امضای تفاهم‌نامه سه‌جانبه برای برگزاری مشترک کنفرانس مدیریت شهری در مشهدمقدس سرویس‌دهی رایگان متروی مشهد در روز‌های ۱۴، ۱۵ و ۱۶ خردادماه ۱۴۰۴ شهردار مشهد مقدس تأکید کرد: افزایش بهره‌وری، اولویت فعلی مدیریت شهری کشف ۸ کیلوگرم ماده مخدر شیشه از یک انبار ضایعات در حومه مشهد (۱۲ خرداد ۱۴۰۴) ردّ و نشانی از کارگاه‌های کرباس‌بافی در «پاچنار» | درباره روستایی در مجاورت وکیل‌آباد مشهد رئیس شورای اسلامی شهر مشهد: سال ۱۴۰۴ درگیر پروژه‌های ۱۴۰۳ هستیم تقویت ناوگان اتوبوس‌رانی مشهد به‌مناسبت سالگرد رحلت حضرت امام‌خمینی(ره)، (چهارشنبه، ۱۴ خرداد ۱۴۰۴) حق عادلانه مشهد از مالیات بر ارزش افزوده و عوارض آلایندگی در مسیر احقاق هوای ۵ منطقه کلانشهر مشهد امروز آلوده است (۱۲ خرداد ۱۴۰۴) اعزام سه تیم ارزیاب هلال احمر برای بررسی خسارت‌های زلزله بردسکن (۱۲ خرداد ۱۴۰۴) شهردار مشهد مقدس: تفکر بسیجی، پیشرو و گره‌گشای مشکلات است گلوله‌باران ۳۲ دقیقه‌ای مشهد با تگرگ‌های «تخم‌مرغی» در سال ۱۳۳۳ کمبود انبار، از چالش‌های زیرساختی در حوزه اموال تملیکی خراسان رضوی است طلب ۳۰ هزار میلیارد تومانی شهرداری مشهد از دستگاه‌های دولتی در «مهد توس» خبری از فروشگاه‌های شیکان‌پیکان نیست | بازاری که بوی گوسفند می‌دهد پیشرفت فیزیکی ۳۵ درصدی پروژه بازگشایی و احداث بولوار رضویه در مشهد با پیگیری شهرآرا بلیت متروی مشهد در نرم افزار «شهر من» ۲ هزار تومان شد
سرخط خبرها

بچه‌های سیلو

  • کد خبر: ۱۷۶۸۹۲
  • ۰۹ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۳۴
بچه‌های سیلو
چند تابستان من در زیر سایه سیلو گذشت. سیلوی گندم جایی نزدیک راه آهن مشهد در محله ابوذر.

بالاخره برای هر آدمی تابستان به یک شکلی شروع می‌شود. هر آدمی چند تابستان مهم در زندگی اش دارد؛ تابستانی که خاطرات خوش و تلخش گاه وبیگاه یقه اش را می‌گیرند.

چند تابستان من در زیر سایه سیلو گذشت. سیلوی گندم جایی نزدیک راه آهن در محله ابوذر. من چند تابستان را به خاطر دارم که با دوچرخه کوچکم از ابتدای خیابان ابوذر یا طالقانی در کوچه‌ای رکاب می‌زدم و از دور حجم زردرنگ آجری سیلوی گندم را می‌دیدم. من آن تابستان‌ها به کارگران سیلو فکر می‌کردم و در صف نانوایی بزرگ می‌شدم.
روزگار نوجوانی بود؛ تازه پلی استیشن وان آمده بود، تازه سی دی من آمده بود، گروه آرین در اوج بود و همه گل‌ها آفتاب گردان بودند و داشتن یک گوشی صاایران می‌توانست به آدم توهم پول داری بدهد.

