صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

گفتگو با نویسنده کتاب «خاش خادُم» | چرا خاطره‌نویسی اهمیت دارد؟

  • کد خبر: ۲۰۰۹۳۹
  • ۲۸ آذر ۱۴۰۲ - ۱۴:۱۶
گفتگو با هدیه میرمرتضوی درباره کتاب «خاش خادُم»، اهمیت ثبت تاریخ شفاهی خانواده و ارتباط خاطره نویسی با ادبیات.

به گزارش شهرآرانیوز خاندان میرمرتضوی سال هاست که با انواع ادبیات عجین اند و دم خور. خودِ هدیه میرمرتضوی مدت‌ها کار رسانه‌ای کرده، قصه و فیلم نامه نوشته و هنوز هم در فضای مجازی پرکار است و دائم التحریر. از آن طرف، مادرش هم اهل قصه نوشتن است و در خانه شان جمع داستانی و کتا ب خوانی دارد و مرتب همه اقوام و آشنا‌ها و دوستانش را برای کتاب خواندن و حرف ز دن از ادبیات دورهم جمع می‌کند. «خاش خادُم» نتیجه همین عشق و شور خانواده میرمرتضوی به ادبیات است.

دختر خانواده این بار پای روایت پدر نشسته و خاطره‌های او از مشهد قدیم و آنچه را در روزگار طفولیت و نوجوانی و جوانی بر او رفته، در قالب روایت‌های مستند داستانی ثبت کرده است. مهم‌تر اینکه، در انتهای هر بخش، معنای واژگانی را که به لهجه مشهدی آمده، معنا کرده است؛ هرچند همه روایت‌ها با زبان معیار فارسی نوشته شده اند.

با وجود این، ثبت تاریخ شفاهی خانوادگی چه اهمیتی دارد و چگونه ضبط تجربه‌های زیسته‌ می‌تواند به شناخت نسل‌های بعدی و مهم‌تر از آن به قصه نویس‌ها کمک کند؟ با هدیه میرمرتضوی درباره دغدغه هایش و همچنین کتاب جدیدش گفتگو کرده ایم.

احتمالا برخی‌ها وقتی «خاش خادُم» را می‌خوانند یا متوجه می‌شوند این کتاب خاطرات پدر نویسنده است، با خودشان می‌گویند خب، پدرومادر و پدربزرگ و مادربزرگ ما هم کلی خاطره‌های قشنگ از گذشته‌ها دارند، چرا باید خاطره هایشان را بنویسیم؟ انگار هنوز خیلی‌ها ثبت خاطرات را یک جور تفنن و تفریح می‌دانند و اهمیتش را درک نکرده اند. البته برای قصه نویس‌ها و آن‌هایی که با ادبیات محشورند، به کل قصه فرق دارد؛ اما شما کِی و چطور تصمیم گرفتید خاطرات پدرتان را بنویسید؟

ده ساله بودم که یک روز مامان با کتابی به خانه آمد. گاه وبیگاه عادت داشت خرید که می‌رود، ما را با کتاب‌های جایزه اش غافل گیر کند. این بار خوش شانسی سهم من شد تا کتابی را تحویل بگیرم با تصویر پسرکی که از سرش درخت پرتقالی می‌رویید. «درخت زیبای من» نوشته ژوزه مائوروده واسکونسلوس بود و ترجمه استاد قاسم صنعوی. آن بعدازظهر تابستانی با اشتیاق سراغ کتاب رفتم و تا پایانش که به غروب کشید، در تاریکی اتاق حتی نتوانستم لحظه‌ای از تختخواب بیرون بیایم و چراغ را روشن کنم. فخ فخ می‌کردم برای خاطرات کودکی زه زه یا همان ژوزه که نویسنده کتاب بود. برای مانوئل والادارس؛ آن پرتغالی مهربان با کامیون سپیدش. برای قطار مانگاراتیبا که آرزو‌های زه زه را به باد داد. همین طور که شوری اشک هایم را مزه مزه می‌کردم، از یک چیز مطمئن بودم؛ اینکه من هم وقتی بزرگ شوم، مثل زه زه نویسندگی را انتخاب می‌کنم. آن وقت در کتاب هایم از بابا می‌نویسم، از مامان، نرگس، ریحانه و ایمان، از فامیل، از دوستان و از همه ماجرا‌های زندگی مان. خاطره آن بعدازظهر تابستانی با من ماند، حتی وقتی «خاش خادُم» چاپ شد.

