به گزارش شهرآرانیوز خواندن رمانی حجیم، جان دار، سرشار از موقعیتهای تکان دهنده، تلخ و تاریک، گزنده، نقادانه و فاشگو به عنوان نخستین تلاش جوانی ۲۳ ساله -هر چند اگر ایرادهایی هم بر آن وارد باشد- بسیار غافل گیرانه است. هاکان گوندای، رمان اولش «کینیاس و کایرا» را سال ۲۰۰۰ در یک قهوه خانه نوشت، چون به قول خودش نمیدانست باید با زندگی اش چه کند. او در واقع پس از نوشتن اولین رمانش فهمید که میخواهد چه کاره شود.
نبوغی که در آن مرد جوان بود بعدها در رمانهای دیگر هم بروز و ظهور یافت و توجه جامعه ادبی ترکیه و جهان را به خود جلب کرد. سال ۲۰۱۳ رمان «داها» از او منتشر شد که توانست برای آن جایزه معتبرِ مدیسی را بگیرد؛ جایزهای که نویسندگان بزرگی مانند اومبرتو اکو، میلان کوندرا، دوریس لسینگ، خولیو کورتاسار و اورهان پاموک آن را گرفته اند. او را یکی از نویسندگان مهم جریان ادبیات زیرزمینی ترکیه میدانند. ادبیاتی که ناتوانی شخصیتهای آن در آشتی با زندگی و معنا یافتن در آن، مرگ، خلوت گزینی و تنهایی، گرایش به خشونت و تمدن ستیزی را از ویژگیهای آن برشمرده اند. در مجموع ادبیاتی که بیشتر به سویه تاریک بشر نظر دارد.
وقتی خبرنگاری از گوندای میپرسد که آیا خودش هم به اندازه داستان هایش سیاه است، او پاسخ میدهد که هیچ داستانی نمیتواند به اندازه واقعیت سیاه باشد. او این سیاهی را واقعیت زندگی میداند که گریزی از آن نیست، اما میشود با شناخت انسان دست کم تلاش کرد تا از این سیاهی کاست. او باور دارد کتاب ها، فیلمها و آثار هنری در بیدار نگاه داشتن انسان مؤثرند، اما این بستگی به خود آدم دارد که بخواهد بیدار بماند یا نه؟ چون بیدار ماندن مستلزم تلاشی مداوم است، مانند نبرد با جاذبه.
هاکان گوندای در ایران نویسندهای است که هنوز آن طور که باید و شاید معرفی نشده است. هر چند میشود پیش بینی کرد که نویسنده پرطرف داری در کشور ما خواهد شد. آنچه در ادامه میآید برشهایی از سه گفت وگوی اوست که با هم تلفیق شده است و میتواند به شناخت بیشتر ما از او و جهانش مدد رساند. جست وجوی ما نشان میدهد تاکنون گفت وگویی از هاکان گوندای به فارسی ترجمه نشده است و این نخستین بار است که این اتفاق میافتد.
هنگامی که در کودکی شروع به سفر میکنید، نخستین مکانی که به آن نزدیک میشوید، به نظرتان میتواند خانه تان باشد. وقتی برای بار دوم نقل مکان میکنید، به سرعت دستگیرتان میشود که خانه ندارید. در واقع خانهای وجود ندارد اگر به سفر ادامه دهید. پدرم دیپلمات بود. بنابراین، ما خیلی سفر کردیم و من واقعا عادت کردم که خودم را در مقابل چهل بچه کوچک دیگر ببینم در حالی که معلم دستش را روی دوشم گذاشته بود و به آنها میگفت: «این دوست جدید شماست.» اول سخت بود، اما بعد در آن حرفهای شدم.
وقتی دانشجو بودم هیچ سرنخی در دست نداشتم که قرار است حرفه ام در آینده چه باشد. فکر کردم ممکن است علوم سیاسی مفید و جالب باشد. حالا میفهمم که در واقع در جست وجوی قوانین حاکم بر جامعه بشری بودم. فکر میکنم سختترین کار در دنیا این است که کسی را متقاعد کنی که او فرمان بردار باشد و تو فرماندار. اما این سختترین کار برای ۲۰۰۰ سال بسیار آسان بوده است. این من را شگفت زده میکند! آیا جواب را پیدا کردم؟ نه. فقط پرسشهای بیشتری داشتم. پس از پنج سال تحصیل در رشته علوم سیاسی در آنکارا، هنوز در ترم دوم بودم، به من گفتند اگر با همین فرمان پیش بروی خبری از دانش آموختگی نیست.
