جوان خوش سیمایی وارد کفشداری شد. مستقیما به طرف من آمد و بی مقدمه گفت: حاج آقا ببخشید، همین دستکش هاتونو میدید به من؟ من هم فورا و بدون، چون و چرا دستکش هایم را درآوردم و تقدیمش کردم.
دستکشها را با اینکه غبار گرفته وخاکی بود، گرفت، تا کرد، بوسید، به چشم هایش کشید و در جیبش گذاشت. بعد از جیب دیگر ش یک جفت دستکش نو و تمیز بیرون آورد و به من داد و گفت: حاج آقا راضی هستی؟ معامله خوبیه؟ و من نفهمیدم از این معامله کداممان سود بردیم؟
جوان رفت. همکارم که شاهد این جریان بود گفت: معامله برد بردی بود. شما یک جفت دستکش نو، سفید و تمیز گرفتی و او یک جفت دستکش متبرک شده به کفش زائران حضرت رضا (ع)؛ و بعد این شعر را خواند.
کفشداری میکنم درگاه دربار تو را / شکرها دارم رضا جان لطف بسیار تو را / تا شود پر نور چشم دل به نور معرفت / میکشم بر دیده گرد کفش زوار تو را.