کتابی از خاطرات شیرین بابا که همیشه موقع تعریف کردنشان در محافل، استعداد خاصی داشت. خاطرات را بار‌ها از زبانش شنیده بودم و خیلی سال قبل که به اولین کلاس آموزشی داستان نویسی می‌رفتم، این ایده به ذهنم خطور کرد که چرا در قالب کتابی منتشر نشود! حتما ماجرای سفر‌های بابا با آقاجان در آن جاده‌های پرپیچ وخم قدیم با کامیون و شیطنت‌های بابا در محله «بالاخیابان» می‌توانست جذاب باشد. خاطراتش را تیتربندی کردم که ابتدا خیلی بیشتر از دوازده تا بود، ولی مشغله‌ها مانع می‌شد با جدیت کار کنم. حتی شِکوه‌های بابا هم که هرازگاهی گوشزد می‌کرد «تو چه دختر نویسنده‌ای هستی که خاطراتِ مو رِ کتاب نکردی» بی فایده بود.

بالاخره از دو سال قبل با تهیه فایل‌های صوتی، کار را شروع کردم، ولی باز به تعویق افتاد تا اینکه پارسال بابا مریض شد. در آن روز‌های تلخ و شوم تنها چیزی که در ذهنم دور می‌خورد، بدقولی‌ای بود که در حقش کردم. شب‌ها زیر پتو با گریه به خودم بدوبیراه می‌گفتم. باید عزمم را برای نوشتن کتاب جزم می‌کردم. شبانه روز مشغول پیاده سازی فایل‌ها شدم و در روز‌هایی که بابا دوران نقاهت بعد عمل را می‌گذراند، تا نیمه شب در اتاقم با خاطرات تلخ و شیرین کودکی اش اشک می‌ریختم و لبخند می‌زدم.

خرداد امسال که کتاب توسط نشر «آهنگ قلم» چاپ شد و آن را در دست بابا گذاشتم، خستگی مثل یک لحاف کرسی سنگین از روی شانه هایم پایین افتاد؛ درست لحظه‌ای که آن لبخند کم رمق بابا روی صورتش نشست، درحالی که با عینک ذره بینی نوک بینی اش کتاب و عکس هایش را نگاه می‌کرد. نه فقط بابا که فکر می‌کنم هر آدم مُسنی، بخشی از ادبیات شفاهی ماست، چند برگ از تاریخ همین سرزمین که انتقال و ثبت خاطراتشان می‌تواند تجربه‌ای فوق العاده برای نسل‌های بعدی باشد.

پرسش همیشگی در رویارویی با چنین کتاب‌هایی احتمالا باید همین باشد که چقدر در این خاطره‌ها دخل وتصرف کردید. آیا خاطره‌هایی بود که از کتاب حذف شده باشند؟ خاطره‌های شخصی تری که پر از اسم بودند و شما ترجیح دادید اسامی را حذف کنید یا مثلا اسمی از کسی نبرید؟

یکی از اصول داستان نویسی این است که وفاداربودن به اصل یک ماجرا و اصرار به تغییرندادن آن و استفاده نکردن از قوه تخیل می‌تواند به اثر داستانی ضربه بزند. زیربنای کتاب «خاش خادُم» آن خاطراتی است که همه بر اساس حقیقت بیان شده اند، اما در پرداخت این ماجرا‌ها تا حدودی از تخیل استفاده کرده ام. ضمن اینکه در ابتدای کتاب تأکید شده است «قصه‌هایی از مشهد قدیم»؛ یعنی در کتاب تلاش کردم ماجرا‌ها از خاطره گویی فاصله بگیرد و به داستان نزدیک شود. درباره حذف تعدادی از خاطرات، آن‌هایی را در کتاب گنجاندم که اول مربوط به زندگی راوی در دوره خردسالی تا کودکی و اوایل نوجوانی باشد و دوم، از طرح داستانی برخوردار باشند.