روز بعد یک دفترچه خریدم و شروع به نوشتن کردم. به مدت دو ماه، در حالی که به مدرسه میرفتم، هر روز به قرائت خانهای [قهوه خانهای که میشود در آن خواند و نوشت]هم میرفتم که روبه روی مدرسه ام بود و در همین جا بود که نخستین رمانم، «کینیاس و کایرا» را نوشتم. این کاری بود که انجام دادم، چون نمیدانستم با زندگی ام چه کنم. ۲۳ سال داشتم و این نخستین تلاشم بود برای نوشتن چیزی. با این رمان به هفت انتشارات سر زدم. بعد از یک ماه نِوزات چلیک، شاعر بسیار معروف ترک، با من تماس گرفت. او سردبیر انتشارات «Om» بود که برای آن زمان واقعا نوآورانه کار میکرد. تماس تلفنی نِوزات زندگی ام را دگرگون کرد. بخت بلندی داشتم، بخت و اقبالی که معمولا فقط در رمانها دیده میشود.
وقتی خشونت بین دو نفر رخ میدهد، مهم نیست که سوئدی باشند یا ژاپنی یا ترک. سن هم مهم نیست، زیرا خشونت آن چنان انرژی بالایی دارد که شما را ذوب و به همان ماده، یعنی تبدیل به خودش میکند. اگر خشونت را میشناسید، میتوانید آن را بین هر دو نفری توصیف کنید، زیرا خشونت در همه جا یکسان است. یک زبان بین المللی است. شما میتوانید روشنفکری باشید که هزاران رمان در حافظه دارد یا میتوانید مردی باشید که حتی نوشتن بلد نیست، وقتی با خشونت روبه رو شوید، واکنش هایتان یکسان میشود.
وقتی سال ۲۰۱۳ «داها» را نوشتم، سعی کردم تمام رنجهایی را که ممکن است به پناهندگان وارد شود تصور کنم. فکر کردم همه را نوشته ام. کتاب منتشر شد و مدتی گذشت. یک روز در روزنامه خبری خواندم. درباره تولید جلیقه نجات در یک کارگاه غیرقانونی در دریای اژه بود، اما این همه خبر نبود. آن جلیقههای نجات تقلبی بود. یعنی در آن کارگاه جلیقههای نجات بی مصرف تولید میشد تا به کسانی که باید از دریای اژه عبور کنند فروخته شود. بنابراین، کسانی که آن کارگاه را تأسیس کردند افرادی بودند که میتوانستند بگویند: «اگر روزی به دریا بیفتد و محصول تولیدی من به جای آن که شما را روی سطح نگه دارد به قعر دریا بکشد، من هیچ ضرری در فروش نمیبینم.»
به هر حال دیگر مشتری را نمیبینید. این کار برای سه تا پنج سِنت سود بیشتر انجام شده است. وقتی داشتم «داها» را مینوشتم، هرگز به چنین ترفند بی رحمانهای فکر نکرده بودم. متوجه شدم که واقعیتی که در آن چنین افرادی زندگی میکنند بسیار تاریکتر از آن چیزی بود که من میخواستم تصور کنم. غیرممکن است بتوانم چیزی خشنتر از خود حقیقت بنویسم. حتی تلاش کردن برای آن [خشنتر نوشتن از واقعیت]هم بیهوده است. فکر نمیکنم سیاه باشم. زیرا همیشه چیزی سیاهتر وجود دارد. زندگی واقعی هم همین است.
موقعیتهایی که آدمها را وادار میکند مانند دیگران رفتار کنند. مجموع موقعیتهایی که شما را وادار میکند تا مانند دیگران رفتار کنید، این چیزی است که ما نامش را زندگی گذاشته ایم. ممکن است بزرگترین پرسش در زندگی این باشد: چند درصد از شما واقعا خودتان هستید و چند درصد جامعه؟ اگر رابینسون کروزوئه در جزیره خود از مادری مرده به دنیا میآمد، چه پیش میآمد؟ فرهنگش چگونه میبود؟ مثلا شیوه انجام کارها. اخلاقش چطور میبود؟ از بد یا خوب بودن چه میفهمید؟
نه. من فکر میکنم که زندگی مجموعهای از موقعیتهایی است که افراد به آن وارد و از آن خارج میشوند. مردم با موقعیت هایشان تعریف میشوند. بنابراین، شما میتوانید در حال حاضر خوب باشید و دو ساعت دیگر بد. این بستگی به شرایط دارد. همچنین بستگی به این دارد که چه کسی دوربین را در دست دارد [و زاویه نگاه چیست]. دنیا نسبی است. به نظر من تنها چیزهایی که نسبی نیست حقوق بشر است.
نمیدانم، شاید آن یکی سختتر باشد، چون زمانی که فکر میکنید همه چیز خوب پیش میرود، اگر به طور نامنتظری به دیواری برخورد کنید آسیب بیشتری میبینید. اگر شخصی فقط به این فکر کند که ماشینی که سوار است به سمت صخره میرود، باید ناامیدتر شود. اما با وجود این، آدمها تمایل به غیر از این دارند.
تمایل دارد بخوابد، چشمانش را ببندد، ظالم شود، احمق شود.
