به گزارش شهرآرانیوز، روز اول مهر مجموعهای از این دو حال است، به علاوه آنها که عاشق مدرسه، دیدن دوستان و معلم جدید هستند. مدرسه، اما به هرحال باز شده است و کاری به احساسات متناقض روز اول ندارد. کاری هم ندارد که والدین چقدر از این بازشدن و دردسرهای بعدش نگران اند. از این پس، بین ساعت شش تا هشت صبح کوچه و خیابانها زندهتر است. تا چشم کار میکند یا پسران و دخترانی را میبینید که پیاده رو را طی میکنند یا در ایستگاه اتوبوس منتظرند یا خودروهایی که مسافرانشان دانش آموزان هستند. با آغاز فصل کتاب و درس، از تکاپوهای رسیدن عبور میکنیم و به حیاط چند مدرسه در نقاط مختلف شهر وارد میشویم.
راهی بولوار بهمن میشویم و به مدرسه آیت ا... طالقانی میرسیم. وقتی وارد میشویم نفر آخر صف کلاس اولیها ایستاده است؛ با مقنعه سفید و یک مانتوی سورمهای با سرآستینهایی به همان رنگ. نه اینکه به خاطر قد بلندش آخر صف ایستاده باشد، بلکه از روی نگاهی که از مادرش برنمی دارد، معلوم است نزدیکترین قسمت صف به او را انتخاب کرده است.
مادرش یک نوزاد کوچک هم در بغل دارد و بی قرار است انگار. با توصیههای مسئول پشت بلندگو کمی از صف فاصله میگیرد و باز کنار دخترش برمی گردد. مردی با کیف دستی زنانه به آنها نزدیک میشود. میداند نگرانی دخترش از کجاست و بلند طوری که بقیه بچهها هم بشنوند، میگوید: کلاس اول شیرین است بابا. غصه مدرسه را نخور. زود تمام میشود. من همین جا میمانم تا تو را به خانه ببرم.
بالاخره زمان جداشدن میرسد. بچهها باید با همان صف راهی کلاسی شوند که معلمانشان را چنددقیقه پیش روی سکو دیدند. دختر کوچک تا لحظه آخر چشم از مادرش برنمی دارد و با اکراه برمی گردد به سمت صف. وابستگی دختر کوچک با وجود مهدکودک و پیش دبستانی برای مادران دیگر هم عجیب است، برای همین توضیح میدهد: اسم دخترم مه لقاست و بچه سوممان است. از وقتی به دنیا آمد، بیماری مادرزادی داشت، برای همین بیش از حد مراقبش بودم و بیشتر از پسرانم به من وابسته شد. مدرسه را دوست ندارد، چون از من جدا میشود. امروز با گریه آوردمش مدرسه. دعا میکنم از معلمش خوشش بیاید یا زود دوست پیدا کند، وگرنه شنیدن هرروز گریه هایش برای من که یک نوزاد چهل روزه دیگر دارم، جنگ اعصاب است.
مادران دیگر یا درحال گرفتن عکسهای مختلف فرزندشان هستند یا انگار که خودشان هم وارد محیطی ناآشنا شده باشند، گوشهای به تماشا و بهت ایستاده اند. یکی از سه مادری که از ابتدا سخت مشغول صحبت کردن باهم هستند، میگوید: بچه کلاس اولی داشتن خیلی سخت است. خیلی چیزها برای خودمان هم نامعلوم است، چه برسد به بچه ها. حالا باید هی پرس وجو کنیم که چه وسیله دیگری لازم است و چطور با بچهها کار کنیم و معلم کیست و چطور با بچه ما رفتار میکند.
یکی دیگر از مادران که از بقیه مسنتر به نظر میآید، دنباله حرف او را میگیرد: من یک پسر بزرگ دبیرستانی هم دارم، ولی انگار آدم یادش میرود چه کار کند یا دختر و پسر باهم فرق میکنند. هرچه هست، بچه کلاس اولی داشتن خیلی دل شوره دارد.
مدرسه دیگری که برای تهیه گزارش به آن سر میزنیم در بولوار فارغ التحصیلان است. مدرسه به نام امام حسین (ع) مزین شده است. برخلاف مدارس مقاطع دیگر، پدرومادرهایی که با پسرشان آمده اند، به اندازه انگشتان یک دست هم نمیشوند؛ یک پدر و سه مادر. بعضی دانش آموزان را میتوان به راحتی با عوامل مدرسه اشتباه گرفت از بس که با آن ریش و سبیل چهرهای مردانه دارند.
دیگر خبری از ترس و دلهره نیست. وارد مدرسه میشوند و میروند سراغ دوستانشان. آنها هم که تازه واردند، گوشهای ایستاده اند، اما ترس و نگرانی ندارند. زنگ آخر همین امروز با دوستان جدید خود خداحافظی میکنند. امیرمهدی با موی بلند، تی شرت زردرنگ و شلوار جین مشکی میان بچههای دیگری که لباس فرم دارند، مشخص است.
معاون مدرسه در حیاط دور میزند، سراپای بچهها را نگاهی میاندازد و به بعضیها تشر میزند. یکی از آنها امیرمهدی است: برای چه لباس فرم نپوشیدی؟ نداشتیم آقا. این نداشتن را با خنده میگوید و معاون به تندی پاسخش را میدهد: اگر نداشتی، از فردا نیا مدرسه! امیرمهدی بعد از رفتن معاون میگوید: از لباس فرم متنفرم. اصلا هیچ کس دوست ندارد. ما که بزرگ شدیم، نباید لباس فرم داشته باشیم. من کلاس یازدهم هستم.