مهم‌ترین ویژگی کتاب، ثبت وضبط نام ها، خیابان ها، بازی‌ها و فرهنگ عامه مردم مشهد است. فکر می‌کنم من و شما احتمالا آخرین نسل‌هایی هستیم که از شنیدن اصطلاحاتی مثل «نذر کوچه پنجه» و «دیگ چسبونک» و «کُخ زیر پلاس» کیف می‌کنیم و حتی آن‌ها را شنیده ایم. در واقع شما -و حتی خود من- یک جور‌هایی هم نسل پدرتان هستیم و آن قدر‌ها مثل حالا از زندگی و زمانه او دور نشده بودید که نوشتن از خاطرات برایتان اولویت داشت. اما سؤال اینجاست، آیا شصت سال دیگر به نظرتان ما چیزی داریم که همین قدر جذاب باشد و برای بچه هایمان تعریف کنیم؟ البته اگر تا آن موقع زنده بودیم!

این حقیقت تلخ تا حدودی درست است و شاید باید دهه پنجاهی‌ها و شصتی‌ها را آخرین نسلی بدانیم که احتمالا اهل خاطره بازی و علاقه‌مند به شنیدن از نسل‌های گذشته و ادبیات فولکلوریک هستند. نسلی که مانند نسل‌های قبل مزه میوه خوردن از نوک بلندترین شاخه‌های درخت را چشیده، طعم آب تنی در حوض حیاط را وسط ظهر داغ تابستان حس کرده و در مدرسه‌های بزرگ، برای آخرین بازی‌های دسته جمعی مثل «شیطان فرشته» فریاد کشیده و دویده است.

این نسل خیلی فرق دارد با نسل‌هایی که پیشرفت فناوری از ابتدای تولد مستقیم بر زندگی شان تأثیر گذاشته است. من این شانس را داشتم که در چهار سال قبل، وقتی دوباره در مقطع کارشناسی تحصیل کردم، با گروهی از بچه‌های نسل فناوری هم دوره شوم؛ نسلی آگاه که دغدغه‌های خاصی دارد و البته نمی‌توان گفت فضای فکری اش از من و شما خیلی جداست. اتفاقا چندنفرشان کتاب «خاش خادُم» را خواندند و خیلی هم خوششان آمد.

درباره سؤال آخرتان، می‌دانم شصت سال دیگر احتمال زنده بودنم خیلی ضعیف است، ولی دوست دارم تا آن زمان آن قدر داستان نوشته باشم که برای نسل‌های بعد هم باقی بماند. اگر کسی ادعا کند قلمی داستان گو دارد، حتی از روزمره‌ترین اتفاقات زندگی و معمولی‌ترین آدم‌ها هم می‌تواند داستان‌های شنیدنی خلق کند و کاش من یکی از این نویسندگان باشم.

تصور می‌کنم فارغ از اینکه لحن و ادبیات داستان، شیرین و صمیمی است، عنصر کشف در خاطره‌ها وجود ندارد. یعنی قرار نیست هرکدام از بخش‌ها تعلیقی ایجاد و خواننده را برای بخش بعدی آماده کند. همچنین، فکر می‌کنم بخشی که از کامیون و سفر با کامیون روایت می‌کنید، کمی زیادی است و می‌توانست کمتر از این‌ها باشد.

زیربنای این داستان‌ها خاطراتی است که در واقعیت رخ داده اند. این موضوع، دست من را به عنوان نویسنده بسته نگه می‌داشت. از ترفند‌های داستانی که می‌توانستم برای جذابیت بیشتر به کار ببرم، یکی ایجاد تعلیق در ابتدای هر داستان بود. مثلا برای داستان «خاش خادُم»، به دلیل همین عنصر تعلیق، ساختاری مدور در نظر گرفته ام. برای داستان «آن روز که باران آمد»، شروع داستان هم زمان با حادثه شکل می‌گیرد و به نوعی محرک اصلی است. در داستان «سردار بالاخیابان» هم داستان را با تعلیق شروع می‌کنم.

