عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام: متجاوز به ایران را رها نمی‌کنیم آیین بزرگداشت شهید «علی غیور اصلی» در مشهد برگزار شد| پاسداشت غیرت «غیور» +ویدئو ویدئو| ماجرای جابه‌جایی حوض زیبای صحن جمهوری در حرم امام رضا علیه السلام حضور خادمان امام‌رضا (ع) در جمع مردم جنگ‌زده لبنان + عکس ویژه‌برنامه‌های عزاداری سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، در حرم امام‌رضا(ع) (۲۴ آبان ۱۴۰۳) رئیس پژوهشگاه دانش‌های بنیادی: محور مقاومت، عمق استراتژیک دفاع جمهوری اسلامی است فاطمه (س)؛ اسوه حسنه آرام جان نبی(ص)، مایه فخر علی(ع) | بررسی عظمت زهرای مرضیه(س) تعویض پرچم گنبد منور رضوی به مناسبت سالروز شهادت حضرت فاطمه(س) (۲۴ آبان ۱۴۰۳) مردی با عبای نسکافه‌ای حضور در حرم به ما آرامش می‌دهد فضایل حضرت زهرا (س) در روایاتی از امام رضا (ع) | مادری که نورش برتر از ماه بود مشهدالرضا(ع)، میزبان دومین یادواره ملی شهدای دانشجوی مدافع امنیت آیین بزرگداشت حجت‌الاسلام راشد یزدی در مشهد برگزار شد (۲۳ آبان ۱۴۰۳) | «خطیب اخلاق و انقلاب» رونمایی از کتاب «لیلی منم» در حرم مطهر امام رضا(ع) ویدئو | سیاه‌پوش‌شدن حرم حضرت معصومه(س) رویداد هنری «پرچم بر زمین نمی‌افتد» در مشهد آغاز شد | پرچم مقاومت در دست هنرمندان خوش خرامان می‌روی‌ ای جان جان بی من مرو | یادی از «حسین هریری»، شهید مشهدی مدافع حرم دین و برادر بزرگ‌تری به نام «اخلاق» مادرانگی به سبک یاس نبی (س) | گفتگویی درباره تربیت صحیح فرزند
سرخط خبرها

مرد و کوه‌ها

  • کد خبر: ۱۸۳۸۹۱
  • ۲۱ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۷:۱۱
مرد و کوه‌ها
حبیبه جعفریان - نویسنده و روزنامه نگار

پای کوه نور، که چهار پنج کیلومتر دور از مکه است، ایستاده ایم. بچه‌ها می‌گویند «چه طوری هر روز این قدر راه را از مکه می‌آمده و از این صخره‌ها بالا می‌رفته؟» یکی توضیح می‌دهد «مثل ما با اتوبوس، توی ترافیک شهر که نمی‌آمده. میان بر‌ها را از دل کوه و کمر بلد بوده و سرحال و فرز هم بوده، مثل همه آن‌هایی که بچه بیابان هستند نان و خرمایش را می‌زده زیر بغلش و پناه می‌آورده به این جا». زیر زل آفتاب ظهر مکه همه مان دوباره دست هایمان را سایبان چشم هایمان می‌کنیم و زل می‌زنیم به کوه. یاد جمله زن ابولهب توی فیلم مصطفی عقاد می‌افتم. «با اون زن ثروتمندش می‌تونه بره به بهترین نقطه مکه، ولی ترجیح می‌ده بره توی یه غار بلرزه» و جواب ابوطالب به زن برادرِ خبیثش «مرد‌ها از بالای کوه دنیا را بهتر می‌بینند».

اتوبوس ما، اما پایین کوه نگه داشته بود. کولرش هم خراب بود و کسی هم خبری نمی‌داد چرا این جا ایستاده ایم. سمت راستمان یک بستنی فروشی بود، یک پمپ بنزین درب و داغون و یک تابلوی مرغ کنتاکی kfc، سمت چپمان هم یک کوه. در خیلی از نقاط مکه ممکن است سمت چپ آدم یک کوه باشد، اما این یکی ثور بود. همان که به سید در آن شب هول پناه داده بود. در قصه سید کوه‌ها کاراکتر‌های مهمی هستند.

