مادر من هفتاد و شش ساله است. اهل روستایی در نیشابور. همین امروز ۱۰ مرداد، تولدش است و البته از جشن تولد بیزار است. کل سوادش به آن معنایی که جهان امروز به آن میگوید سواد این است که به زور میتواند چند کلمه بنویسد (از جمله باد. نان و آب) و اعداد را از یک تا ۱۰ بخواند.
به خاطر این یکی میتواند به شش تا بچه اش تلفن کند و عدد فشار خونش را روی دستگاه بخواند. با این حال کمتر در زندگی ام آدمی به پیچیدگی او دیده ام. شاید فقط یک نفر، پدرم؛ که او هم تا وقتی زنده بود جمله پایانی اش بعد از هر مرافعهای با مادرم این بود: من حریف تو نمیشوم (هیچ کس حریف مادرم نمیشود) و به نظرم این خودش از هوش و خردمندی پدرم بود.
میگویند دو گروه از پیچیدهترین ابنای بشرند: روستاییها و زن ها؛ و پدرم هر چند شرط اول را داشت، اما در مقابل مادرم که هر دو اینها را داشت خودش را خسته نمیکرد. در برابر یک روستایی زاده خیامی مسلک سنت گرای فمینیست. بله. این را یادم رفت بگویم که مادرم فمینیستترین سنت گرا و سنت گراترین فمینیستی است که در عمرم دیده ام. توضیحش واقعا پیچیده است، اما به همه این دلایل حرفهای این زن، که گاهی میتواند از خشم دیوانه ام کند، هنوز در زندگی برایم کلیدی برای یک جور دیگر دیدن اتفاق هاست.
در این ستون اگر زنده باشم و بتوانم هر هفته بنویسمش دلم میخواهد از او بیشتر بنویسم. نه اینکه، چون مادر من است. به این دلیل که، نمیدانم. چون نمیخواهم مثل سی و چند سال اول زندگی ام که این حرفها سرم نمیشد، بایستم و ببینم که امکان دیدن جهان از یک عدسی عجیب همین طور مفت از کفم برود و فراموش شود و به هوا برود. نمیخواهم افسوسش را، آن طور که درباره پدرم دارم، با خودم ببرم آن دنیا.
طبیعت آدم جوری است که تا مدتهای مدید با این سادگیهای بعد از پیچیدگی سرشاخ میشود. به خصوص اگر پدر و مادرش باشند؛ و من هم شدم. فراوان؛ و با هر دوشان، اما درباره مادرم خوب یادم است که از وقتی سر فرمان را کج کردم و به سمت دیگری رفتم که به «زبان» او گوش دادم و کاری که او با کلمات میکرد که همان کلمات من بودند، اما در عبارات او دیگر همانها نبودند.
از بعضی جمله هایش که گاهی به عنوان چکیده جهان بینی یا برداشت خودش درباره یک وضعیت میگفت صم بکم میشدم. برای امروز که تولدش است بعضی از این عبارات را بیشتر برای یادآوری خودم و شاید خودمان نوشته ام، چون میدانم که به یک معنا با نوشتن از یکی شان داریم یک تجربه جمعی را مرور میکنیم.
***
حیف از مادرم که مرد (هر وقت غصه چیزی را میخورم یا میگویم حیف که این طور. حیف که آن طور این را میگوید. به نظرش وقتی مرگ هست، حسرت خوردن، دلیلش هر چه هست، بی معناست)
به عشق کی؟ به یاد کی؟ (وقتی که داری خودت را برای چیزی به فنا میدهی در حالی که حتی نمیدانی چرا؟)
خودم مانده ام و گوش هایم (در توصیف تنهایی اش.)
پال پال کردن (در تاریکی و گیجی پیِ چیزی گشتن. یک جور گمراهی و درماندگی و تنهایی توی این اصطلاح هست که عاشقش هستم.)
مگر دنبال آتش آمده ای؟ (وقتی برای به دست آوردن چیزی یا کسی یا برگشتن به وضعیتی عجله دارم و بی تابی میکنم.)
کار یک بار میشود (بدون شرح)
تاریکی بنشین، روشنایی را بپا (بدون شرح)
هر چیزی از آدمیزاد بهتر است (همیشه وقتی عکسی، کاغذی، پارچهای یا یادگاری از کسی که دیگر نیست پیدا میکند این را میگوید.)
دو تا قبر را میگذارند کنار هم برای آبادی (بدون شرح)