حضور راوی، پدر و برادرش و مردی ناشناس با آن‌ها در جنگل کنار کامیونی که چپ شده است و خرسی که از لای شاخه‌ها دارد بهشان حمله می‌کند. در حد ظرفیت داستان‌ها برای ایجاد تعلیق تلاش کرده ام، ولی اعتراف می‌کنم بعضی داستان‌ها را بیشتر از بقیه دوست دارم. داستان‌هایی که دیرتر نوشته ام و پخته‌تر شده اند و به عناصری مثل شخصیت پردازی، روایت، دیالوگ و... در آن‌ها بهتر پرداخته شده است.

درباره طولانی بودن قسمت‌های سفر‌ها هم جالب است بدانید اول قرار بود این کتاب منحصر به خاطرات سفر باشد، ولی، چون دلم نیامد از چند خاطره شیرین درباره شیطنت‌های بابا در «بالاخیابان» و مدرسه و... بگذرم، تصمیم گرفتم فضای داستان‌ها را محدود نکنم. اگر اطنابی در این قسمت وجود دارد، دلیلش این است که قصد داشتم موبه مو روایت راوی را بیاورم و اگر برای مخاطب خارج از حوصله شده، قطعا دلیلش ضعف من در بیان روایت است.

با یکی از دوستان که درباره کتاب حرف می‌زدم، می‌گفت کاش همه روایت‌ها به لهجه مشهدی نوشته می‌شد. من موافق این کار نیستم، اما خودتان فکر می‌کنید بیشتر می‌خواستید خاطره‌ها را ثبت کنید یا دغدغه شناخت واژگان مشهدی به خواننده‌ها را هم داشتید؟

شخصا معتقدم کفه ترازو بیشتر به سمت خاطره‌ها و روایت‌ها متمایل است تا واژگان مشهدی. خیلی سال قبل که با رادیو خراسان رضوی در بخش نمایش و قصه رادیویی همکاری می‌کردم، با دغدغه‌هایی آشنا شدم که هم سو با دغدغه‌های خودم و مربوط به حفظ لهجه مشهدی در آثار بود.

نویسندگی هایم در آن سال‌ها باعث شد دایره واژگانم را در زمینه لهجه مشهدی افزایش دهم. از طرف دیگر، بابا که خیلی آدم خوش صحبتی است، هنوز گاهی در حرف هایش اصطلاحات و کلماتی را به کار می‌بَرَد که برایم شگفت انگیز است. نمی‌دانم در این حوزه چه فعالیت‌هایی انجام شده، ولی کاش مثل کار مرحوم مرتضی احمدی که لغت نامه‌ای از کلمات و اصطلاحات مردم تهران قدیم را جمع آوری کرده است، کلمات، اصطلاحات و بازی‌های منحصر به مشهد هم که دارند فراموش می‌شوند، در قالب کتاب گردآوری شوند.

من در «خاش خادم» در حد توانم بعضی از این کلمات و اصطلاحات را استفاده کرده ام و برای درک بهتر مخاطبی که با لهجه مشهدی آشنا نیست، پایان هر داستان، کلمات مشهدی را آورده ام. کسی چه می‌داند اگر این‌ها جایی ثبت نشود، نسل‌های بعدی چقدر یادشان بماند «خر سست پالون سست خودتو بگیر که آمدوم» کدام بازی بود یا متل «نهالک» چه بود که قدیمی‌ها برای فرزندانشان قبل از خواب می‌خواندند.

 

روایت خواندنی هدیه میرمرتضوی بر یکی از عکس‌های کتاب «خاش خادم»:
«روز‌های مدرسه و خط کش خوردن از معلم ها، روز‌های فلک شدن و گریه‌های معصومانه، روز‌های خنده‌های پر شیطنت، روز‌های پاک کودکی در دبستان فرخی با هم کلاسی‌هایی که خدا می‌داند هر کدام چه سرنوشتی پیدا کردند.»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.