حبیب ا... انگشتان دست لرزانش را آرام روی گنبد کشید، طوری که انگار دانه دانه خشتهای طلایی را خودش روی هم گذاشته است. بوم زبر نقاشی زیر انگشتهای حبیب ا...، از خواب بیدار میشد و میدرخشید. از توی نقاشی صدای اذان میآمد و ماه از پشت گنبد طلوع میکرد. آسمان لبریز از نور بود و ستارهها هرکدام برای خودشان، سوسو میزدند.
صحن خلوت بود، آن قدر خلوت که دو آهو آمده بودند لب حوض تا آب بنوشند، آن قدر خلوت که خودش همیشه دلش میخواست برود داخل صحن و زیارتی بکند، آن قدر خلوت که فقط صدای بال کبوترها میآمد. چشم هایش را ریز کرد تا کبوترها را بهتر ببیند. اما، امان از پـــــــیری! این چشمها دیگر آن چشمهای جوانی نبودند. خیلی پای همین چشمها ایستاد تا گرفتار قفس شیشهای نشوند. اما وقتی چندین بار قلم موی نقاشی راهش را روی بوم گم کرد، دید که چارهای ندارد.
اولین بار که عینک را به چشم گذاشت، انگار هوای صحن دوباره صاف شده بود. ابرهای تیره رفته بودند و آسمان دوباره آبی آبی بود. حبیب ا... توی جیبهای کتش دنبال عینکش گشت، اما بازهم عینکش را جا گذاشته بود. عینکش مانده بود خانه؛ لب همان طاقچهای که قرآن و کتاب مفاتیحش را میگذاشت. هنوز عادت نکرده بود عینک را توی جیبش بگذارد و همراه خودش بیاورد. انگشت هایش را روی بوم کشید و کبوترها را شمرد؛ یک، دو، سه....
***
آن سالهای نه خیلی دور، وقتی که هنوز دوربینهای دیجیتال و موبایلهای دوربین دار در دست مردم نبود، حبیب ا... برای عکاسان دور فلکه آب و اطراف حرم، روی پارچههای بزرگ، نقش حرم و بارگاه میکشید. زائرانی که از راههای دور و نزدیک میآمدند، جلوی این نقاشی ها، عکس یادگاری میگرفتند و تصویرشان برای همیشه در قاب عکسی ماندگار، به یادگار میماند. حبیب ا... تمام نقاشی هایش از حرم امام رضا (ع) را با عشق کشیده بود. قبل از اینکه قلم مویش را بردارد، وضو میگرفت، دو رکعت نماز زیارت میخواند و بعد نقاشی اش را شروع میکرد.
اوقات زیارت آ ن قدر خوب به درودیوار و صحن حرم نگاه کرده بود که موقع نقاشی حواسش به همه جزئیات باشد. رنگها را میشناخت، نور و سایه را بلد بود. صحن را خلوت میکشید تا آدمهایی که جلوی نقاشی اش میایستند که عکس یادگاری بگیرند، تنها زائران حرم باشند. خودش همیشه اولین زائر بود. هر نقاشی که تمام میشد، چند قدم عقب میرفت، نگاه میکرد و تمام صداها را میشنید. دلش هوایی میشد و باز شوق زیارت، تمام وجودش را پر میکرد.
***
حبیب ا... به ورودی حرم که رسید، دست بر سینه گذاشت و سلام داد. عینکش را مثل همیشه جا گذاشته بود. صدای بال کبوترها را که شنید، لبخند زد. صحن خلوت بود، آن قدر خلوت که دو آهو لب حوض ایستاده بودند و به او نگاه میکردند.
عکس: زهرا وزیری