فکر میکنم اگر فردی تصمیم دارد با این حالت مبارزه کند، نباید فراموش کند که این کار مستلزم تلاش مداوم است. زیرا تلاش برای بیدار ماندن مانند نبرد با جاذبه است. به نظرم همه آن کتاب ها، فیلمها یا محصولات هنری که برای بیدار نگه داشتن ما نوشته شده اند کمک بزرگی هستند.
آیا میتواند سؤالاتی به وجود بیاورد؟ البته که میتواند، اما این کاری گذراست. اگر میخواهید چشمانتان را باز نگه دارید، باید به خواندن کتابهای دیگر ادامه دهید. از اینها گذشته، هنر باعث میشود افرادی که فکر میکنند همه چیز را میدانند به خودشان شک کنند. البته به خود شخص بستگی دارد که پی این شک را بگیرد یا نه. هیچ تفاوتی با زنگ هشدار ساعت زنگ دار ندارد. زنگ به صدا در میآید و شما بیدار میشوید. اما اینکه از رختخواب بیرون بیایید یا نه، به خودتان بستگی دارد. میتوانید از رختخواب بلند شوید یا میتوانید زنگ هشدار را خفه کنید و دوباره بخوابید. تا اینکه از تخت بیفتید...
هرگز. زیرا هیچ فایدهای ندارد که در یک مبارزه بی پایان به دنبال پاسخ بگردیم. بنابراین، یافتن پاسخ هدف اصلی نیست. اگر به طور تصادفی با پاسخ برخورد کردید، عالی است! گاهی پاسخ به یک پرسش، خودش پرسش دیگری است. در نهایت، مهم نیست که رمان چگونه تمام میشود، مسئله برای من این است؛ آیا با یک پرسش شروع و با هزار پرسش تمام شد؟ یا یک گام از پرسش اولیه فراتر نرفت؟
سعی میکنم به انسان، این موجود عجیب، از راست به چپ نگاه کنم. بنابراین، ما به شناخت خود، شناخت مردم، شناخت دیگران، شناخت افراد دیگر برمی گردیم. بنابراین، نقطه مشترک همه داستانها انسانها هستند و هر آنچه مربوط به آن هاست. مثلا رابطه فرد با جامعه یا ماهیت رابطه فرد با جمع. کل داستان حول محور زیر سؤال بردن این موضوع میچرخد. این چه رابطهای است؟ آیا سالم است؟ یا کاستیهایی وجود دارد؟
اگر به اندازه کافی سؤال کنید، به آرامی شروع به درک برخی از حقایق میکنید. متوجه میشوید که جامعه نمیداند با یک فرد چه کند، یا جمع با یک نفر. زیرا یا او را زیر پایش میگذارد، تکه تکه اش میکند، خفتش را میگیرد و سخت کشی اش میکند یا روی سرش میگذارد و از او دیکتاتور میسازد.
در حین نوشتن یک رمان، پس از مدتی آن قدر رابطه شدیدی با آن متن برقرار میکنم که حتی فکر نمیکنم بعدش کسی آن جملات را بخواند. حداقل این چیزی است که در آن فرایند اتفاق میافتد. بنابراین، فراموش میکنم که شما حتی میتوانید یک خواننده باشید، چه رسد به اینکه بخواهم شما را آزار دهم.
بگذارید به مسئله اول برگردیم. اگر بپذیریم که هیچ داستان تخیلیای نمیتواند به اندازه واقعیت خشونت آمیز باشد، فکر میکنم میتوانید این را به آنها بگویید: اگر میتوانند اخبار عصر را تماشا کنند، این کتاب را هم به راحتی میتوانند بخوانند.
این واقعیت که انسان نمیتواند در جایی که به دنیا آمده زندگی کند، خلاصه سادهای از این دنیاست. در واقع، این بارزترین و واقعیترین علامت تمام مشکلات اقتصادی یا سیاسی موجود است. علاوه بر این، چنین موضوعی فقط مربوط به امروز نیست. تراژدی جمعی که ما آن را مهاجرت مینامیم قدمتی به اندازه تاریخ بشریت دارد.
همه چیز با لویی فردینان سلین، نویسنده کتاب «سفر به انتهای شب» شروع میشود. این اولین رمانی است که در آن گیر افتادم و بیرون آمدن از آن هم ممکن نیست. چند بار اولی که خواندمش فقط غرق رنگها شدم. اما من آن را بارها و بارها خوانده ام، و هر بار که آن را میخوانم، چیزی متفاوت در آن پیدا میکنم که مرا در این رمان نگه میدارد. در ترکیه هم با خواندن اغوز آتای بود که فهمیدم میتوان هر چیزی را به زبان ترکی نوشت. در میان نویسندگان معاصر ترکیه، احسان اوکتای انار و مورات اویورکولاک را
دوست دارم.
هر چیزی ممکن بود اتفاق بیفتد. چون مهم نبود. بالاخره اگر در این زندگی کاری را که دوست داری انجام ندهی، همه کارهای دیگر دنیا به نظرت یکسان میآیند.
منابع:
juliaharte.com
hurriyet.com.tr
sanatkritik.com