«شازده! تو بالاخره به آرزویت رسیدی. توانستی ساز بزنی.» اخوان این را به طعنه نگفت. دلش میخواست قهرمان را یک روز با ساز ببیند. دیده بود که چطور تقلا میکرد برای ساززدن. قهرمان در تمام عمر دلش مى خواست ساز بزند ولى این چپ دستِ دیرجوش و منزوى گمان مى کرد تا ابدالآباد نمى تواند با دست چپ سازى بزند. بالأخره آرزویش در پیرانه سرى جور دیگری برآورده شد. او با ترانه گفتن توانست وارد دنیاى موسیقى شود. اخوان با کمر خمیده ایستاده بود بر خیابان. همیشه دلش میخواست پیر جلوه کند و عصا دستش بگیرد. از جوانی این مدلی بود.
با رفیق قدیمی اش داشتند راسته خیابانی را گز میکردند که تازه به اسم اخوان مُسمّا شده بود. قهرمان گفت: «وسط چله تابستانیم، ولی هوا سرد است. سوز میآید. انگار زمستان است. هرجا اسم تو باشد آنجا باید هفت دست لباس بپوشی و بلرزی.» اخوان گفت: «تو دیگر دست بردار. قبل ترها که توی خیابانهای مشهد راه میرفتم جوان ترها انگار که سربه سر دیوانهای بگذارند، میآمدند کنارم و میگفتند این زمستان تمام نشد آقای اخوان؟ زمستان که تمامی ندارد مرد!»
قهرمان بحث را کشید به نیما. چون او هم از همین شوخیها با اخوان کرده بود. شوخیای که تبدیل شد به بازجویی و بگیر و ببند. مگر او نبود که اخوان را بعد از روزهای ۲۸ مرداد فرستاد زندان؟ گفته بود من چپ و تودهای نیستم این شاملو و اخوان بودند که دور و برم جمع میشدند. اخوان میخواست کمر راست کند، ولی نشد، نتوانست. گفت: «هنوز هم باور دارم که پیرمرد مردی بود مردستان. بعد هم، نزدیک بود او را ببرند زندان که من گردن گرفتم. میدانی اگر نیما با آن جسم نحیف میافتاد زندان زودتر از وقتی که باید ریق رحمت را میکشید؟» اثری از جزع وفزع در
هیچ کدامشان نبود. قهرمان پرسید: «می دانی هنوز معروفترین شعرم یعنی قطعه فحلیه را به نام تو میشناسند؟ توی گوگل که جست وجو کنی هنوز اسم تو میآید. اول اسم تو و بعد هم چند نفر دیگر.» اخوان تاج رندی اش را روی سرش گذاشت و گفت: «آه! یک جوانۀ ارجمند از هیچ جاشان رُست، نتواند! حساب وکتاب این جماعت هیچ وقت درست نبود. ناچارند قطعه را به نام من سند بزنند.» قهرمان گفت: «این هوای ملول توی حلقمان مانده است. چرا این قدر سوت وکور است خیابانت؟ نه چراغی، نه روشنایی، نه رفت وآمدی. حتی رضا براهنی هم همین را میگفت.
وقتی داشتی دوسه سال بعد از کودتا توی خیابانهای تهران پرسه میزدی هم تو را پیر دیده بود. تو سی ودو سالت بود و او بیست وپنج سال.» اخوان عصایش را مثل تفنگ بالا گرفت و گفت: «تو چرا مدام آویزان گذشته میشوی؟ راستی! هنوز هم با پسرعموهایت میروی شکار؟ آهو و گوزن هم زده ای؟ چطور دلت میآمد؟» قهرمان زد زیر خنده: «فقط میرفتم شکار، ولی دل کشتن نداشتم. آدمی که امیدی به آینده ندارد مدام آویزان گذشته میشود. آن سالهایی که من تهران بودم و تو مشهد چندتایی برایم نامه نوشتی. یادت هست؟
نوشته بودی هیچ کس نیست، همدمی نیست، نه تفریح خاطری، نه کتابی، نه مشغولیتی. گفتی وقتی میروی جلسه شعر آقای کمال، همه شروع میکنند به کوبیدنت. گفته بودی حتی به منِ آسمان جُلِ از همه سرخورده هم حسادت میکنند و آخرش هم گفته بودی خداروشکر هنوز کسی نشدی. میگویم حالا که صاحب خیابان شدهای چه؟ هنوز هم فکر میکنی کسی نشدی؟»
اخوان خمیدهتر نگاهی به نام خیابان انداخت. اشکی گوشه چشمش قوت گرفت و پایین سرید. گفت: «کاش تنگِ اسمم یک قهرمان هم میگذاشتند. خیابان قهرمانِ اخوان.»