سال قبل هم تا میتوانستم از پوشیدن لباس فرم فرار میکردم؛ برای همین انضباطم هجده شد، درحالی که نمرههای دیگرم عالی بود. معاون مدرسه تلاش زیادی برای مرتب کردن صفها نمیکند، زیرا بدیهی است که با شنیدن زنگ، باید پشت سرهم بایستند. همین کار را هم میکنند؛ ازجلونظام و بقیه مراسم، بدون تشکیلات و تشریفات.
یکی از مادران در پاسخ به اینکه چرا آمده است مدرسه، میگوید: پسرم سال دهم است و اولین سالی است که به این مدرسه میآید. میخواستم غریبی نکند. البته آمده بودم درباره واکسن هم بپرسم، وگرنه از مدرسه خیالم راحت است. پسر دیگرم که همین جا درس میخواند، امسال پزشکی رشت قبول شده است.
دبستان استاد شهریار در خیابان فدک دیگر مدرسهای است که حال و هوای خاصی دارد. پسرانه و دخترانه بودن مدرسه در مقطع ابتدایی تفاوت چندانی ندارد. تقریبا همه یک شکل دارند، چه بالای شهر و چه پایین شهر. بچهها با عشق خاصی لباس نو پوشیده اند و کیف نو مدرسه را با خود میکشند.
البته بعضی والدین هم در این وظیفه آنان را یاری میکنند. میان تصاویر دوربینهای پدرومادرشان محصور شده اند و درنهایت با آن چهرههای معصوم خیره شده اند به آدمهایی که قرار است روزی چند ساعت را در کنار آنان بمانند، درحالی که نه اسمشان را میدانند نه جایگاهشان را. شهاب یکی از آن هاست. مادر و مادربزرگش مدام درحال گرفتن عکس یا مرتب کردن لباسش هستند. کوله پشتی اش با آن تصویر انیمیشنی کمی بزرگتر از اندامش به نظر میآید. با صدای خیلی نازک و انگشتانی که به هم گره زده است، اسمش را میگوید و کلاسش را: کلاس دومم. بابام مأموریت بود، فقط با مامان و مامان جونم اومدم.
مادرش میگوید مدرسه اش را تغییر داده اند، برای همین احساس غریبی میکند و مثل کلاس اولیها همه چیز برایش تازه است: مدرسه سال قبلش دور بود و سرویس داشت. بچه صبح خیلی زود میرفت و ظهر هم برای برگشتن یک ساعت در راه بود. این مدرسه دولتی است و امکانات قبلی را ندارد، اما برای اینکه محدوده خانه است، همین جا ثبت نامش کردیم.
مادری دیگر از جزئیات مدرسه میپرسد و معلم ها. خودش و بچه هایش در روستا بوده اند که شوهرش پسرشان را در این مدرسه ثبت نام کرده است. یکی میپرسد لوازم تحریر را از کجا خریدی و دیگری از شهریه میپرسد. بچهها چنددقیقه پیش با معلمشان رفته اند کلاس، ولی مادرها هنوز مشغول ردوبدل کردن اطلاعات هستند.
دبیرستان دخترانه محمدظهورپرالک در خیابان پیروزی ۲۰ آخرین مدرسهای است که به آنجا میرویم. جمعی از مادران دور هم ایستاده اند و با هم حرف میزنند: «ایستاده ایم چه کار؟ بچه کلاس اولی که نیستند.» این را یکی از مادران خطاب به بقیه میگوید. دبیرستان دوره اول یا همان مقطع راهنمایی خودمان است. اینجا از حال وهوای مدرسه ابتدایی درآمده است.
دخترها نه آن قدر کوچک اند که بشود دستشان را گرفت و آورد مدرسه و نه آن قدر بزرگ شده اند که بتوان به تنهایی و بدون بررسی وضعیت، راهی شان کرد. تعداد پدرها به شدت کمتر از مادران است. انگار یک قانون نانوشته داریم به این عنوان که: مدرسه رفتن جزو وظایف مادر است، به ویژه در مدارس دخترانه که پدرها تقریبا همگی کاری به آن ندارند. این نتیجه را میشود روز اول مدرسه گرفت. حتی برخی پدرانی که تا جلو مدرسه آمده اند، داخل خودرو مینشینند تا همسرشان برگردد.
از پدری که غرق تلفن همراهش است، میپرسم چرا تا اینجا آمده، ولی وارد مدرسه نشده است که پاسخ میدهد: من فقط همسر و دخترم را رساندم، آن هم به اصرار همسرم، وگرنه پیگیری کار مدرسه مربوط به مادر است. پدر از این چیزها سر درنمی آورد.
شاید متوجه میشود که دلیلش چقدر غیرموجه است یا حرف دیگری ندارد که بلافاصله میخندد: وظیفه پدر پول خرج کردن است. همین که از عهده شهریه دهها میلیونی بربیاییم، هنر کرده ایم. اعصاب درس دادن و درس پرسیدن را نداریم. در حیاط دبیرستان دخترانه شادی و همهمه فراوان است.
دخترها دوست دارند از حس وحالشان بنویسم. آتنا به شوخی میگوید از اینکه تعطیلات تمام شده است، ناراحتم و درس خواندن را دوست ندارم. فقط دلم برای دوستانم تنگ شده بود، اما دوستان سارا همه شاگرد زرنگ هستند و از همین حالا برای روزهایی که قرار است درس بخوانند، برنامه ریزی کرده اند.
اصلا گروهشان از بقیه جدا ایستاده است، با چهرههایی کاملا درس خوان. چنددقیقه از زنگ گذشته، اما هنوز چندنفری دورهم جمع شده اند و گاه صدای خنده و حرف زدنشان بلند میشود، طوری که ناخودآگاه برمی گردم و چشم میاندازم به آپارتمانهای اطراف که دوباره ماه مهر از راه رسیده است و ناگزیرند از تحمل این همسایههای پرسروصدا.