد داد. این چیز مشخصا قند هم نباید باشد، چون اینها انسولین ندارند یا خیلی کم دارند و اگر قند بخورند در زمانی کوتاه، دیگر هیچ کدام از این زیباییهایی که ما میبینیم را نخواهند دید. ایضا درباره گربه ها.
گربه آن یکی دوستم که سگ هم دارد همین طوری کور شد و رابطه این دو تا حیوان که از اول هم پیچیده بود اساسا وارد دور عجیب و جدیدی شد و البته زندگی دوست من هم، که نمیدانم اصولا از اول چرا به چنین جاه طلبیای دست زده. اینکه یک سگ و گربه را با هم توی خانه نگه دارد. چی را میخواسته ثابت کند؟
مامان قفس فنچها را تمیز میکند. بعد از توی حیاط برشان میدارد میبرد تو حیاط خلوت. یک پارچه مشکی هم میاندازد روی قفسشان که خوابشان ببرد. میگوید: «تا چراغها روشن است و ما بیداریم اینها فکر میکنند روز است. نمیخوابند. این را که میاندازم روشان اگر سر و صدا هم باشد میخوابند.»
بعد ظرف آبی که از یک ساعت پیش کنار گذاشته تا کلرش برود میآورد برای لاک پشت فائزه که دارد توی آبِ ماندهای که کاهو و سیب زمینی هم توش شناور است شالاپ شلوپ میکند.
از آب که درش میآورند اول قایم میشود توی لاکش. بعد سرش را یواش درمی آورد و تندتند راه میافتد سمت در. مامان میگوید: «بگیرش که خودش را زیر مبلها گم و گور نکند». میگویم: «فکر کنم من برای همین آخرش بین سنجاب و فنچ و لاک پشت و گربه و سگ، گل و گیاه را انتخاب کردم. گلها حداقل راه نمیروند.» مامان میگوید: «هیچ فرقی نمیکند. اگر فکر میکنی با انتخاب گلدان خودت را راحت کردهای خیال خام کرده ای. سنگ هم مراقبت میخواهد. مسئولیت دارد. این خانه را یک هفته ولش کنی بروی خراب میشود رویسرت.».
ولی آدم یک وقتهایی دلش میخواهد رها کند. دلش میخواهد هیچی نباشد که نگرانش باشد. حداقل یک شبانه روز در هفته. هر انسانی با وجود نیاز مبرم به همدم و مونس به نظرم به یک شبانه روز بی مسئولیتی و بی توجهی در هفته احتیاج دارد. ندارد؟ به خودخواهی هم ربطی ندارد. فقط یک شبانه روز، و گیاهها تنها موجودات زندهای هستند که با وجود یک شبانه روز بی توجهی و بی مراقبتیِ محض، هیچ بلایی سرشان نمیآید.
ولی وای به حال آن روزی که بیاید. یعنی یکی شان گوشه برگی اش یا گلی اش کج شود یا زرد شود یا بپلاسد یکی مثل من خودش را از ملامت بابت بی توجهی یا ندانم کاری یا بی مسئولیتی خسته و خوار خواهد کرد.
بعضی وقتها که مادرم از دست یکی از ماها دلگیر است و درد دلی سربسته پیش آن یکی یا خودم میکند، وقتی بهش میگویم: «مامان ول کن این بچهها را. بچه اول و آخرش دردسر و غم و غصه و ناسپاسی است برای پدر و مادر» مادرم میگوید: «این را نگو. مادر باشی این را نمیگویی. من اول و آخرش نفسم بند است به نفس شماها. هر جور که باشید و هر کار که بکنید.» و راست میگوید؛ و من همیشه از این تصویر، از این ایده غصه میخورم.
غصه دار میشوم. نمیدانم از کجایش. از اینکه مادر نبوده ام؟ از اینکه مادرم هر چه که بشود ما را خواهد بخشید؟ از ناتوانی ام در بی مسئولیتی و مسئولیت پذیری هر دو؟ نمیدانم. این را میدانم که مراقب دیگری بودن یکی از دشوارترین و در عین حال نجات بخشترین راهها برای احساس زنده بودن است.