ما بچه‌های سیلو بودیم که حتی پایمان یک بار هم به محوطه آن غول‌های زردرنگ که سال‌ها از عمرشان می‌گذشت، باز نشده بود. ما یک برمان باغ راه آهن بود که هنوز بولوار مجلسی کنارش دراز نکشیده بود و روبه رویمان سیلو‌های گندم. حالا که فکر می‌کنم، تصویری نمادین‌تر از این نمی‌توانست کودکی آدم را ببلعد؛ تو باید رکاب بزنی تا به نان برسی، تو باید بدوی تا به آب برسی.

خیابان ابوذر طالقانی خیابانی بلند و عجیب بود. انگار آنجا همه همدیگر را می‌شناختند. در کمرکش خیابان ماست بندی اصغرآقا بود که دوغ‌های دست سازش را در شیشه‌های کوچک شیر با یک سکه بیست و پنج تومانی دورنگ می‌فروخت و لواشک‌های پر از نرمه سنگ و تکه چوبش معجزه می‌کرد.

در آن محله بود که یک نفر به جمعمان اضافه شد. در آن محله بود که یک روز صبح فهمیدم حاج آقا مرده است. در آن محله بود که چند تابستان را پیاده قدم می‌زدم به سمت اول رسالت و می‌رفتم تا در زیرزمینی کار کنم و کم کم با غم نان آشنا شوم. آن کارگاه بود که من را با معجزه مدار و سیم آشنا کرد و می‌توانستم با یک هویه و سیم لحیم ساعت‌ها مشغول مونتاژ محافظ یخچال باشم. در همان محل و روز‌ها بود که می‌شد در خبر‌ها دنبال نام مردی گشت که هیچ کس نمی‌شناختش، اما به قاتل عنکبوتی معروف شده بود.

ما در ابوذر۲۲ بودیم که برج‌های دوقلو فروریخت و کابل سقوط کرد، که من دروازه بان مدرسه مان شدم. ما در ابوذر ۱۴ بودیم که برای اولین بار دزد به خانه مان زد. همان محله بود که من خودم را میان کتاب‌های ژول ورن پنهان می‌کردم و فرسنگ‌ها زیر دریا غرق می‌شدم تا آقای براتی، معلم بداخلاق کلاس چهارم مدرسه شهید اختری، را فراموش کنم. همان محله و روبه روی مسجد امام محمدباقر (ع) بود که ساعت‌ها جلو در لوازم تحریر هروی در صف می‌ماندم تا دفتر‌های چهل برگ و صدبرگ تعاونی را به خانه ببرم.

محله ابوذر جوری بود که انگار نباید در نقشه آنجا می‌بود. آرامشی عجیب داشت، آرامشی از جنس یک دانه گندم جامانده در ته سیلو. در جوار شلوغی محله طلاب و هیجان رسالت و پرجنب وجوشی خیابان خواجه ربیع و بروبیای خیابان گاز، آدم باورش نمی‌شود که این محله این قدر با درخت‌های بی شمار و کهن سال توتش تابستان‌های کوچه را شیرین و نوچ می‌کرد و می‌توانست آرام بماند.

درخت‌هایی که یادگار روستا‌های بُقرآباد، امین آباد و شَغاد بود، روستا‌هایی که یک تکه از آن سیلو شد، یک تکه راه آهن، یک تکه خیابان گاز و حتما روزی که روی باغ‌ها سیلو را بنا کرده اند، آدمی با خودش خوانده است: «بگذار از هم بیاموزیم ایستادن را به خاطر عشقی چنین / رؤیایی تنها بود حضور کوتاه ما / به قدر باریدن باران بر گل‌هایی بدوی / هنوز گل‌ها می‌خواستند بر آسمان عروج کنند / هنوز گل‌ها می‌خواستند گرانیِ سنگ‌ها را وابنهند / سفیدی نور ماه را برگزینند/ هنوز امید ما به آمدن سفینه‌های سربی بود / بر سفیده‌ای ناگهان بر گل‌های بلند / کنار کوزه‌های باران خورده کو بامدادی تا بر ما طلوع کند / بر ما ماندگان / بر ما بازندگان.»

• شعری از استاد محمدباقر کلاهی اهری

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->