«و پیغامبر علی را گفت که تو امشب بر جای من خسب و فردا از پس من بیا و، چون نماز خفتن اندر آمد پیغامبر از خانه بیرون آمد و برفت و رو سوی آن کوه ثور نهاد و ابوبکر هنوز خود نرفته بود و پیغامبر پنداشت که ابوبکر از پیش رفته است و پای برداشت و گرم می‌رفت و ابوبکر نیز همان وقت به در آمده بود و از پس پیغامبر همی رفت. پیغامبر از پسِ خویش برخوانِ (صدای) پای کسی می‌شنید و ندانست که ابوبکر از پسِ او می‌رود و پنداشت که از آن خصمانِ او کسی است و پای برگرفت و سبک همی رفت به شتاب و نعلینِ پای چپش از شتابِ رفتن بگسیخت و آن نعلینِ گسیخته به انگشت پای اندر آویخت و همچنان به شتاب همی رفت.

پس ابوبکر آواز داد و پیغامبر، چون آواز ابوبکر شنید بایستاد تا ابوبکر اندر رسید و گفت یا رسول ا... بس به شتاب همی رفتی!»؛ و این زمانی است که ابوطالب و خدیجه هر دو از دنیا رفته اند و «سید پیوسته دلتنگ بودی». دلتنگ و تنها. او به طائف می‌رود و آن جا «سنگ از دنباله او همی انداختند و سنگی بر پای او آمد و پای او ریش گشت و خون همی دوید... و حالی جبرئیل آمد و گفت خدای تو را سلام می‌کند و می‌گوید که امشب باید که از مکه بیرون روی که این کافران قصد کشتن تو می‌کنند و این آن وقت بود که پیغامبر از طائف باز آمده بود و دانست که با اهل مکه زندگانی نتواند کردن».

جزئیات تکان دهنده‌ای دارد این تصویر. تصویر مردی که در تاریک روشن صبح به سمت کوه می‌رود. به شتاب؛ و لنگه نعلینش آویزان است. یعنی که یک پایش برهنه است و او همچنان می‌رود؛ و شن‌ها آیا داغ اند؟ در مکه از پنج صبح زمین داغ است و کف پا‌ها روی حرارت آن بازی بازی می‌کند؛ و شن‌ها آیا نرم اند؟ یا پر از نیش سنگریزه و خار‌های ریز ریز که زن ابولهب «اندر پشت ببستی و بیاوردی و به راه مزگتِ (مسجد) رسول پاشیدی تا بامدادِ پگاه که به نماز رفتی به پای او اندر شدی».

چگونه می‌شود به کسی که می‌رود این سان فرمان ایست داد. انسانیتی تکان دهنده در این تصویر هست. احساس می‌کنی با این مرد می‌توانی درباره همه چیز حرف بزنی. درباره تنهایی. ترس. عشق. یقین. درباره شک. درباره دلتنگی. در مسجدالنبی که راه می‌رفتم گاهی از فشار این حس و کلماتی که نمی‌توانستم به زبان بیاورم آرواره هایم درد می‌گرفت. گاهی زیر آفتاب توی صحن می‌نشستم و ساعت‌ها به هرم گرما که مناره‌ها و گنبد مسجد از پشتش حالتی لرزان و دور پیدا می‌کرد نگاه می‌کردم.

به نظرم حواس آدم در مکه و مدینه به نقطه عطف خودشان می‌رسند. به نهایت هشیاری و حساسیت و هشدار. به نظرم آدم آن جا چند برابر سرزمین‌ها و شهر‌های دیگر می‌شنود، می‌بیند و آن چه در فضا هست را بو می‌کشد. توی مسجد که راه می‌رفتم زیاد به صورت آدم‌ها خیره می‌شدم. به نظرم همه ارزش خیره شدن و دقیق شدن داشتند. همه حتی وقتی در سکوت نشسته بودند یا قرآن می‌خواندند یا قدم می‌زدند داشتند چیزی می‌گفتند و حروف و کلماتی از بدن هایشان در فضا منتشر بود. به نظرم همه حتی وقتی داشتند می‌خندیدند دلتنگ بودند.

این را روز آخر فهمیدم. فهمیدم که از دلتنگی خواهم مرد و چاره‌ای نخواهم داشت. فهمیدم از دلتنگی برای شهری که درخت ندارد و دلگیر و کسل به نظر می‌رسد، اما تو را به مردی که به شکل تکان دهنده‌ای انسان است می‌رساند خواهم مرد. مردی که در سرزمینش مهربانی کم بود. کم بود و بر قله کوه، فراز بود، اما از او مهربان‌تر هم کسی نبود و نیامد. مردی که شهرِ خاکروبه و آب دهان را بخشید و آدم اگر یک بار، تنها یک بار از نزدیک با خودش آشنا می‌شد می‌فهمید که از دلتنگی اش خواهد مرد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->