بعضی مکانها مثل یک خانه یا باغ هستند که آدم بارها در طول زندگی اش از آنها یاد میکند. مثلا فلان خانه در کوچه سوم که دری آبی رنگ و تاکی سال خورده داشت چه خانه خوبی بود و همیشه خاطره آن با آدم همراه است که کاش امروز هم آن خانه بود و اگر بود چه حسی آنجا داشتیم. بعضی از آدمها هم آن قدر مهم و بزرگ و شریف هستند که غیاب و فقدانشان آن قدر بزرگ است که آدم هر از چندگاهی در موقعیتهای مختلف با خودش میگوید اگر او بود امروز در چه حالی بود؟ یا در فلان موقعیت چه واکنشی نشان میداد.
از این آدمها من یک نفر را در خاطرم دارم، آدمی که روزهای آخرش را در سرِ پنج ساله ام ثبت کرده ام و سال هاست که او را به خاطر میآورم در تابستانی که درد میکشید و ما چقدر کوچک بودیم و او چقدر بزرگ بود که آرام در میان کتاب هایش زیرِ سایه درخت گردویِ باغی در جاغرق نشسته بود.
ما دورتر از او بازی میکردیم، ما یعنی چند بچهای که خانوادههایمان با هم رفت وآمد داشتند و تصمیم گرفته بودند آن تابستان سالِ ۷۲ ما را دور هم جمع کنند تا در رودخانه جاغرق شنا کنیم، از درختهای باغ بالا برویم، شبها از ترس قصههای جن و پری که گفته ایم خوابمان نبرد و آن قدر ستارههای روشن را در شب جاغرق بشمریم تا بالاخره بیهوش شویم. همه پدران ما در آن چند روز صبحها سرکار میرفتند، اما عمو احمد هر صبح در گرگ ومیش صبح خودش را میرساند زیر آن درخت گردو و کتابها و داروهایش را دورش میچید و گم میشد در جهان دیگری و اگر درد نمیکشید شاید زمان را از دست میداد.
حالا که فکر میکنم آن باغ و آن سفر چند روزه جاغرق برای دورهمی ما بچهها نبود، پدرانمان انگار تصمیم گرفته بودند عمو احمد را از کار و شلوغی دور کنند تا او با کتابها و دردهایش خلوت کند. حالا که فکر میکنم نمیدانم کدام یک از آدمهای آن سفر برای لحظهای هم که شده آیا به این فکر کرده که شاید این تابستان، تابستان آخر عمو احمد باشد.
مردی که جنگ به جانش زخم زده بود و حالا پنج سال بعد از قطعنامه آن دردها و آن شیمیاییها راه خودش را در جان او پیدا کرده بود و داشت خودش را آن شکلی نشان میداد، جنگ با اولین گلوله شروع میشود، اما با آخرین گلوله تمام نمیشود و مرگ در هیئت شیمیایی، موج، سرطان و سرب ادامه پیدا میکند و حتی اگر در باغهای جاغرق باشی و حتی اگر عمو احمد هم باشی جنگ زخم زدگانش را پیدا خواهد کرد.
من حالا سی سال است که تصویر درد کشیدن، تصویر چهره درهم کشیدن عمو احمد از درد را در سرم حمل میکنم، من حالا سی سال است آن روز بیمارستان امام رضا (ع) را در خاطر دارم که به ملاقات رفتیم و آن هیکل تنومند فشرده شده بود و آنجا یک گز خوردم، اما آن گز حتی برای کودکی ام شیرین نبود و سالها بعد برای آن ملاقات تلخ، برای آن آب شدن ذره ذره عمو احمد نوشتم:
«من و کودکی ام
برای مرگ کوچک بودیم،
اما این چشمهای کنجکاو تو را دیده اند
تو را
در باغهای معلق جاغرق
که تولدت را فروتنانه
در انتظار بودی
زیر درختان مسرور
و تنهایی ات را که هدیه کردی
به انحنای باغ
به سکوت درختان
در بیمارستان در انتظار چه بودی؟
تلخی از مرگ بود
نه از گز اصفهان...»
نوشتن درباره عمو احمد، نوشتن درباره درک ذره ذره آب شدن او در زیر درختان جاغرق است، نوشتن درباره کسی در آن سالهای کودکی برای من تجسم همه خوبیها و فضیلتها بود و این تنها من نبودم همهی آدمهای دوروبرش میدانستند که او مردِ دیگری است، مردی که زیاد برای او نوشته اند، مردی که کارش به جنگ ختم نمیشود او کلمه و شعر و مهربانی را در کنار هم دارد، برای شهید احمد زارعی زیاد نوشته اند و گفته اند، اما عبدالجواد موسوی یکی از شاگردهای شر او، خوب عمو احمد را توصیف کرده است: «ما بچههای جنگ بودیم از دل جنگ سر برآوردیم. اسطورههای ما کسانی بودند که خوب جنگیده بودند، اما منت آن را بر سر کسی نمیگذاشتند نه تنها طلبکار نبودند بلکه همیشه خود را بدهکار این مردم میدانستند.
وقتی به ما میگفتند احمد زارعی کسی بوده که صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود تعجب میکردیم این مرد که سراپا مهربانی بود چطور میتوانست آن قدر خطرناک باشد. احمد زارعی برای جمعی از ما بچههای تخس بی سر پناه حکم بزرگتر را داشت. برایمان کلاس زبان گذاشت، کلاس فلسفه هنر گذاشت. رسما میخواست آدممان کند این اواخر به من میگفت: تا فحش دادن را ترک نکنی باهات حرف نمیزنم.
وقتی سر و کارش به بیمارستان افتاد و آن پیکر تنومند جلو چشم همه آب شد شب و روز دعا میکردم و میگفتم: احمد تورو خدا برگرد من قول میدم تا آخر عمر فحش ندم! اما روزگار نامراد امانش نداد. روزگار با همه ما بد کرد... وقتی در زمستان ۷۲ برای همیشه ما را ترک کرد محمد کاظم کاظمی عزیز چند رباعی قلندرانه در سوگش سرود یکی از آنها را همیشه زمزمه میکنم:
خون شو که نسیم نوبهاری برسد
بشکن که به قوم کار و باری برسد
احمد سرطان بگیر کز برکت آن
نانی به دهان مرده خواری برسد.»